Quantcast
Channel: زنان
Viewing all 2474 articles
Browse latest View live

ادبیات می‌تواند آزادی‌بخش باشد، و هست

$
0
0
خلافت اسلامی، ادبیات، و تروریسم
ستیزه‌جویان خاورمیانه‌ای عملاً مفتون یک قصه اند و، به رغم تمام شواهد، از ادبیاتی افسانه‌ای الهام گرفته‌اند: روایتی از یک حکومت دینی آن‌چنان که، «روزی، روزگاری»، سده‌ها پیش‌تر، برای برقراری عدل الاهی به وجود آمده بود و در سایه‌ آن بدان به مجازات و مکافات و خوبان به سعادت و منزلت می‌رسیدند."

در مجموعه داستان اولم، «شب به خیر یوحنا»، داستان کاملاً کوتاهی دارم با عنوان «رؤیای روز سان کریستوبال در لیما». در دسامبر ۱۹۹۶، گروهی از اعضای «جنبش انقلابی توپاک آمارو»، به سرکردگی نستور سرپا کارتولینی، افرادی را در اقامتگاه سفیر ژاپن در پرو به گروگان گرفته بودند.

در ادامه، با طولانی شدن دوران گروگان‌گیری، گروگان‌گیرها از دولت درخواست ارسال تعدادی کتاب کردند؛ از جمله آثار درخواستی‌شان «بی‌نوایان»، رمان پرماجرای ویکتور هوگو، بود. داستان من راوی روزی از روزهای پایان بحران در آوریل ۱۹۹۷ در فضایی خیالی است، پیش از آن که توپاک آماروها در جریان حمله‌ نیروهای نظامی برای آزادسازی گروگان‌ها در لیما، پایتخت پرو، کشته شوند: نستور در اتاقی سرگرم خواندن «بی‌نوایان» است و به سرگذشت پیچیده و سرنوشت پرمخاطره‌اش فکر می‌کند.

سال‌ها بعد از این ماجرا، با اوج گرفتن کشتارها، گروگان‌گیری‌ها، حملات انتحاری، و فعالیت‌های تروریستی در سراسر دنیا، و به ویژه در خاورمیانه، ذهنم دوباره درگیر آن داستان شد: ستیزه‌جویان معاصر هم آیا کتاب‌های ادبی، و مشخصاً رمان، می‌خوانند؟ داستانک من در مورد توپاک آماروها با تردید نستور در سرگذشت و سرنوشت خودش به آخر می‌رسید، و همین «تردید» نهایی به نظرم بن‌مایه‌ ارتباط (معکوس) ادبیات و اقدامات ستیزه‌جویانه، خشونت‌ورزانه، و تروریستی بود.

تصور می‌کردم ادبیات، و البته رمان، به دلایل مختلف می‌تواند مانع محکمی در مسیر ایمان و ایقان ضروری برای دست زدن به اقدامات تروریستی باشد. در دنیایی که لشگری از مستبدان فرهیخته، جلادان بامعلومات، و تروریست‌های تحصیل‌کرده را به خود دیده، این ایده البته بیش از اندازه رمانتیک، بیش از اندازه رؤیایی، و بلکه بی‌ربط به نظر می‌رسید. در عمل هم ادله‌ چندانی در ابطال و اثبات ادعایم نیافتم: مستنداتی مبنی بر اشتیاق ستیزه‌جویان به مطالعه‌ داستان و رمان وجود نداشت و، از سوی دیگر و یا از همین رو، ستیزه‌جویی با خواندن رمان و داستان از راه خود برنگشته بود.

این ناکامی اما با کشف نامنتظری همراه بود، این که ستیزه‌جویان خاورمیانه‌ای عملاً مفتون یک قصه اند و، به رغم تمام شواهد، از ادبیاتی افسانه‌ای الهام گرفته‌اند: روایتی از یک حکومت دینی آن‌چنان که، «روزی، روزگاری»، سده‌ها پیش‌تر، برای برقراری عدل الاهی به وجود آمده بود و در سایه‌ آن بدان به مجازات و مکافات و خوبان به سعادت و منزلت می‌رسیدند. تا آن‌جا که به ستیزه‌جویان اسلام‌گرا (از طالبان در افغانستان تا دولت اسلامی در عراق و سوریه) مربوط می‌شود، اقدامات ستیزه‌جویانه چیزی جز تلاش مؤمنانه برای بازبرپایی این حکومت، و بازآفرینی آن افسانه در واقعیت، نیست.

این روایت افسانه‌ای - آرمانی اصل و اساسِ قصه‌ای است که رهبران شورشیان مسلمان برای مخاطبان خود می‌گویند، و پیروان‌شان را به نقش‌آفرینی در این قصه وا می‌دارند، دقیقاً به همان شکل و شمایلی که بزرگ‌ترها برای بچه‌ها قصه می‌گویند و بچه‌ها، به یمن تخیل کودکانه، خود را به قامت قهرمانان قصه در می‌آورند.

حکومت دینی یا خلافت اسلامی در گذشته البته سراسر افسانه نبوده، بهره‌های فراوانی از واقعیت دارد. اما گذشت زمان و وفور وقایع‌نگاران در این میانه هر نقل واقعیتی را به روایتی مبدل می‌سازد: واقعیت بدون روایت ممکن نیست، واقعیت‌های تاریخی عملاً همان روایت‌های تاریخی اند. از این جهت، به نظر می‌رسد شورشیان مسلمان و همدلان‌شان بیش از آن که قربانی یک «قرائت» افراطی از اسلام شده باشند، مسحور یک «روایت» آرمانی از اسلام شده‌اند: روایتی که رؤیای جامعه‌ای بهینه، بر اساس شریعت و در چارچوب خلافت اسلامی، را پیش چشم آنان گذاشته، بهشت گم‌شده‌ای را در گذشته‌ خاورمیانه ترسیم می‌کند و واقعیت‌یابی دوباره‌ آن در این زمان و مکان را وعده می‌دهد؛ همچون هر بهشتی در ادبیات افسانه‌ای، این خلافت نه اوتوپیایی آینده‌نگر که آرمان‌شهری گذشته‌گرا است. در عین حال، و با توجه به انبوه روایت‌های مختلف از اتفاقات و «واقعیت» آن دوره، این «کلان‌روایت» مؤمنانه روایتی کودکانه، با قهرمانان سیاه و سفید، و مبتنی بر تقابل خیر و شر، منطبق بر منطق یا این / یا آن، و بی‌شباهت به روایت‌های رمان‌وار به نظر می‌رسد.

این روایت برجسته اما به باور انبوه ستیزه‌جویان یک قصه، یک روایت ساده‌انگار و افسانه‌آسا، نیست. این اختلاف عقیده البته جای تعجب ندارد: تا آن‌جا که تخیل ما اسیر یک روایت از واقعیت بوده، تصور ما از حقیقت در انحصارِ یک روایت از آن باشد، آن روایت به باور ما تمام واقعیت و کل حقیقت خواهد بود – باور افرادی که تنها یک کتاب خوانده‌اند و اصولاً تمام حقیقت و واقعیت را در آن یک کتاب می‌جویند. این‌جا است که کارکرد اصلی ادبیات، و به ویژه رمان، به دید می‌آید: تردید و تکثر در روایت داستانی.

میخائیل باختین، نظریه‌پرداز ادبی روس، ادبیات داستانی را عموماً عرصه‌ درهم‌تنیدگی، پیچیدگی، و چندگانگی می‌شمرد، بنیان رمان را «منطق مکالمه» می‌دانست، و بر وجود منظرهای متفاوت در متن‌های ادبی تأکید می‌گذاشت. به علاوه، در تحلیل مشهوری، رمان‌های تولستوی را تک‌رگه‌ای، تک‌گویشی، و تک‌آوایی، و رمان‌های داستایفسکی را چندرگه‌ای، چندگویشی، و چندآوایی ارزیابی کرده، رمان مدرن را یک کارناوال کلامی و انعکاس این چندآواییِ چاره‌ناپذیر می‌دانست: آواهای چندگانه، روایت‌های چندگانه، واقعیت‌ها و حقیقت‌های چندگانه، چیزی که در ادبیات افسانه‌ای یا قصه‌های کودکانه ممکن نیست.

رولان بارت، نظریه‌پرداز ادبی فرانسوی، از این هم پا فراتر گذاشته، به چندآوایی هر متن مدرنی، و ای بسا هر متن ادبی، باور داشت. به دید او، این خواننده بود که معناهای متعدد متن را معین می‌کرد: هر متن ادبی عملاً با مشارکت یک خواننده معنا می‌یابد و در نتیجه هر متن ادبی معناهای متکثر، معناهایی به کثرت خوانندگان خود، دارد. در نگاه کلی‌تر و در «نظریه‌ متن» معاصر، چنین رویکردی نشانه‌ روی‌آوری از اخلاق به روایت، از الاهیات به ادبیات، از آسمان به انسان، و از فلسفه به رمان بوده، تقابل ایمان و ادبیات را برجسته می‌کند.

از همین رو، به گمان میلان کوندرا، نویسنده‌ چک، «روح رمان» در اندیشه‌انگیزی و پرسش‌گری، و نه موضع‌گیری اخلاقی، است: شک کردن و فهم کردن، نه فقط قضاوت کردن و محکوم کردن. این نگاهی نسبی‌نگر، چندگانه‌گرا، و چندآوا است که نسبتی با نگره‌های ایدئولوژیک ندارد: رمان «زیست‌جهان‌های ممکن» را نشان می‌دهد و، برخلاف افسانه‌ها، نویدبخش آرمان‌شهرهای ارتجاعی نیست. و دقیقاً همین‌جا است که بنیادگرایی روایی در افسانه‌های اخلاقی در برابر تاریخ‌نگری بنیادی در روایت‌های رمان‌گونه قرار می‌گیرد.

کارلوس فوئنتس، نویسنده‌ مکزیکی، نقش روایت در رمان‌ها را «بدل کردن زندگی به تاریخ» می‌دانست؛ چنین درکی از روایت، تاریخ، و زندگی در تباین آشکاری با آرای ستیزه‌جویان دینی و ایدئولوژی‌های افسانه‌گرا قرار می‌گیرد، ایدئولوژی‌هایی که کلیت زندگی را در جزء کوچکی از تاریخ تعارضات می‌جویند: ادبیات داستانی از جمله نشان می‌دهد که ستیزه‌جویی تنها شکل ممکن – یا مجاز و مصوب – برای مسلمان بودن (یا دینی، اخلاقی، و عادلانه زیستن) در زمانه‌ ما نیست، همچنان که در گذشته نبوده، در آینده نیز نخواهد بود.

افسانه‌ مطلوب ستیزه‌جویان، آن ایدئولوژی تمامت‌خواه و خصم تفاوت‌ها، در قالب یک حکایت همسان‌ساز و یگانه‌گرا، اعتنایی به این تکثر و تردید روایی ندارد. آن‌چه در آن روایت اسطوره‌ای عرضه می‌شود ایمانی عملاً نافی نسبی‌نگری، چندگانگی، و چندآوایی است – و، در نهایت، نافی حق حیات کسانی که به روایت‌های دیگری دل‌خوش اند و به حقیقت‌های دیگری باور آورده‌اند. قابل پیش‌بینی است که رمان‌ها، این انباره‌های تردید و تکثر، خوش‌آیندِ ستیزه‌جویانِ مصمم و مؤمن نباشند؛ و از همین جهت می‌توان و باید بر اهمیت آن‌ها به عنوان سدی در برابر ایمانِ منتهی به ارعاب و آرمانِ متکی به خشونت تأکید گذاشت.

چنین رویکردی البته همچنان بیش از اندازه احساساتی جلوه می‌کند، بیش از اندازه خوش‌بینانه. واقع‌بینانه بنگریم: ادبیات الزاماً از ارعاب نمی‌کاهد، و هر خوانشی سد خشونت نیست؛ باورنکردنی است که هیچ تروریستی به عمرش رمان نخوانده باشد. با این همه، این هم حقیقتی است که، با تن دادن به تشکیک و تفاوت، آن‌چنان که در رمان‌ها تبلور یافته، با جدی گرفتن گفتمان آن‌ها، جایی برای ارعاب و اجبار دین‌محورانه یا فرقه‌گرایانه نمی‌ماند: در گفتمان رمان، هیچ حرفی حرف آخر به شمار نمی‌رود، هیچ کلامی ختم کلام نیست.

برخلاف افسانه‌های متعصبانه، رمان‌ها روایت‌های روادارانه اند: بعید به نظر می‌رسد که ستیزه‌جویی با خواندن آن‌ها، با مجدانه خواندن آن‌ها (نه فقط رمان‌های راجع به جنگ و جنایت و ارعاب، نه فقط رمان‌های داستایفسکی و دیکنز و هوگو، یا مارکز و کامو و کالوینو، نه فقط رمان‌های امروزی که حتی آثار کلاسیک و حتی «هزار و یک شب»)، همچنان ستیزه‌جو بماند و همچون گذشته تمام حقیقت و واقعیت را در آن روایت افسانه‌ای - ایدئولوژیک از یک «بهشت بربادرفته» در هزاره‌های گذشته بجوید، و همزمان درهای جهنم را به روی هم‌سرشتان و هم‌وطنان خود بگشاید.

ماریو بارگاس یوسا، نویسنده‌ پرویی، در «چرا ادبیات» می‌نویسد:«چیزی بهتر از ادبیات نمی‌تواند ما را از جهل تعصبات، نژادپرستی، فرقه‌گرایی مذهبی و سیاسی، و ملی‌گرایی افراطی برهاند، و این حقیقتی است که همواره در ادبیات عالی نمودار می‌شود: مردان و زنان هر ملت و هر مملکتی اساساً با هم برابر اند و تنها بیداد و ستم‌گری است که بذر تبعیض و ترس و بهره‌کشی می‌کارد. چیزی بهتر از ادبیات نمی‌تواند به ما بیاموزد که، تفاوت‌های فرهنگی و قومی را تبلوری از غنای میراث انسانی‌مان بیانگاریم و این تفاوت‌ها را به عنوان جلوه‌ای از آفرینش‌های گونه‌گون انسانی ارج بگذاریم.»

ادبیات و رمان شاید از ما انسان‌های بهتری نسازد، اما قطعاً انسان‌های بلندنظرتری می‌سازد: نه مؤمن‌تر، که مرددتر؛ نه راسخ‌تر، که روادارتر. در دنیای آشفته از ایدئولوژی‌های دینی، دنیایی که همچنان زیر نفوذ ایمان‌های ستیزه‌جویانه به عنوان اسباب آزاررسانی به دیگران مانده، این ره‌آوردی استثنایی است: ارمغان رمان برای آنان که شهامت گام گذاشتن به عرصه‌ تردید و تکثر دارند – از این رو است که ادبیات می‌تواند آزادی‌بخش باشد، و هست.


به مناسبت چهل وششمین سالمرگ صمد بهرنگی

$
0
0
صمد یکی ازهزاران رهرو صادق و صمیمی راه سخت و صعب و پرفراز و نشیب تغییر و تحول اجتماعی بود‌. اوبه کاروانی تعلق داشت که از نخستین روزپیدایش جامعه طبقاتی و در ستیز با این جامعه در جهت براندازی و جایگزینی آن با یک جامعه بدون بهره‌کشی و بدون ستم و آزار به راه افتاده‌است‌ ...


 

صمد بهرنگی معلم و نویسنده
۱٣۱٨-۱٣۴۷
ماهی سیاه در چنبره‌ی آموزش انتزاعی
صمد بهرنگی و آسیب شناسی نظام آموزشی

«شهری است که ویران می‌شود‌، نه فرونشستن بامی‌. باغی است که تاراج می‌شود‌، نه پرپر شدن گلی‌. چلچراغی است که در هم می‌شکند‌، نه فرومردن شمعی وسنگری است که تسلیم میشود ،نه از پا در آمدن مبارزی‌!
صمد چهره حیرت انگیز تعهد بود‌. تعهدی که به حق می‌باید با مضاف غول و هیولا توصیف شود : ‹‹غول تعهد!››‌، ‹‹هیولای تعهد!›› چرا که هیچ چیز در هیچ دور و زمانه ای همچون ‹‹تعهد روشنفکران وهنرمندان جامعه›› خوف انگیز و آسایش بر هم زن و خانه خراب کن کژی‌ها و کاستی‌ها نیست‌.
چرا که تعهد اژدهایی است که گرانبها‌ترین گنج عالم را پاس می‌دارد‌: گنجی که نامش آزادی وحق حیات ملت‌ها است‌.
واین ازدهای پاسدار‌، می‌باید از دسترس مرگ دور بماند تا آن گنج عظیم را از دسترس تاراجیان دور بدارد‌. می‌باید اژدهایی باشد بی مرگ وبی آشتی‌. وبدین سبب می‌باید هزار سرداشته باشد ویک سودا‌. اما اگر یک سرش باشد و هزار سودا‌،چون مرگ بر او بتازد‌، گنج بی‌پاسدار می‌ماند‌.
صمد سری از این هیولا بود‌.
وکاش .... کاش این هیولا‌، از آن گونه سر ،هزار می‌داشت‌؛ هزاران می‌داشت !»(احمد شاملو)

‹‹صمد بهرنگی›› در تیر ماه ۱٣۱٨ به دنیا آمد‌. در کوچه اسکولیلر محله چرنداب مرکز استان آذربایجان یعنی تبریز‌. ودر کوچه جمال آباد همان محله بزرگ شد وبه دبستان رفت‌. پدرش عزت کارگری فصلی بود که هرروز به کاری می‌پرداخت ومادرش، سارا زنی مهربان که پسرانش را به تحصیل وآموزش نصیحت می‌کرد، در زمانه‌ای که جنگ حاصلی چون قحطی وگرانی و ناامنی نداشت‌.

صمد بهرنگی دوره سیکل اول را در دبیرستان خواند و در پی آن‌، تحصیلات را در دانشسرا دنبال کرد‌. دانشسرای مقدماتی را در ۱٣٣۶ به اتمام رساند و در ۱٨ سالگی شد آقا معلم‌. بر اساس تعهدی که به آموزش وپرورش داده بود برای تدریس روانه روستا های آذر شهر شد ویازده سال تمام در روستاهای ممقان، خوراقان، قد جهان، گوگان‌، آخیر جان و .... با عشق وعلاقه به بچه‌های ساده و بی آلایش روستایی درس داد و درس گرفت‌. صمد گذشته از قصه‌های کود‌کان که با بهترین نمونه‌های ادبیات کودکان دنیا هم ترازند‌، مقاله‌های زیادی هم نوشته‌است که در دوران اختناق و سانسور ستم شاهی با نامهای مستعار قارانقوش، ص-آرام، چنگیز مراتی‌، رشید خلقی و... در برخی از نشریات آن دوران منتشر می‌شد . کندو کاو در مسائل تربیتی‌، مقاله های تربیتی و مجموعه مقاله‌ها و باقی مقاله‌های او به صورت کتاب منتشر شده‌است‌.

حاصل تلاش‌های خستگی ناپذیر او برای جمع آوری ادبیات شفاهی مردم آذربایجان دفترهای فولکور است که تاکنون سه جلد از آنان منتشر شده‌است‌. شعر هایی که از شاعران معاصر فارسی زبان به آذری ترجمه کرده نمودار قدرت وتسلط‌اش به زبان ترکی است‌. تلخون، ماهی سیاه کوچولو، افسانه محبت و افسانه های آذربایجان از جمله مهمترین آثار اوست . با این همه به قول غلام‌حسین سا‌عدی: ‹‹شاهکار او زندگیش بود›› . ماهی سیاه کوچولو پس از دیده برهم نهادن نویسنده‌اش در نمایشگاه ۱۹۶۹بولون در ایتالیا ونمایشگاه بی نیال در برانیسلاو چکسلواکی برنده جایزه طلایی شد‌.

تعهد؛ رشته‌ی اتصال آثار صمد

ادبیات متعهد در قرن بیستم مبتنی بر نوعی واقع‌گرایی انتقادی و متاثر از اندیشه‌های مارکس توصیف شده‌ است. ادبیاتی که بر آن بود تا از دل کاخ‌ها و از میانه‌ی اشرافیت بلند شود و از اعماق جامعه سخن بگوید. بی گمان «ماکسیم گورکی» که از چهره‌های متعهد و موثر این حوزه‌ی تعهد اجتماعی است، تاثیر بارزی بر ذهن و زبان صمد بهرنگی گذاشت. نقش تعهد در آثار و زندگی صمد بهرنگی نقشی پیرامونی و حاشیه‌ای نبود، به گونه‌ای که در کنار زیبایی اثر و هنر ادبی، گاهی نیز حرفی زده باشد. متن اساسا در حاشیه‌ی خواست و هدفی که مطلقا ناشی از تعهد اجتماعی و رسالت انسانی وی بود سامان می‌یافت. رسالتی مبتنی بر مبارزه برای تغییر و تکثیر خود در جامعه.

سارتر می گوید:‹‹نویسنده ملتزم می‌داند که سخن همانا عمل است‌. می داندکه آشکارکردن تغییردادن است‌. نمی‌توان آشکار کرد مگر آن‌که تصمیم بر تغییر دادن گرفت‌. نویسنده ملتزم آن رویای ناممکن را از سربه در کرده‌است که نقش بی‌طرفانه و فارغانه‌ای از جامعه واز وضع بشری ترسیم کند‌. انسان موجودی است که در برابر هیچ موجودی نمی تواند بی‌طرف باشد : حتی خدا .›› و ‹‹از هر راهی که بدین جا آمده باشید، ادبیات شمارا به میدان نبرد می‌افکند. نوشتن، نوعی خواستن آزادی است. اگر دست به کار آن شوید ،چه بخواهید، چه نخواهید، درگیر وملتزمید››(۱). وبه راستی که صمد وآثارش مصداق چنین سخنی است چرا که صمد در فقر زاده و در سانسور بزرگ
شده بود وبه خوبی آگاهی داشت که آن‌چه مسبب این فقر است نظام طبقاتی حاکم بر جامعه است‌.

صمد بهرنگی را بیشتر ما به عنوان نویسنده‌ی قصه‌های کودکان می‌شناسیم‌. یا دست بالا به عنوان یک نویسنده که با هدف سیاسی و به زبان ساده برای بچه‌ها قصه می‌نوشت اما تأمل و تفکر در کارهای صمد و در قصه‌های او ما را برآن می‌دارد که از این حد فراتر برویم‌. اویک جامعه‌شناس تمام عیار است که به منطق علمی مجهز است‌. او از درون گود‌، از درون طبقه‌، ازدرون زاغه‌ها و خانه‌های گلی و از میان مردمی که با آنها زندگی می‌کند و خود او هم یکی از آنهاست با ما سخن می‌گوید‌، او اما پای خود را از حد یک مفسر و گزارشگر مسائل و مشکلات و دردها فراتر می‌گذارد و برای غلبه برآنها راه حل هم ارائه می‌دهد‌. منطق او تغییر جهان است‌، نه تفسیر آن‌.

صمد در زمانه‌ای می‌نوشت که مرز میان دو دوره مختلف در تاریخ سیاسی واجتماعی ایران بو‌د.
پشت سر او‌، کودتای امپریالیستی ۲٨مرداد ٣۲ و تاخت و تاز فرمانداری تهران و پلیس سیاسی و قلع و قمع سازمان‌های سیاسی و تبلیغات گوش خراش در رابطه با تثبیت و تحکیم رژیم کودتا و ترویج بی‌تفاوتی و بی‌عملی قرار داشت و در پیش رو در برابر تأمل و تفکر در علل شکست نهضت عظیم ضدامپریالیستی و ضددیکتاتوری سال‌های ٣۲-۲۹ و چاره‌اندیشی و را‌هیابی برای غلبه بر جو بی‌عملی موجود.

صمد یکی ازهزاران رهرو صادق و صمیمی راه سخت و صعب و پرفراز و نشیب تغییر و تحول اجتماعی بود‌. اوبه کاروانی تعلق داشت که از نخستین روزپیدایش جامعه طبقاتی و در ستیز با این جامعه در جهت براندازی و جایگزینی آن با یک جامعه بدون بهره‌کشی و بدون ستم و آزار به راه افتاده‌است‌.

صمد به عنوان یکی از پیشتازان جنبش نوین انقلابی روشنفکران ما، کوشید تا جنبش روشنفکران ما را با کارگران و دهقانان پیوند دهد‌. اوبه روستا رفت، صمد در میان مردم ، درمیان توده‌ها زیست‌. فقر‌، محرومیت‌، ستم طبقاتی‌، ستم ملی‌، بی‌بهداشتی‌، بی‌سوادی و گرسنگی آن‌ها را دید و خودش هم با این مسائل دست به گریبان شد‌. او می‌گفت‌: ‹‹ باید سرما را خوب حس کرد تا آن‌جا که استخوان‌هایت بسوزد و آن‌وقت داد از سرما بزنی››. و او می‌توانست داد از سرما بزند چون سرما مغز استخوانش را می‌سوزاند‌.

صمد که به قول یکی از شاگردانش :‹‹خود درددامان رنج، محرومیت و ستم پرورش یافت‌، هر چه بیشتر می‌زیست‌، با محرومیت و ستم بیشتر آشنا می‌شد و حس می‌کرد که هیچ وقت نمی‌تواند و نباید سرنوشت خود را از سرنوشت مردمی که که با آن‌ها زیسته بود جدا کند‌، همین عدم جدایی از زحمتکشان از او نویسنده‌ای ساخت که برای فقیران بنویسد آن هم با زبانی ساده که آن‌ها بتوانند نوشته‌های او را و زبان او را بفهمند و اصرار داشت که تنها این طبقه حق خواندن داستان‌های اورا دارند‌: ‹‹حرف‌ها‌ی آخر اینکه هیچ بچه عزیز دردانه و خودپسندی حق ندارد قصه من و اولدوز را بخواند به خصوص بچه‌های ثروتمندی که وقتی توی ماشین سواری‌شان می‌نشینند پز می‌دهند و خودشان را یک سروگردن از بچه های ولگرد و فقیر کنار خیابانها بالاتر می‌بینند و به بچه‌های کارگر هم محل نمی‌گذارند‌. آقای بهرنگی خودش گفته که قصه‌هایش را بیشتر برای همان بچه‌های ولگرد و فقیر و کارگر می‌نویسد.(۲)›› .

صمد و آسیب‌شناسی نظام آموزشی ایران

کانت معتقد است کار و وظیفه‌ی معلمی، بیش و پیش از آموختن اندیشه‌ها، آموختن اندیشیدن است. آموختن اندیشه‌ها بیش از هرچیز، دانش‌آموز و دانشجو را با جهان ذهنی و عرصه‌ی تخیلات و تحیرات دیگران آشنا می‌کند و فهم سنجیده‌ی شخصی وی را چندان که درگیر پروسه‌ی اندیشیدن وی باشد موجب نمی‌شود. این سخن البته گستره‌ی دانش فرد را محدود به یافته‌های حسی و ادراک شخصی وی نمی‌کند، بل‌که دانش‌های آموختنی را در اختیار تحلیل و فهم فردی خود قرار می‌دهد. در این میان دو حوزه‌ی نظرپردازی در برابر صمد بهرنگی گشوده بود. یکی حوزه‌ای که دانش‌آموز را در آن می‌دید و نسبت او را با محتویاتی که در اختیارش می‌نهند، و دیگری حوزه‌ی آموزگاران یا معلمان و نسبت آن‌ها با کاری که می‌کنند.

صمد بهرنگی خود در طول حیات آموزشی‌اش، منطبق بر متدی که از کانت شاهد آوردیم و برخلاف واقعیتی که هر زمان فرصت می‌کرد به نقد آن می‌پرداخت، رفتار و عمل می‌کرد. در کنار این عمل آگاهی بخش، همچنان که گفته شد در آثار و نوشته‌هایی از صمد درباره‌ی نظام آموزشی و دو حوزه‌ی مرتبط با دانش‌آموز و معلم از سویی و شرایط و امکانات نامناسب از دیگر سو، نوعی آسیب شناسی آموزشی به خوبی طرح شده‌است. سیری در آثار و نوشته‌های صمد، می‌تواند با وضوح بیشتری این ادعا را به نمایش بگذارد.

وی در نامه‌ای به نسیم خاکسار می‌نویسد: «بچه‌های دبستانی روستایی همیشه مشغله‌ی ذهنی من بوده‌اند. می‌دانی، من یازده سال است در دهات آذربایجان الفبای فارسی گفته‌ام. همیشه فکر می‌کردم که روزی بالاخره باید این‌ها هم ادبیات خاص خود را داشته باشند و خلاصه کردن «کلیله و دمنه» و ساده کردن «شمسه و قهقمه» و «مرزبان نامه» و امثالش یا ترجمه‌ی «یاوه‌ی بازار» و «قصر اژدها» و نظایرش برای این‌ها ادبیات نمی‌شود.»(٣) 

کتاب «کندو کاوی در مسائل تربیتی ایران» از مهم‌ترین آثار غیر داستانی صمد بهرنگی است. صمد در این کتاب با نقد روش‌شناسی آموزش و پرورش و «وارداتی» دانستن آن در ایران، به آسیب شناسی روش آموزشی و تحلیل محتوای کتاب‌های فارسی و کتاب‌های آموزش زبان انگلیسی در مدارس ایران می‌پردازد. وی اعتقاد داشت این کتاب‌ها که بر اساس فرهنگ و شیوه‌ی زندگی غربی طراحی شده‌است جواب‌گوی نیازهای کودکان محروم ایران نیست و با زندگی واقعی آنان بیگانه است. صمد در اینجا بر نکته‌ا‌ی مهم و ایرادی اساسی در نظام آموزشی رسمی انگشت می‌گذارد. عدم انطباق دنیای نظری و حوزه‌ی مفاهیم و پنداشت‌هایی که به نام درس و آموزش ِ تدوین شده در اختیار دانش‌آموزان قرار می‌گرفت با واقعیت زندگی آنان کمترین نزدیکی را داشت. این مهم هیچ گاه از نگاه تیزبین وی دور نبود. تصویر سازی از دنیای که کمترین شباهت را با واقعیت دانش‌آموز دارد، نه تنها تخیلات و تصورات وی را بر پایه‌ی پنداشتی واقعی قرار نمی‌داد، بل‌که عامدا و عالما فرصت نگاه به جهان خویش را از همان ابتدا از دانش‌آموز می‌گیرد. در چنین ترسیم مشوشی که نوعی تعلیق آگاهی در دوگانه‌ای نامرتبط را موجب می‌شود، می‌توان بذر هر رشد کنترل شده‌ای را پاشید. این خط سیر را در آثار خود وی از حوزه‌ی ادبیات داستانی می‌توان پیگیری کرد.

به باور وی: «کتاب درسی نمی‌تواند از زندگی دانش‌آموز جدا باشد، وگرنه نتیجه‌ی خوب نخواهد داد. مثلاً کتاب‌های قرائت فارسی را بگیریم. عوض این‌که «اشعار پندیات» خشک و خنک مداحان عصر غزنوی را تو کتاب پرکنیم و ذهن بچه را بینباریم از هیچ و پوچ، چه عیب دارد که از ترانه‌های دو بیتی محلی و متل‌های فراوان هر استان استفاده کنیم؟ قضاوت کنید. بچه‌ این‌ها را به رغبت می‌خواند یا آن شعر بی‌معنا و بی‌مزه‌ی کتاب اول را: «شد ابر پاره پاره، چشمک بزن ستاره...» (یعنی که ستاره «چشمک بزن» شد)»(۴)

صمد همچنین با تحلیل محتوای کتاب‌های آموزش زبان انگیسی شیوه‌ی زندگی‌ای که در این کتاب‌ها توصیف و آموزش داده می‌شود را بیگانه با واقعیات زندگی کودکان اقشار محروم جامعه می‌داند.

«در کتاب زبان انگلیسی سال هشتم گفتگوها و رفت و آمدهای یک خانواده‌ی آمریکایی مقیم تهران با یک خانواده‌ی اشرافی تهران شرح داده شده‌است. بچه‌ها درباره‌ی مدرسه‌های خود صحبت می‌کنند. از Homeroom بحث می‌کنند . School bus آن‌‌ها را می‌آورد و دم درب خانه پیاده می‌کند و از این دست کارها. آداب و رسوم و جشن‌های آمریکایی توصیف می‌شود.

روزهای تعطیل هر دو خانواده با ماشین‌های سواری‌شان به «پیک‌نیک» می‌روند طرف‌های جاجرود. زن و مرد قاطی هم می‌شومند و Hotdog می‌خورند که حقیر خود تا دو هفته پیش آن‌را هم ندیده‌بودم و مثل منند صدی نود وپنج دبیران انگلیسی – به جرأت می‌توانم بگویم- تمام ایران. باور کنید که یکی از دبیران انگلیسی در یک قصبه‌ی بسیار دور آذربایجان آن را «سگ گرم» معنا کرده و گفته‌بود که آمریکایی‌ها مسیحی و کافرند، سگ که چیزی نیست، حتی خوک و خر را هم گرم می‌کنند و می‌خورند...در قصبه‌ای که افتخارش در این است که روز عاشورایش را ششصد قمه‌زن عظمت می‌بخشد، دانش‌آموز کلاس هشتم زود باور می کند که آمریکایی‌های مسیحی و کافر راستی راستی سگ را گرم می‌کنند و می‌خورند!»(۵)

‹‹دیگر وقت آن گذشته است که ادبیات را محدود کنیم به تبلیغ و تلقین و نصایح خشک بی برو و برگرد‌. نظافت دست و پا و بدن‌، اطاعت از پدر ومادر‌، حرف شنوی از بزرگان‌‌، سروصدا نکردن درحضور مهمان ...دستگیری از بینوایان به سبک وسیاق بنگاه‌های خیریه و مسائلی از این قبیل که نتیجه کلی و نهایی همه این‌ها بی خبر ماندن کودکان از مسائل بزرگ و حاد و حیاتی محیط است‌.››(۶)

با مروری گذرا به تحلیل‌های صمد بهرنگی در پیرامون روش آموزشی در مدارس ایران و عنایت به متن تاریخی‌ای که صمد در آن زیست می‌کرده و امکانات و شرایط آن، هنگامی که در شرایط حاضر به روش آموزشی (فارسی و انگلیسی) مدارس و آموزشگاه‌ها می‌پردازیم همانندی‌های زیادی در این روش‌ها مشاهده می‌شود.

برای نمونه کتاب‌های زبان انگلیسی Interchange که در اکثر موسسات زبان انگلیسی تدریس می‌شود قابل بررسی است. در این کتاب‌ها که توسط مراکز آکادمیک غرب برای آموزش زبان انگیسی در کشورهای عمدتاً توسعه‌نایافته طراحی شده‌است، الگو و شیوه‌ی زندگی‌ای توصیف و آموزش داده می‌شود که عمدتاً غرب محور است. گرچه این مسئله را می‌توان به انگیزه‌ی زبان آموزان برای مهاجرت و آشنایی با فرهنگ کشورهای اروپایی و آمریکا ربط داد، اما در همین چهارچوب معنایی نیز عناصری از فرهنگ غرب آموزش داده می‌شود که ترویج دهنده‌ی نوعی فرهنگ کاذب، مصرفی و بازارمحورانه است. برای مثال در دروس این کتاب‌ها کم‌تر اثری از بیوگرافی مخترعین، مکتشفین، دانشمندان
و تحولات فرهنگی، تاریخی‌ای چون انقلابات و جنبشهای اجتماعی و مدنی دیده می‌شود و اکثر دروس درباره‌ی بیوگرافی خوانندگان و هنرپیشگان سینما و آشنایی با رسم یا سنتی از شیوه‌ی زندگی غربی است. این سیاست آگاهانه را باید در راستای «‌جهانی‌سازی فرهنگ»ی تلقی کرد که مراکز فکرسازی و ایدئولوژیک جهان توسعه‌یافته غالباً از آن به «جهانی‌شدن فرهنگ» تعبیر می‌کنند.

در آخرین بخش «کندو کاوی در مسائل تربیتی ایران»، صمد در فصلی تحت عنوان «زیر میکروسکوپ»، زندگی کارمندان(به ویژه معلمان) را بررسی‌ای انتقادی می‌کند. وی قشر کارمندان را «قطعه گوشت مرده‌ای» می‌داند که باید زیر میکروسکوپ گذاشته تا مورد تجزیه و تحلیل قرار بگیرند. او ویزگی‌های این قشر را چنین برمی‌شمرد:

«آسان طلبند. هرآن‌چه آسان‌تر بهتر. هرچه مسئولیت آور، نو، عمیق خلاف غریزه و خارج از دایره‌ی دیدنی‌ها، شنیدنی‌ها و دانستنی‌های آن‌ها باشد بی‌بو و بی‌خاصیت است. دور انداختنی است. یا دست‌کم نباید به دنبالش رفت. آسایش خانوادگی هدف است. چندر قاز حقوق ماهانه هم کفاف ندهد، باید زندگی قسطی راه انداخت و آسان و خوشبخت زیست. اصل این است: «سری که درد نمی‌کند چرا دستمالش می‌بندی؟» با این دید است که آن‌ها به دنیا و اجتماع و پدیده‌هایش می‌نگرند.»(۷)

به دنبال این توصیف معتقد است برای این قشر مسئولیت پذیری مفهومی ندارد.«هر اتفاقی می‌خواهد بیفتد، هر بلایی می‌خواهد نازل شود، هر آدمی می‌خواهد سر کار بیاید، در هر صورت آقای چوخ بختیار( خیلی خوشبخت) عین خیالش نیست، به شرطی که زیانی به او نرسد، کاری به کارش نداشته باشند و چیزی از او کم نشود.»(٨) اگر آمده‌اند و شغل معلمی پذیرفته‌اند، نه از هشیاری بلکه از از سرناچاری است و بیکاری. همیشه در انتظار صوراسرافیل، یعنی آخر برج، و چه اهمیت دارد که شاگرد چه خواند و چه فهمید و چه اندیشید و چگونه، به آن‌ها مربوط نیست.

این بخش از تحلیل صمد به یک تحلیل جامعه‌شناختی – اقتصادی نزدیک می‌شود. در تحلیل وی کارمندان به طور عام و معلمین به طور خاص، به آن دلیل «قطعه گوشت مرده‌ای» خوانده می‌شوند، که جدای از عدم‌ مسئولیت‌پذیری به عنوان یک گرایش شخصی که بی‌تردید تحت تاثیر انطباعات ذهنی و فرهنگ عمومی نیز بوده‌است، به علتی مهم و اساسی دیگری نیز وابسته‌اند. عدم تناسب تخصص و علاقه در تقسیم کار اجتماعی که در آن معلم صرفا برای رفع نیاز و کسب درآمدی که زندگی او را تامین کند به این کار مبادرت و اشتغال می‌یابد، نوعی بی‌رغبتی را در کنار عدم مسئولیت پذیری در قبال دانش‌آموزان و جامعه موجب می‌شود. مصرف زدگی و اهمیت آزمندانه‌ی زندگی مادی در کنار این علل روانی – مادی، وجه مکمل بحث پیش گفته در باب «جهانی سازی فرهنگ» است که از آن زمان تاکنون تداوم داشته ‌است. آغاز رشد و شیوع فرهنگ مصرف‌گرایی در میان کارمندانی که طبقه‌ی متوسط را شامل می‌شدند، صرفا نوعی فرهنگ شبیه سازی با طبقات بالا و در نتیجه پذیرش مصرف‌گرایی به هر قیمتی را دامن می‌زد. چنین نگاه و تحلیلی از سوی صمد بهرنگی در چند دهه پیش، اکنون و در زمانه‌ی ما نیز شاید با شدتی بیشتر قابل تحقیق و مشاهده باشد.

صمد و ادبیات کودکان

تا پیش ار صمد چیزی به نام ادبیات کودکان به معنای واقعی و سیاسی آن در ایران وجود نداشت‌. هر آن چه بود عبارت بود از مطالب صرفاً اخلاقی کتب درسی و یا داستان‌های تمثیلی همچون جن و پری و کلیله ودمنه‌. صمد نخستین کسی بود که در حوزه ادبیات کودکان دست به کار جدی زد و با خلق آثاری در این حوزه‌، زمینه‌های رشد این نوع ادبیات را فراهم آورد‌.

‹‹آیا کودک غیرازیادگرفتن نظافت واطاعت از بزرگان وحرف شنوی ازآموزگار و ادب چیزدیگری لازم ندارد؟ آیا نباید به کودک بگوییم که بیشتر از نصف مردم جهان گرسنه‌اند و چرا گرسنه‌اند و راه برانداختن گرسنگی چیست‌؟ آیا نباید درک علمی و درستی از تاریخ وتحولات اجتماعی بشری به کودک بدهیم‌؟ چرا دستگیری از بینوایان را تبلیغ می‌کنیم و هرگز نمی‌گوییم که چگونه آن یکی بینوا شد و دیگری ‹‹توانگر››که سینه جلو بدهد وسهم بسیار ناچیزی از ثروت خود را به آن بابای بینوا بدهد و منت سرش بگذارد که آری من مردی خیر و نیکوکارم و همیشه از آدم‌های بیچاره و بدبختی مثل تو دستگیری می‌کنم‌.››(۹)

صمد برای خلق آثار برای کودکان دو نکته را لازم می داند :۱- ادبیات کودکان باید پلی باشد میان دنیای رویایی کودکان با بی خبری‌ها و خیال پردازی‌ها‌ی رنگ‌آمیزی شده و شیرین کودکانه آن و دنیای واقعی بزرگترها که مملو از دردها و رنج‌ها وسیه‌روزیها و تلخی‌ها است‌. در این صورت است که بچه می تواند کمک و یار واقعی پدرش در زندگی باشد و موجود سازنده ‌ای در اجتماع راکد و رو به نابودی‌.۲- باید جهان‌بینی دقیقی به بچه داد‌. معیاری به او داد که بتواند مسائل گوناگون اخلاقی را در شرایط و موقعیت های اجتماعی که دائماً در حال تغییر و تحول‌اند به درستی ارزیابی کند‌.

دوری جستن از ساختن دنیایی فانتزی و خیالی وعاری از واقعیت‌، مشخصه داستان‌هایی است که صمد برای کودکان نگاشته‌است ‹‹اگر می‌خواهی داستان بنویسی برای بچه‌ها باید مواظب باشی دنیای قشنگ الکی برایشان نسازی››. ‹‹ بچه را باید از عوامل الکی وسست بنیاد نا‌امید کرد و بعد امید دگر‌گونه‌ای بر پایه شناخت واقعیت‌های اجتماعی ومبارزه با آن‌ها را جای آن امید اولی گذاشت››.

روز نهم شهریور ۱٣۴۷ پیکر بی جان صمد رادرراه دریای خزر از رود ارس گرفتند‌. مرگ صمد مردم ما وجامعه ما را از یکی از بهترین فرزندان، یکی از بهترین آموزگاران و یکی از صمیمی‌ترین خدمت‌گزاران خود محروم ساخت.

برای رسیدن به آنچه که صمد برایش زیست و برایش مبارزه کرد کارهای بسیاری هست که باید انجام داد‌. تا وقتی که اولدوزها زیر دست زن باباهای ظالم رنج می کشند‌. تا وقتی که خواهر یاشارها زیر کرسی از سرما خشک می‌شوند و تا وقتی که پولادها وصاحبعلی‌ها در حسرت یک دانه هلو آه می‌کشند‌،کار صمد به سرانجام نرسیده است و تا هنگامی که تاری وردی و خواهرش به جای به مدرسه رفتن و درس خواندن زیر دست حاجی قلی ها کار می‌کنند و تا هنگامی که دده یاشارها بیکارند آرمان‌های صمد همچنان در دستور کار دوستداران اوست وصمد، عمو صمد آنان باقی خواهد ماند.

منابع و مأخذ :
۱- ادبیات چیست؟، ژان پل سارتر، ترجمه ابوالحسن نجفی، مصطفی رحیمی- چاپ زمان
۲-صمد بهرنگی‌، اولدوز وعروسک سخنگو
٣- نامه‌های صمد بهرنگی، گردآوری اسد بهرنگی، انتشارات امیرکبیر ۱٣۵۷، ص ۱۵
۴- کندو کاو در مسائل تربیتی ایران، صمد بهرنگی، انتشارات شبگیر، آذر ۱٣٣۶، ص ۷۶
۵- همان، ص ۷۷
۶- صمد بهرنگی، مجموعه مقالات
۷- کندو کاو در مسائل تربیتی ایران، ص ۱۱٣
٨- مقاله‌ی آقای چوخ بختیار، ۱۹ مهر ۱٣۴٣
۹- مجموعه مقالات
*. http://koukh۱.blogfa.com 
**. http://azizi۶۱.blogfa.com 

پیوست: متن زیر بخشی از مقاله‌ی صمد بهرنگی درباره‌ی کتاب آوای نوگلان است. اصل مقاله در مجله‌های نگین(اردیبهشت ۱۳۴۷) و راهنمای کتاب(خرداد ۱۳۴۷) چاپ شده‌است. از این متن عناصر اصلی اندیشه‌ی صمد پیرامون ادبیات کودکان و آسیب‌شناسی نظام آموزشی در ایران برداشت می‌شود.

ادبیات کودکان 
دیگر وقت آن گذشته است که ادبیات کودکان را محدود کنیم به تبلیغ و تلقین نصایح خشک و بی‌بروبرگرد، نظافت دست و پا و بدن، اطاعت از پدر و مادر، حرف‌شنوی از بزرگان، سر‌و‌صدا نکردن در حضور مهمان، سحر‌خیز باش تا کامروا باشی، بخند تا دنیا به رویت بخندد، دستگیری از بینوایان به سبک و سیاق بنگاه‌های خیریه و مسائلی از این قبیل که نتیجه‌ی کلی و نهایی همه‌ی آین‌ها بی‌خبر ماندن کودکان از مسائل بزرگ و حاد و حیاتی محیط زندگی است.
چرا باید در حالی که برادر بزرگ دلش برای یک نفس آزاد و یک دم هوای تمیز لک زده، کودک را در پیله‌ای از «خوشبختی و شادی امید» بی‌اساس خفه کنیم؟ بچه را باید از عوامل امیدوارکننده‌ی الکی و سست بنیاد نا امید کرد و بعد امید دگرگونه‌ای بر پایه‌ی شناخت واقعیت‌های اجتماعی و مبارزه با آن‌ها را جای آن امید اولی گذاشت.
آیا کودک غیر از یاد گرفتن نظافت و اطاعت از بزرگان و حرف‌شنوی از آموزگاران (کدام آموزگار؟) و ادب (کدام ادب؟ ادبی که زور‌مندان و طبقه‌ی غالب و مرفه حامی و مبلغ آن است؟) چیز دیگری لازم ندارد؟
آیا نباید به کودک بگوییم که در مملکت تو هستند بچه‌هایی که رنگ گوشت و حتی پنیر را ماه‌ به ماه و سال به سال نمی بینند؟ چرا که عده‌ی قلیلی دلشان می‌خواهد همیشه «غاز سرخ‌شده در شراب» سر سفره‌شان باشد.
آیا نباید به کودک بگوییم که بیشتر از نصف مردم جهان گرسنه‌اند و چرا گرسنه شده‌اند و راه برانداختن گرسنگی چیست؟
آیا نباید درک علمی و درستی از تاریخ و تحول و تکامل اجتماعات انسانی به کودک بدهیم؟
چرا باید بچه های شسته‌ورفته و بی‌لک‌و‌پیس و بی‌سر‌وصدا و مطیع تربیت کنیم؟
مگر قصد داریم بچه‌ها را بگذاریم پشت ویترین مغازه‌های لوکس خرازی فروشی‌های بالای شهر که چنین عروسک‌های شیکی از آن‌ها درست می کنیم؟
چرا می‌گوییم دروغگویی بد است؟
چرا می‌گوییم دزدی بد است؟
چرا می‌گوییم اطاعت از پدر و مادر پسندیده است؟
چرا نمی‌آییم ریشه‌های پیدایش و رواج و رشد دروغگویی و دزدی را برای بچه‌ها روشن کنیم؟
کودکان را می‌آموزیم که راستگو باشند در حالی که زمان، زمانی است که چشم چپ به چشم راست دروغ می‌گوید و برادر از برادر در شک است و اگر راست آن‌چه را در دل دارد بر زبان بیاورد، چه بسا که بعضی از دردسر‌ها رهایی نخواهد داشت.
آیا اطاعت از آموزگار و پدر و مادری نایاب و نفس‌پرست که هدفشان فقط راحت زیستن و هرچه بیش‌تر بی‌دردسر روزگار گذراندن و هرچه بیش‌تر پول درآوردن است، کار پسندیده‌ای است؟
چرا دستگیری از بینوایان را تبلیغ می‌کنیم و هرگز نمی‌گوییم که چگونه آن یکی «بینوا» شد و این یکی «توانگر» که سینه جلو دهد و سهم بسیار ناچیزی از ثروت خود را به آن بابای بینوا یدهد و منت سرش بگذارد که آری من مردی خیر و نیکوکارم و همیشه از آدم‌های بی‌چاره و بدبختی مثل تو دستگیری می‌کنم، البته این هم محض رضای خداست والا تو خودت آدم نیستی.
اکنون زمان آن است که در ادبیات کودکان به دو نکته توجه کنیم و اصولا این دو را اساس کار قرار دهیم:نکته‌ی اول: ادبیات کودکان باید پلی باشد بین دنیای رنگین بی‌خبری و در رویا و خیال‌های شیرین کودکی و دنیای تاریک آگاه غرقه در واقعیت‌های تلخ و دردآور و سرسخت محیط اجتماعی بزرگترها. کودک باید از این پل بگذرد و آگاهانه و مسلح و چراغ به دست به دنیای تاریک بزرگترها برسد.
در این صورت است که بچه می‌تواند کمک و یار واقعی پدرش در زندگی باشد و عامل تغییردهنده‌ی مثبتی در اجتماع راکد و هردم فرورونده. بچه باید بداند که پدرش با چه مکافاتی لقمه نانی به دست می‌آورد و برادر بزرگش چه مظلوم‌وار دست و پا می‌زند و خفه می‌شود.
آن یکی بچه هم باید بداند که پدرش از چه راه‌هایی به دوام این روزگار تاریک و این زمستان ساخته‌ی دست آدم‌ها کمک می‌کند. بچه‌ها را باید از عوامل «عوامل امیدوار کننده‌ی سست بنیاد» ناامید کرد. بچه‌ها باید بدانند که پدرانشان نیز در منجلاب اجتماع غریق دست و پا زننده‌ای بیش نیستند و چنان که همه‌ی بچه‌ها به غلط می‌پندارند، پدرانشان راستس راستی هم از عهده‌ی همه‌ی کارها برنمی‌آیند و زورشان نهایت به زنان‌شان می‌رسد.
خلاصه‌ی کلام و نکته‌ی دوم، باید جهان‌بینی دقیقی به بچه داد، معیاری به او داد که بتواند مسائل گوناگون اخلاقی و اجتماعی را در شرایط و موقعیت‌های دگرگون شونده‌ی دایمی و گوناگون اجتماعی ارزیابی کند.می‌دانیم که مسائل اخلاقی از چیزهایی نیستند که ثبات دایمی داشته باشند. آن چه که یک سال پیش خوب بود ممکن است دو سال بعد بد تلقی شود. کاری که در میان یک قوم یا طبقه‌ی اجتماعی اخلاقی است ممکن است در میان قوم یا طبقه‌ی دیگری ضداخلاق محسوب شود.
در خانواده‌ای که پدر همه‌ی درآمد خانواده را صرف عیاشی و خوشگذرانی و قماربازی می‌کند، و هیچ اثر تغییردهنده‌ای در اجتماع ندارد و یا سدّ راه تحول اجتماعی است، بچه ملزم نیست مطیع و راستگو و بی‌سروصدا باشد و افکار و عقاید پدر را عینا قبول کند.
ادبیات کودکان نباید فقط مبلغ «محبت و نوع‌دوستی و قناعت» از نوع اخلاق مسیحیت باشد. باید به بچه گفت که به هر آن‌چه و هرکه ضد بشری و غیر انسانی و سد راه تکامل تاریخی جامعه است کینه ورزد و این کینه باید در ادبیات کودکان راه باز کند.تبلیغ اطاعت و نوع‌دوستی صرف، از جانب کسانی که کفه‌ی سنگین ترازو مال آن‌هاست، البته غیرمنتظره نیست اما برای صاحبان کفه‌ی سبک ترازو هم ارزشی ندارد.

منبع:انسان شناسی و فرهنگ

سه شعر کوتاه از ﺳﻤﯿﺮﺍ ﭼﺮﺍﻏﭙﻮﺭ

$
0
0
فضای شعرها نه تنها باز تاب فضای زندگی سراینده بل انعکاس دنیای مشترک همه ی ماست. او این جهان را با کوتاه ترین جملات و ایده های انسانی و تصاویر خیال انگیز بسیار زیبا و عموم بشری بیان نموده است.

 

 

 

سمیرا چراغپور -سراینده ی جوان -
که کار شعر را  با غزل آغاز کارکرده و کتابهایی
نیز منتشر نموده است. اکنون در شعر سپید کار میکند.
برگردان آذربایجانی شعرها از : آ.ائلیار 
منبع عقربه.

 

آناهیتا شکری در -مرداد ۲۹, ۱۳۹۳ - می نویسد:

...به عنوان استاد ادبیات فارسی، این سه شعر را نمونه های خوبی از شعر امروز می دانم.
۱-در شعر اول این تناقض ایجاد شده بسیار خوب نشسته است.احساس امنیتی که در کنارش دنیایی خطر نهفته است (چیزی که تعبیرش در ذهن سالم زبان می شود عشق)

۲-شعر دوم که خلاء ای مرگ اندیشانه ایجاد می کند.در فضایی که خاستگاه مرگ است. تابوتی که مرگ های زیادی را به انتظار نشسته است و تعبیری از این بهتر برای کسی که در درونش مرگ زندگی می کند؟

۳- شعر سوم که به نظرم از دو شعر قبلی (البته بنابر سلیقه ی من) بهتر است. پرسشی جهان بینانه دارد. در این دنیای تفکیک عقاید و نژاد پرستی نگاهی ماورایی به عناصر هستی که در تمام جهان برابرند. بله این همان نگاه متفاوتی است که ما در ادبیات امروز کم داریم. من این شاعر جوان را ستایش میکنم.

آ.ائلیار: ضمن موافقت با آناهیتا شکری میافزایم :
فضای شعرها نه تنها باز تاب فضای زندگی سراینده بل انعکاس دنیای مشترک همه ی ماست. او این جهان را با کوتاه ترین جملات و ایده های انسانی و تصاویر خیال انگیز بسیار زیبا و عموم بشری بیان نموده است.

در شعر دوم، این «من» می تواند محیط «من جمعی» باشد. که سرشار از "مرگ"است. در شعر نخست از سمبل "خشونت"به "شیفتگی"پناه می برد؛ نوعی مقاومت. و با عشق این وحشت را میزداید.برای زندگی. در شعر سوم ، ریشه و ذات باران -انسان- با وجود همه ی تفاوتها ، یکی ست. و فکر نمیکنم با "برابری"،او در اندیشه ی نفی تفاوتهاست. بعکس آنها را می پذیرد. و بر برابری انگشت میگذارد. او تفاوت ها را عامل جدایی ها نمیداند. چرا که جنس باران یکی ست. و به درستی نیز چنین است. 

امید است سراینده «مختصات هنری عمومی» این سه شعر را در کارهای دیگرش نیز آگاهانه بکاربندد. در مصرع ها چیزی برای حذف نیست. همینطور برای اصلاح.ایده ، انسانی و عموم بشری ست،با وجود و پذیرش تفاوتها.تصاویر خیال انگیز، پدیده های عینی زندگی را با زبان هنری معنی میکند.  

۱-

ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮏ ﺑﺒﺮ ﻭﺣﺸﯽ ﻻﻧﻪ ﺳﺎﺧﺖ
ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﻗﻨﺎﺭﯼ ﺷﻨﯿﺪ.

بیر یئرتئجی قافلان
                دوران یئرده
سنین  - قوجاغیندا  - یووا سالیب 
ساری بولبولی دینله مک 
                      اولاندی.

۲-

ﻣﺜﻞ ﺗﺎﺑﻮﺗﯽ ﺧﺎﻟﯽ
ﺍﺯ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﻣﺮﮒ ﺳﺮﺷﺎﺭﻡ.

 دولویام 
بیر بوش تابوت کیمی

چئشیتلی اؤلوم لرله! 
                  

۳-

ﺁﯾﺎ
ﺗﮑﻪ ﺍﺑﺮﯼ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺳﻮﯼ ﻣﺮﺯ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ؟

ائله می؟
سرحدین اوتاییندا دوران
                    بولوت پاراسی

باشقا دیل له یاغیرمی؟ 

----------

گفتگوی حمید رضا شروه با «سمیرا چراغ پور» به بهانه انتشار مجموعه شعر جدیدش

 

 

کمی از خودتان بگویید ؟"

 

-سمیرا چراغ پور هستم متولد سال 1366 کرمانشاه.ساکن خرمشهرم و شعر را از همین خرمشهر شروع کردم.مدت 10 سال است فعالیت شعری دارم.البته شاعر شدن ربطی به زمان و مکان ندارن و در "آن"اتفاق می ا فتد و "آن"شاعرهمان زمانی ست که خودش را در شعر یا شعر را در خودش به وضوح میبیند که به نظر من این آن برای خیلی ها اتفاق نیفتاده حتا با وجود داشتن چند مجموعه..."وقتی خوابها بیدار شوند"را صرفآ برای معرفی خودم چاپ کردم..این کتاب در تیراژ 1100 نسخه و با قیمت 2500 تومان توسط انتشارات بوتیمار منتشر شده است...مجموعه ی دومم را آماده ی چاپ دارم که باز مجموعه غزل است.

2-تفاوت بین شعر زنانه و مردانه را در چه می بینید؟

پاسخ:البته به نظر من جنسیت بهتر است در شعر برجسته نشود اما از آنجا که شعر زاییده ی احساس است بی شک مولفه های زنانه یا مردانه که به نحوه  پرداخت عنصر احساس در شعر برمی گردد در شعر خود را نشان میدهند.احساس از عناصر ناگریز شعر است و حتا در مکانیکی ترین شعرها"که اصلا با این ترکیب موافق نیستم"باز ردی از احساس وجود دارد.طبیعت زنان با مردها متفاوت است و این در شعر هم صدق میکند.برای نمونه در شعر فروغ که نمایانگر یک شعر زنانه ی کامل استواژه هایی که فروغ در قالب جمله به کار میگیرد در نهایت احساسات یک زن را در ما بیدار میکند.

3-در این کتاب چه چیز تازه ای را ارائه کرده اید؟

پاسخ:منظورتان را از چیز تازه نمی‌فهمم.اگر منظورتان نگاه تازه است که من با "نگاه متفاوت "بیشتر موافقم...در اصل به چیز تازه اعتقادی ندارم.هرچیزی با آمدنش تازگی خود را از دست می‌دهد اما متفاوت باشد بی شک ماندگار هم هست.من تنها حرفی که برای این کتاب دارم این است که کاملا در این کتاب خودم هستم و کسی بجز من در این کتاب نیست.حال اگر به نظر شما این چیز تازه است پس من چیز تازه ای ارائه کرده ام.

4-جریانات شعری معاصر را چگونه می بینید؟

پاسخ: ادبیات در هر عصری دچار تحول بوده است و هم اکنون هم این اتفاق دارد می افتد.شعر معاصر از نگاه من در چند شاعر به اوج تحول رسید.غروغ،نیما،شاملومنزوی و چند شاعر دیگر که خیلی ها ادامه ی ان ها شدند و سعی کردند ابداعاتی نیز ایجاد کنند که به ندرت موفق شدند.من یک اعتقاد دارم که شاید زیاد خوب نباشد و آن این است که  متاسفانه ما تا زمانی که در حال زندگی میکنیم از درک اطرافمان غافلیم و هرچه با آینده نزدیکتر میشویم گذشته ها برایمان عزیزتر میشود و قابل احترام.شاعر نیز تا زمانی که کنار شعرش هست تنها مورد مخالفت پنهان و موافقت زبانی اطرافیا قرار میگیرد و ما متاسفانه کمتر صادقانه دیدگاهمان را مطرح میکنیم.شعر معاصر را دوست دارم و شاعرانی مثل :هرمز علیپور-محمد علی بهمنی-محمد سعید میرزایی-سیمین بهبهانی-زنده یاد غلام رضا بروسان-احمد رضا احمدی و خیلی های دیگر که شاید هنوز اسمی از آنها نشنیده یاشیم بی شک ماندگارند.

5-چرا به شعر روی آوردید؟

پاسخ:این سوال را خیلی دوست داشتم.من در طی 24 سال زندگی،البته بگذریم از 10-12 سال اولاما بعد از آن،در این زندگی فریبنده ی ساپا خالی چیزهای زیادی را از دست دادم.اولین و بزرگترین چیزی که از دست دادم "پدرم"بود که وقتی 15 سال داشتم برای همیشه رفت.و بعد از آن هر روز چیزی را از دست میدادم.وبدون اغراق میگویم کهوقتی شروع به شعر کردمتمام چیزهایی که از دست میدادم روز به روز کوچک و کوچکتر میشد تا جایی که امروز دیگر چیزی را برای از دست دادن ندارم و نمیبینم...شعر به من عظمت میدهد و این را دوست دارم.

6-چه مقدار به مرزبندی در شعر اعتقاد دارید؟

پاسخ:من با هرگونه مرزبندی در هر چیزی مخالفم.من اصولا با کلمه ی "مرز"مخالفم و در زندگی هیچ مرزی را قبول نمی کنم.آزادی با مرز سال ها فاصله دارد.

7-تفاوت دهه ی 80 با شعر اکنون چیست؟ کدام یک پیشتاز ترند؟

خب از دهه ی اخیر که هنوز چیز زیادی نگذشته است.دهه ی 80 دهه ای بود که به شعر وارد شدم و بی شک مطالعه و اطلاعاتم از این دهه بیشتر از دهه های پیشین است.به نظر من شعر در هر لحظه ای دارد اتفاق می افتد و تنها کسانی که شاعرند قادر به درک این اتفاقند.خب در هر دهه ای افتان و خیزان در شعر اتفاق می افتد و اگر یک سری جریانات که به پیکره ی شعر دارد آسیب های بدی میزند برداشتنه شود بی شک کمیت در شعر پایین و کیفیت بلتر میرود.خیلی ها شعر مینویسند اما همه شاعر نیستند.گاهی علاقه به یک شعر یا شار باعث میشود دست به قلم شویم و او را حلا کمی ضعیف تر یا قوی تر روی کاغذ پیاده کنیم..اما به راستی چند نفر به خودشان رجوع می کنند و در خودشان شاعر می شوند؟؟

8-جایگاه اکنون شعر خوزستان را چگونه میبینید؟

پاسخ:خوزستان که دیگر گفتن ندارد.یکی از بزرگترین قطب های شعر اکنون است.بدون هیچ تعصبی میگویم که عده ای از شاعران اکنون خوزستان جریان سازان بزرگ آینده ی شعر هستند..خوزستان شاعری مثل هرمز علیپور ر دارد. حال بگذریم از اینگه 90 درصد شاعران استان تحت تاثیر یک دیگرند اما همان 10 درصد کار خود را میکنند و به بهترین نحو.

9-نظرتان را راجع به واژگان زیر بگویید ؟

الف)نوشتن: تنها دغدغه ای که دارم.

ب)فمینیسم : همان جنبش آزادی خواهی زنان و مبارزه با نابرابریهاست.فمینیسم یا زن گرایی جریانیست در ادبیات و سیاست که زن-مدار است و به برابری زن تاکید می کند.واژه ی فمینیسم برای بار اول توسط چارلز فوریه سوسیالیست قرن19 برای دفاع از حقوق زن استفاده شد.این مکتب فکری گرایش های دارد که جوهره ی اصلی آنتوضیحریشه های ستم بر زنان و راههای رفع آن است.فعالیت های زیادی در این زمینه صورت گرفته است از آن دسته میتوانم سیمون دوبووار-ویرجیناوولف-و مادام دوستال را نام ببرم..

ج)دموکراسی ادبی: ادبیات برای ادبیات..در یک جمله.

د)پست مدرن بودن: خوب است!اما به شرط اینکه ما جامعه ای مدرن داشته باشیم تا بعد از آن به پست مدرن و مابقی برسیم من ادبیات را جزء جدانشدنی زندگی شخصی شاعر میدان.پست مدرن خوب است اما خوبتر از آن این است که ما در شعرمان خودمان باشیم..اصولن با توهم مخالفم.خیال پردازی با توهم فاصله ی زیادی دارد.

و)جایزه های ادبی: فعالیت خوبی ست و به معرفی جوان تر ها اگر بپردازد بی شک بهتر هم میشود.هرچند شعر را نباید عرصه ای برای مسابقه قرار دار اما این جایزه ها اگر بدون یک سری مسائل پشت پرده باشد خوب است.که لیراو از این دسته جایزه های ادبی خوب است.

ز)باند بازی:!!این دو کلمه همیشه مرا به یاد فیلم های پلیسی می اندازد..باند از همان صدماتیست که عرض کردم به پیکره ی ادبیات دارد بدجور آسیب میزند.شما را نمی دانم ولی برای من خنده دار استکه یک عده تشکیک یک باند بدهند و فکرهایشان را روی میز بگذارند و بعد تقسیم بر تعدادشان کنندو سهم هر کسی مقداری کلمه باشد که در اصل از یک "میز"سرچشمه میگیرد!!ادبیات به زندگی شاعر پیوند خورده..من نه تنهابا باند مخالفم که به آن فکر هم نمیکنم.

ر)چه مقدار سمیرا چراغپور هستید؟دیروز را یادم نیست.اما امروز کاملا سمیرا هستم.در شعرم خودم هستم این را صادقانه عرض کردم.

منبع: چوک

آدم‌هاي‌ مشهور

$
0
0
«آدم‌هاي مشهور» نوشته اورهان پاموک نويسنده ترک که به گفته آقاي بهارلو دو سال قبل براي نوشتن يک رمان، سفري مطالعاتي به ايران داشت، اثري است ناب و در تراز پرورده‌ترين داستان‌هاي کوتاه جهان. اين داستان را مژده دقيقي به فارسي ترجمه کرده است که مي‌شود گفت اولين ترجمه پاکيزه از آثار پاموک به زبان فارسي است. اغلب آثار پاموک از ترکي به فارسي ترجمه شده است که درارائه زبان گفتاري مناسب لنگ مي‌زند، و چه‌بسا همين کيفيت ترجمه رمان‌ها است که نظر خوانند گان فارسي‌زبان را نگرفته است.

 

 زندگي‌ ملال‌آور است‌ اگر داستاني‌ نباشد كه‌ به‌ آن‌ گوش‌ بدهي‌ يا چيزي‌ كه ‌تماشا كني. بچه‌ كه‌ بودم‌، اگر از پنجره‌ خيابان‌ و ره‌گذرها، يا آپارتمان‌ روبه‌رورا تماشا نمي‌كرديم‌، به‌ راديو گوش‌ مي‌داديم‌ كه‌ سگ‌ چيني‌ كوچكي‌ روي‌ آن‌به‌ خوابي‌ ابدي‌ فرو رفته‌ بود. آن‌وقت‌ها، در سال‌ 1958، در تركيه‌ تلويزيون‌نبود. ولي‌ ما هيچ‌وقت‌ به‌ روي‌ خودمان‌ نمي‌آورديم‌ كه‌ تلويزيون‌ نداريم‌. باخوش‌بيني‌ مي‌گفتيم‌: «هنوز نرسيده‌» ـ دربارة‌ فيلم‌هاي‌ افسانه‌اي‌ هاليوود هم‌،كه‌ چند سالي‌ طول‌ مي‌كشيد تا به‌ استانبول‌ برسند، همين‌ را مي‌گفتيم‌.
 مردم‌ چنان‌ عادت‌ كرده‌ بودند از پنجره‌ بيرون‌ را تماشا كنند كه‌ وقتي‌بالاخره‌ تلويزيون‌ به‌ استانبول‌ رسيد، طوري‌ تلويزيون‌ تماشا مي‌كردند كه‌انگار داشتند بيرون‌ را تماشا مي‌كردند. پدرم‌، عمويم‌ و مادربزرگم‌، بي‌آن‌كه‌ به‌هم‌ديگر نگاه‌ كنند، جلو تلويزيون‌ حرف‌ مي‌زدند، و چيزهايي‌ را كه‌ مي‌ديدندبراي‌ هم‌ تعريف‌ مي‌كردند، درست‌ مثل‌ مواقعي‌ كه‌ از پنجره‌ مشغول‌ تماشاي‌بيرون‌ بودند.
 مثلاً عمه‌ام‌، حين‌ تماشاي‌ برفي‌ كه‌ از صبح‌ گرفته‌ بود، مي‌گفت‌: «اين‌طوركه‌ دارد برف‌ مي‌آيد، فكر مي‌كنم‌ حسابي‌ بنشيند.»
 و من‌ كه‌ از آن‌ يكي‌ پنجره‌ به‌ خط‌هاي‌ تراموا نگاه‌ مي‌كردم‌ مي‌گفتم‌: «آن‌حلوافروش‌ باز هم‌ به‌ نشانتاشي‌ آمده‌.»
 يك‌شنبه‌ها با عمه‌ها و عموهايم‌، كه‌ مثل‌ ما در طبقات‌ پايين‌ ساختمان‌زندگي‌ مي‌كردند، مي‌رفتيم‌ طبقة‌ بالا به‌ آپارتمان‌ مادربزرگم‌. تا غذا را بياورندمن‌ از پنجره‌ بيرون‌ را تماشا مي‌كردم‌. از حضور در جمع‌ پرهياهوي‌خويشاوندان‌ چنان‌ هيجاني‌ داشتم‌ كه‌ اتاق‌ نشيمن‌ ـ كه‌ چلچراغ‌ كريستال‌ِبالاي‌ ميز ناهارخوري‌ روشنايي‌ بي‌رمقي‌ در آن‌ مي‌پاشيد ـ در نظرم‌ روشن‌مي‌شد.
 اتاق‌ نشيمن‌ مادربزرگم‌ هميشه‌ نيمه‌تاريك‌ بود، مثل‌ اتاق‌ نشيمن‌ سايرطبقات‌، ولي‌ به‌ نظر من‌ از آن‌ها هم‌ تاريك‌تر بود. شايد دليلش‌ تورها وپرده‌هاي‌ ضخيمي‌ بود كه‌ به‌ درهاي‌ هميشه‌ بستة‌ بالكن‌ آويخته‌ بودند وسايه‌اي‌ ترسناك‌ بر اتاق‌ مي‌انداختند. شايد هم‌ علتش‌ اتاق‌هاي‌ شلوغ‌ مملو ازاثاثيه‌اي‌ بود كه‌ بوي‌ خاك‌ مي‌دادند و پر از صندوق‌هاي‌ چوبي‌ كهنه‌ وپاراوان‌هاي‌ تزيين‌شده‌ با صدف‌ بودند، و ميزهاي‌ بزرگ‌ چوب‌ بلوط‌ باپايه‌هاي‌ پنجه‌اي‌ زيبا، و يك‌ پيانو رويال‌ كوچك‌ كه‌ روي‌ درش‌ پر از قاب‌عكس‌ بود. 
 يك‌ روز يك‌شنبه‌ بعد از ناهار، عمويم‌ كه‌ داشت‌ توي‌ يكي‌ از اتاق‌هاي‌تاريكي‌ كه‌ به‌ اتاق‌ ناهارخوري‌ باز مي‌شد سيگار مي‌كشيد، با صداي‌ بلندگفت‌: «من‌ دو تا بليت‌ براي‌ مسابقة‌ فوتبال‌ دارم‌، ولي‌ نمي‌خواهم‌ بروم‌.چه‌طور است‌ پدرتان‌ شما دو تا را ببرد؟» 
 برادر بزرگم‌ از آن‌ يكي‌ اتاق‌ گفت‌: «آره‌ بابا، ما را ببر مسابقة‌ فوتبال‌!»
 پدرم‌ پرسيد: «چرا خودت‌ آن‌ها را نمي‌بري‌؟»
 مادرم‌ جواب‌ داد: «من‌ مي‌خواهم‌ بروم‌ ديدن‌ مادرم‌.»
 برادرم‌ گفت‌: «ما نمي‌خواهيم‌ برويم‌ خانة‌ مادربزرگ‌.»
 عمويم‌ گفت‌: «مي‌تواني‌ ماشين‌ را ببري‌.»
 برادرم‌ گفت‌: «تو را به‌ خدا بابا، خواهش‌ مي‌كنم‌.»
 سكوتي‌ طولاني‌ و عذاب‌آور برقرار شد، انگار پدرم‌ احساس‌ مي‌كرد كه‌همه‌ آدم‌هاي‌ توي‌ اتاق‌ دربارة‌ او چه‌ فكري‌ مي‌كردند. بالاخره‌ به‌ عمويم‌ گفت‌:«خيلي‌ خوب‌، كليدها را بده‌ به‌ من.»
 كمي‌ بعد، در طبقة‌ خودمان‌، تا مادرم‌ جوراب‌هاي‌ پشمي‌ ضخيم‌ ونقش‌دار را پاي‌مان‌ كند و مجبورمان‌ كند دو تا پليور روي‌ هم‌ بپوشيم‌، پدرتوي‌ راه‌رو دراز راه‌ مي‌رفت‌ و سيگار مي‌كشيد. ماشين‌ دوج‌ 1952 كرم‌رنگ‌ وشيك‌ عمو جلو مسجد تشويقيه‌ پارك‌ شده‌ بود. پدرم‌ اجازه‌ داد دوتايي‌ جلوبنشينيم‌. موتور با اولين‌ استارت‌ روشن‌ شد.
 جلو در ورودي‌ ورزشگاه‌ صف‌ نبود. پدرم‌ به‌ مردي‌ كه‌ كنار ورودي‌گردان‌ ايستاده‌ بود گفت‌: «اين‌ بليت‌ براي‌ هر دوتاي‌شان‌ است‌. يكي‌ هشت‌سالش‌ است‌ و آن‌ يكي‌ ده‌سال‌.» با ترس‌ و لرز وارد شديم‌؛ نگران‌ بوديم‌ مباداتوجه‌ مأمور بليت‌ را جلب‌ كنيم‌. توي‌ جايگاه‌ها كلي‌ جاي‌ خالي‌ بود. رفتيم‌ ونشستيم‌.
 تيم‌ها ديگر توي‌ زمين‌ گل‌آلود بودند و من‌ از تماشاي‌ بازيكن‌ها، كه‌ باشلوارهاي‌ كوتاه‌ سفيد در زمين‌ جلو و عقب‌ مي‌دويدند و خودشان‌ را گرم‌مي‌كردند، لذت‌ مي‌بردم‌. برادرم‌ يكي‌ از آن‌ها را نشان‌ داد و گفت‌: «نگاه‌ كن‌، آن‌يكي‌ محمد كوچولوست‌. او را از تيم‌ جوانان‌ آورده‌اند.»
 «خودم‌ مي‌دانم‌، خيلي‌ ممنون‌.»
 مدتي‌ بعد از شروع‌ بازي‌، كه‌ تمام‌ ورزشگاه‌ به‌طرز اسرارآميزي‌ ساكت‌شده‌ بود، حواسم‌ از بازيكن‌ها پرت‌ شد و ذهنم‌ بنا كرد بي‌هدف‌ چرخيدن‌،چه‌طور است‌ كه‌ همة‌ بازيكن‌ها لباس‌شان‌ عين‌ هم‌ است‌ ولي‌ اسم‌ خودشان‌روي‌ سينه‌شان‌ نوشته‌ شده‌؟ موقعي‌ كه‌ اين‌طرف‌ و آن‌طرف‌ مي‌دويدند،اسم‌هاي‌شان‌ را تماشا مي‌كردم‌. هر چه‌ مي‌گذشت‌، شلوارهاي‌ كوتاه‌شان‌گلي‌تر مي‌شد. كمي‌ بعد، دودكش‌ يك‌ كشتي‌ را ديدم‌ كه‌ خيلي‌ كند حركت‌مي‌كرد و حين‌ عبور از بُسفُر از پشت‌ سكوهاي‌ ورزشگاه‌ مي‌گذشت‌. تا وقت‌استراحت‌ هيچ‌ گلي‌ نزدند، و پدر براي‌مان‌ يك‌ قيف‌ كاغذي‌ نخود بوداده‌ ويك‌ نان‌ پيده‌ با پنيرِ آب‌شده‌ خريد.
 گفتم‌: «بابا، من‌ نمي‌توانم‌ نانم‌ را تمام‌ كنم‌.» و ناني‌ را كه‌ توي‌ دستم‌ مانده‌ بودنشانش‌ دادم‌.
 گفت‌: «همان‌جا بگذارش‌ زمين‌. هيچ‌كس‌ متوجه‌ نمي‌شود.»
 در وقت‌ استراحت‌ بين‌ دو نيمه‌، بلند شديم‌ ايستاديم‌ و كمي‌ اين‌طرف‌ وآن‌طرف‌ رفتيم‌؛ ما هم‌، مثل‌ بقيه‌، سعي‌ مي‌كرديم‌ خودمان‌ را گرم‌ نگه‌ داريم‌. من‌و برادرم‌، درست‌ مثل‌ پدر، دست‌هاي‌مان‌ را توي‌ جيب‌ شلوارمان‌ كرديم‌ وپشت‌ به‌ زمين‌ بازي‌ ايستاديم‌. داشتيم‌ ساير تماشاچي‌ها را نگاه‌ مي‌كرديم‌ كه‌مردي‌ از ميان‌ جمعيت‌ پدر را صدا زد. پدر دستش‌ را دور گردنش‌ كاسه‌ كرد واشاره‌ كرد كه‌ در آن‌ سر و صدا چيزي‌ نمي‌شنود.
 ما را نشان‌ داد و گفت‌: «الان‌ نمي‌توانم‌ بيايم‌. هم‌راه‌ بچه‌ها هستم‌.»
 مردي‌ كه‌ از ميان‌ جمعيت‌ پدرم‌ را صدا زده‌ بود شال‌گردن‌ بنفش‌ بسته‌ بود.چند رديف‌ آمد پايين‌؛ از روي‌ پشتي‌ صندلي‌ها رد مي‌شد، و مردم‌ را هل‌ مي‌دادو از سر راهش‌ كنار مي‌زد تا خودش‌ را به‌ ما برساند.
 بعد از آن‌ هم‌ديگر را بغل‌ كردند و او هر دو گونة‌ پدرم‌ را بوسيد، پرسيد:«اين‌ها بچه‌هاي‌ تو هستند؟ تو بچه‌هاي‌ به‌ اين‌ بزرگي‌ داري‌؟ باورم‌ نمي‌شود.»
 پدرم‌ جواب‌ نداد.
 مرد كه‌ با ناباوري‌ به‌ ما نگاه‌ مي‌كرد گفت‌: «چه‌طور ممكن‌ است‌؟ يعني‌ توبلافاصله‌ بعد از مدرسه‌رفتن‌ زن‌ گرفتي‌؟»
 پدرم‌ بي‌آن‌كه‌ نگاهش‌ كند گفت‌: «بله‌.» باز هم‌ مدتي‌ حرف‌ زدند. مردي‌ كه‌شال‌ بنفش‌ بسته‌ بود يك‌ دانه‌ بادام‌زميني‌ با پوست‌ كف‌ هر دست‌مان‌ گذاشت‌.بعد از رفتن‌ او، پدرم‌ ساكت‌ سر جايش‌ نشسته‌ بود.
 تيم‌ها با شلوارهاي‌ كوتاه‌ تميز به‌ زمين‌ بازي‌ برگشته‌ بودند كه‌ پدرم‌ گفت‌:«يالا، بياييد برگرديم‌ خانه‌. شما دو تا سردتان‌ است‌.»
 برادرم‌ گفت‌: «من‌ كه‌ سردم‌ نيست‌.»
 پدرم‌ باز هم‌ اصرار كرد: «چرا، شماها سردتان‌ است‌. علي‌ سردش‌ است‌.يالا، راه‌ بيفتيد.»
 موقع‌ رفتن‌، به‌ زانوي‌ مردم‌ مي‌خورديم‌ و پاي‌شان‌ را لگد مي‌كرديم‌، وپاي‌مان‌ را روي‌ نان‌ پيده‌ و پنيري‌ گذاشتيم‌ كه‌ من‌ انداخته‌ بودم‌ زمين‌. از پله‌هاكه‌ بالا مي‌رفتيم‌، صداي‌ سوت‌ داور را شنيديم‌ كه‌ شروع‌ نيمه‌ دوم‌ را اعلام‌مي‌كرد. برادرم‌ از من‌ پرسيد: «مگر تو سردت‌ است‌؟ چرا نگفتي‌ سردت‌نيست‌؟»
 جواب‌ ندادم‌.
 برادرم‌ گفت‌: «اي‌ احمق‌.»
 پدرم‌ گفت‌: «مي‌توانيد نيمة‌ دوم‌ را توي‌ خانه‌ از راديو گوش‌ كنيد.»
 برادرم‌ گفت‌: «اين‌ مسابقه‌ را از راديو پخش‌ نمي‌كنند.»
 برادرم‌ گفت‌: «هيس‌. موقع‌ برگشتن‌، شما را از ميدان‌ تقسيم‌ مي‌برم‌.»
 ساكت‌ بوديم‌. از ميدان‌ كه‌ گذشتيم‌، پدرمان‌، همان‌طور كه‌ پيش‌بيني‌مي‌كرديم‌، ماشين‌ را كنار دكة‌ شرط‌بندي‌ بيرون‌ ميدان‌ پارك‌ كرد. گفت‌: «درهارا براي‌ هيچ‌كس‌ باز نمي‌كنيد. الان‌ برمي‌گردم‌.»
 پياده‌ شد. هنوز درها را از بيرون‌ قفل‌ نكرده‌ بود كه‌ قفل‌ها را از داخل‌ فشارداديم‌ پايين‌، ولي‌ پدرم‌ نرفت‌ جلو باجة‌ شرط‌بندي‌. دوان‌ دوان‌ از خيابان‌سنگ‌فروش‌ سرازير شد و رفت‌ آن‌طرف‌ خيابان‌ و وارد مغازه‌اي‌ شد كه‌ پشت‌ويترينش‌ پوسترِ كشتي‌ و مدل‌هاي‌ بزرگ‌ پلاستيكي‌ هواپيما و عكس‌ ساحل‌دريا گذاشته‌ بودند.
 پرسيدم‌: «بابا دارد كجا مي‌رود؟»
 برادرم‌ گفت‌: «وقتي‌ رسيديم‌ خانه‌، مي‌آيي‌ "زير يا رو"بازي‌ كنيم‌؟»
 پدرم‌ كه‌ برگشت‌، برادرم‌ داشت‌ با دستة‌ دنده‌ بازي‌ مي‌كرد. با سرعت‌ تانشانتاشي‌ رفتيم‌. پدرم‌ باز هم‌ ماشين‌ را جلو مسجد پارك‌ كرد. وقتي‌ از كنارمغازة‌ علاءالدين‌ مي‌گذشتيم‌، پدرم‌ گفت‌: «چه‌طور است‌ يك‌ چيزي‌ براي‌شماها بخرم‌؟ ولي‌ ديگه‌ نه‌ از آن‌ آدامس‌هاي‌ آدم‌هاي‌ مشهور.»
 بالا و پايين‌ پريديم‌ و گفتيم‌: «تو را خدا، بابا، تو را خدا!»
 پدرم‌ براي‌ هر كدام‌ ما ده‌ تا آدامس‌ خريد كه‌ عكس‌ آدم‌هاي‌ مشهور لاي‌لفاف‌شان‌ بود. خانه‌ كه‌ رسيديم‌، توي‌ آسانسور فكر كردم‌ الان‌ است‌ كه‌ خودم‌را از هيجان‌ خيس‌ كنم‌. داخل‌ آپارتمان‌ گرم‌ بود و مادرمان‌ هنوز برنگشته‌ بود.به‌ سرعت‌ لفاف‌ آدامس‌ها را باز كرديم‌ و كاغذها را زمين‌ ريختيم‌. من‌ دو تامارشال‌ فوزي‌ چاكماك‌، يك‌ چارلي‌ چاپلين‌، يك‌ حميد كاپلان‌ كشتي‌گير، يك‌موتزارت‌، يك دوگُل‌، دو تا آتاتورك‌، و يك‌ شمارة‌ 21، گرتا گاربو، گيرم‌ آمدكه‌ برادرم‌ نداشت‌. در مجموع‌ 173 عكس‌ آدم‌هاي‌ مشهور را داشتم‌، ولي‌هنوز 27 تا مانده‌ بود كه‌ سري‌ام‌ تكميل‌ شود. برادرم‌ چهارتا مارشال‌ فوزي‌چاكماك‌، پنج‌ تا آتاتورك‌، و يك‌ اِديسن‌ نصيبش‌ شد. هر كدام‌ يك‌ دانه‌ آدامس‌توي‌ دهان‌مان‌ انداختيم‌ و شروع‌ كرديم‌ به‌ خواندن‌ شرح‌ پشت‌ عكس‌ها:به‌برندة‌ خوش‌شانسي‌ كه‌ همة‌ صد عكس‌ آدم‌هاي‌ مشهور را جمع‌ كند يك‌ توپ‌ فوتبال‌چرمي‌ به‌ عنوان‌ جايزه‌ اهدا مي‌شود. 
 برادرم 165عكسي‌ را كه‌ جمع‌ كرده‌ بود دسته‌ كرده‌ و توي‌ دستش‌ گرفته‌بود. گفت‌: «بيا زير يا رو بازي‌ كنيم‌.»
 «نه‌.»
 گفت‌: «من‌ دوازده‌ تا از مارشال‌ چاكماك‌هاي‌ خودم‌ را با يك‌ گرتا گاربوعوض‌ مي‌كنم‌. آن‌وقت‌ تو روي‌ هم‌ 184 تا عكس‌ داري‌.»
 «نُچ‌.»
 «ولي‌ تو دو تا گرتا گاربو داري‌.»
 هيچ‌چيز نگفتم‌.
 برادرم‌ گفت‌: «فردا كه‌ تو مدرسه‌ واكسن‌هاي‌مان‌ را بزنند، حسابي‌ دردت‌مي‌گيرد. گريه‌كنان‌ نمي‌آيي‌ پيش‌ من‌، باشد؟»
 «باشد، نمي‌آيم‌.»
 بعد از آن‌كه‌ در سكوت‌ شام‌ خورديم‌، به‌ برنامة‌ «دنياي‌ ورزش‌» گوش‌كرديم‌ و فهميديم‌ كه‌ بازي‌ دو ـ دو مساوي‌ تمام‌ شده‌ است‌. موقعي‌ كه‌ مادرم‌آمد توي‌ اتاق‌مان‌ تا ما را به‌ رخت‌خواب‌ بفرستد و برادرم‌ داشت‌ كيف‌مدرسه‌اش‌ را مي‌چيد، دويدم‌ توي‌ اتاق‌ نشيمن‌. پدرم‌ از پنجره‌ به‌ خيابان‌ خيره‌شده‌ بود.
 گفتم‌: «بابا، من‌ نمي‌خواهم‌ فردا بروم‌ مدرسه‌.»
 «براي‌ چي‌؟»
 گفتم‌: «قرار است‌ به‌ ما واكسن‌ بزنند. آن‌وقت‌ من‌ تب‌ مي‌كنم‌ و نفسم‌مي‌گيرد. مامان‌ خبر دارد.»
 پدرم‌ چيزي‌ نگفت‌، فقط‌ نگاهم‌ كرد. دويدم‌ و از توي‌ كشو برايش‌ قلم‌ وكاغذ آوردم‌.
 كاغذ را روي‌ كتاب‌ كيركگور گذاشت‌ كه‌ هميشه‌ داشت‌ مي‌خواند وهيچ‌وقت‌ هم‌ تمام‌ نمي‌شد؛ و پرسيد: «مطمئني‌ كه‌ مادرت‌ خبر دارد؟» بعدگفت‌: «مي‌روي‌ مدرسه‌، ولي‌ واكسن‌ نمي‌زني‌. من‌ اين‌ را مي‌نويسم‌.»
 يادداشت‌ را امضا كرد. به‌ جوهر فوت‌ كرد، كاغذ را تا كردم‌ و توي‌ جيبم‌گذاشتم‌. دوان‌ دوان‌ به‌ اتاق‌ خواب‌مان‌ برگشتم‌، يادداشت‌ را توي‌ كيفم‌گذاشتم‌، بعد رفتم‌ روي‌ تختم‌ و بنا كردم‌ بالا و پايين‌ پريدن‌.
 مادرم‌ گفت‌: «آرام‌ باش‌. حالا ديگر بگير بخواب‌.»

 در مدرسه‌، بلافاصله‌ بعد از ناهار، همة‌ بچه‌ها در دو ستون‌ صف‌ كشيدندو برگشتيم‌ طرف‌ كافه‌ ترياي‌ بدبو تا به‌ ما واكسن‌ بزنند. بعضي‌ها گريه‌مي‌كردند، و بقيه‌ پيشاپيش‌ در هول‌ و ولا بودند. بوي‌ يُد كه‌ از پايين‌ به‌ دماغم‌خورد، ضربان‌ قلبم‌ تند شد. از صف‌ بيرون‌ آمدم‌ و رفتم‌ سراغ‌ معلمي‌ كه‌ بالاي‌پله‌ها ايستاده‌ بود. بچه‌هاي‌ كلاس‌ با هياهوي‌ فراوان‌ از كنارمان‌ مي‌گذشتند.
 معلم‌ گفت‌: «بله‌، كاري‌ داشتي‌؟»
 يادداشتي‌ را كه‌ پدرم‌ نوشته‌ بود از جيبم‌ درآوردم‌ و به‌ او دادم‌. با اخم‌ آن‌ راخواند و گفت‌: «ولي‌ پدرت‌ كه‌ دكتر نيست‌.» بعد يك‌ لحظه‌ فكر كرد و ادامه‌داد: «برو طبقة‌ بالا. توي‌ دوم‌ الف‌ منتظر باش‌.»
 طبقة‌ بالا در دوم‌ الف‌، شش‌ هفت‌ پسربچة‌ ديگر مثل‌ من‌ بودند كه‌ ازواكسن‌زدن‌ معاف‌ شده‌ بودند. يكي‌ از آن‌ها با وحشت‌ از پنجره‌ به‌ بيرون‌ نگاه‌مي‌كرد. از راه‌رو، هياهوي‌ بي‌پايان‌ گريه‌ و آشوب‌ به‌ گوش‌ مي‌رسيد. يك‌پسربچة‌ چاق‌ عينكي‌ تخمة‌ آفتاب‌گردان‌ مي‌شكست‌ و كتاب‌ كارتون‌ كينوواتماشا مي‌كرد. در باز شد و سيفي‌ بيگ‌، معاون‌ استخواني‌ مدير، وارد شد. 
 گفت‌: «قصد ندارم‌ به‌ دانش‌آموزهايي‌ كه‌ واقعاً مريض‌اند توهين‌ كنم‌.خطاب‌ من‌ به‌ آن‌هايي‌ است‌ كه‌ خودشان‌ را به‌ مريضي‌ زده‌اند. يك‌روز همة‌شما را احضار مي‌كنند تا به‌ وطن‌تان‌ خدمت‌ كنيد، و شايد حتي‌ جان‌تان‌ را درراه‌ آن‌ فدا كنيد. اگر آن‌هايي‌ كه‌ امروز از زير واكسن‌زدن‌ دررفته‌اند در آن‌ روزعذر موجهي‌ نداشته‌ باشند، مرتكب‌ خيانت‌ شده‌اند. شماها بايد از خودتان‌خجالت‌ بكشيد!» ما ساكت‌ بوديم‌. همان‌طور كه‌ به‌ عكس‌ آتاتورك‌ نگاه‌مي‌كردم‌، اشك‌ از چشم‌هايم‌ سرازير شد.
 مدتي‌ بعد، بي‌سر و صدا به‌ كلاس‌هاي‌مان‌ برگشتيم‌. بچه‌هايي‌ كه‌ واكسن‌زده‌ بودند لب‌ و لوچه‌شان‌ آويزان‌ بود. بعضي‌ها آستين‌هاي‌شان‌ را بالا زده‌بودند، و بقيه‌ اشك‌ توي‌ چشم‌هاي‌شان‌ جمع‌ شده‌ بود؛ همه‌ هم‌ديگر را هل‌مي‌دادند و به‌ هم‌ تنه‌ مي‌زدند.
 معلم‌مان‌ مي‌گفت‌: «آن‌هايي‌ كه‌ خانه‌شان‌ نزديك‌ است‌ مي‌توانند بروند.آن‌هايي‌ هم‌ كه‌ دنبال‌شان‌ مي‌آيند بايد تا زنگ‌ آخر همين‌جا منتظر بمانند.آن‌طوري‌ به‌ بازوي‌ هم‌ديگر نزنيد! مدرسه‌ فردا تعطيل‌ است‌.»
 هورا كشيديم‌. طبقة‌ پايين‌، جلو در اصلي‌ مدرسه‌، بعضي‌ از بچه‌هايي‌ كه‌داشتند مي‌رفتند بيرون‌ آستين‌هاي‌شان‌ را بالا زده‌ بودند و لكة‌ يد روي‌بازوي‌شان‌ را به‌ دربان‌، جلمي‌ افندي‌، نشان‌ مي‌دادند. به‌ محض‌ آن‌كه‌ كيف‌ به‌دست‌ از مدرسه‌ بيرون‌ آمدم‌ و قدم‌ به‌ خيابان‌ گذاشتم‌، بنا كردم‌ به‌ دويدن‌. يك‌گاري‌ كه‌ اسبي‌ آن‌ را مي‌كشيد جلو دكان‌ قاراپِت‌ پياده‌رو را بند آورده‌ بود.لابه‌لاي‌ ماشين‌ها دويدم‌ و خودم‌ را به‌ آن‌طرف‌ خيابان‌ رساندم‌؛ خانة‌ ما هم‌آن‌طرف‌ خيابان‌ بود. دوان‌ دوان‌ از جلو پارچه‌فروشي‌ حائري‌ و گل‌فروشي‌صالح‌ گذشتم‌. سرايدارمان‌، حازم‌ افندي‌، در ساختمان‌ را برايم‌ باز كرد.
 پرسيد: «اين‌ساعت‌ روز خانه‌ چه‌ كار مي‌كني‌؟»
 گفتم‌: «امروز به‌ ما واكسن‌ زدند. بعد هم‌ مرخص‌مان‌ كردند.»
 «برادرت‌ كجاست‌؟ تنهايي‌ برگشتي‌؟»
 «خودم‌ از روي‌ خط‌هاي‌ تراموا رد شدم‌. فردا مدرسه‌ تعطيل‌ است‌.»
 او گفت‌: «مادرت‌ خانه‌ نيست‌. چرا نمي‌روي‌ بالا خانة‌ مادربزرگت‌؟»
 گفتم‌: «من‌ ناخوشم‌. مي‌خواهم‌ بروم‌ خانة‌ خودمان‌. در را برايم‌ باز كن‌.»
 حازم‌ كليد را از قلاب‌ روي‌ ديوار برداشت‌ و رفتيم‌ توي‌ آسانسور. تابرسيم‌ طبقة‌ بالا، دود سيگارش‌ آسانسور را پر كرد و چشم‌هايم‌ را سوزاند. درآپارتمان‌ را برايم‌ باز كرد و گفت‌: «با چراغ‌ها بازي‌ نكن‌.» و در را پشت‌ سرش‌بست‌ و رفت‌. با اين‌كه‌ كسي‌ خانه‌ نبود فرياد زدم‌: «كسي‌ خانه‌ نيست‌؟ من‌آمده‌ام‌ خانه‌، من‌ آمده‌ام‌ خانه‌!» كيفم‌ را انداختم‌ زمين‌ و كشو ميز تحرير برادرم‌را باز كردم‌ و شروع‌ كردم‌ به‌ زير و رو كردن‌ كلكسيون‌ بليت‌هاي‌ سينمايش‌ كه‌هيچ‌وقت‌ حاضر نبود نشانم‌ بدهد. بعد آلبوم‌ بريدة‌ جرايدش‌ را برداشتم‌ كه‌بريدة‌ روزنامه‌ها را دربارة‌ مسابقات‌ فوتبال‌ توي‌ آن‌ مي‌چسباند. چنان‌ غرق‌تماشا بودم‌ كه‌ وقتي‌ صداي‌ چرخاندن‌ كليد را در قفل‌ در آپارتمان‌ شنيدم‌، بنددلم‌ پاره‌ شد. از صداي‌ قدم‌ها فهميدم‌ كه‌ مادر نيست‌. پدرم‌ بود. بليت‌ها وآلبوم‌ بريدة‌ جرايد برادرم‌ را با دقت‌ سر جاي‌شان‌ گذاشتم‌ تا يك‌ وقت‌ نگويدكه‌ آن‌ها را به‌هم‌ ريخته‌ام‌.
 پدرم‌ رفت‌ توي‌ اتاق‌ خوابش‌، در كمدش‌ را باز كرد، و داخل‌ آن‌ را نگاه‌كرد.
 «اِ، تو خانه‌اي‌؟»
 به‌ عادت‌ بچه‌هاي‌ مدرسه‌ گفتم‌: «نه‌، من‌ پاريس‌ام‌.»
 «امروز نرفتي‌ مدرسه‌؟»
 «امروز روز واكسن‌زدن‌ بود.»
 «برادرت‌ كجاست‌؟ خيلي‌ خوب‌، بي‌سر و صدا برو و توي‌ اتاقت‌ بنشين‌.»
 به‌ حرفش‌ گوش‌ كردم‌. پيشاني‌ام‌ را به‌ چارچوب‌ پنجره‌ تكيه‌ دادم‌، به‌بيرون‌ نگاه‌ كردم‌. از سر و صدايي‌ كه‌ راه‌ انداخته‌ بود فهميدم‌ دارد يكي‌ ازچمدان‌ها را از بالاي‌ كمد راه‌رو پايين‌ مي‌آورد. بعد برگشت‌ به‌ اتاقش‌. كت‌هاو شلوارهاي‌ اسپرتش‌ را از كمد بيرون‌ آورد؛ صداي‌ فلز چوب‌رختي‌ها راتشخيص‌ مي‌دادم‌. كشوي‌ پيراهن‌ها و جوراب‌هايش‌ را باز كرد و بست‌.شنيدم‌ كه‌ همة‌ آن‌ها را توي‌ چمدانش‌ گذاشت‌. مرتب‌ مي‌رفت‌ توي‌ حمام‌ ومي‌آمد بيرون‌. چمدان‌ را بست‌ و چفت‌هاي‌ فلزي‌اش‌ را با صداي‌ تلق‌ محكمي‌انداخت‌. بعد آمد سراغ‌ من‌ توي‌ اتاقم‌.
 «داري‌ چه‌كار مي‌كني‌؟»
 «از پنجره‌ بيرون‌ را تماشا مي‌كنم‌.»
 پدرم‌ گفت‌: «بيا اين‌جا ببينم‌.»
 مرا روي‌ زانويش‌ نشاند و دوتايي‌ با هم‌ به‌ بيرون‌ نگاه‌ كرديم‌. نوك‌درخت‌هاي‌ بلند سرو ميان‌ ما و ساختمان‌ روبه‌رو در باد ملايمي‌ تكان‌مي‌خورد. بوي‌ پدرم‌ را دوست‌ داشتم‌.
 گفت‌: «من‌ دارم‌ مي‌روم‌ يك‌ جاي‌ خيلي‌ دور.» و مرا بوسيد. «به‌ مادرت‌چيزي‌ نگو، خودم‌ بعداً مي‌گويم‌.»
 «با هواپيما؟»
 جواب‌ داد: «بله‌، مي‌روم‌ پاريس‌. به‌ هيچ‌كس‌ چيزي‌ نگو.» يك‌ اسكناس‌بزرگ‌ دو و نيم‌ ليره‌اي‌ از جيبش‌ درآورد و به‌ من‌ داد و گفت‌: «دربارة‌ اين‌ هم‌ به‌كسي‌ چيزي‌ نگو.» و دوباره‌ مرا بوسيد و گفت‌: «يا دربارة‌ اين‌كه‌ مرا اين‌جاديدي‌...»
 فوراً پول‌ را توي‌ جيبم‌ گذاشتم‌. وقتي‌ مرا از روي‌ زانويش‌ پايين‌ گذاشت‌ وچمدانش‌ را برداشت‌، گفتم‌: «بابا، نرو.»
 پدرم‌ دوباره‌ مرا بوسيد و رفت‌.
 از پنجره‌ تماشايش‌ كردم‌. رفت‌ طرف‌ مغازة‌ علاءالدين‌، بعد يك‌ تاكسي‌صدا زد. قبل‌ از آن‌كه‌ خم‌ شود و سوار تاكسي‌ شود، دوباره‌ به‌ ساختمان‌ نگاه‌كرد و برايم‌ دست‌ تكان‌ داد. من‌ هم‌ برايش‌ دست‌ تكان‌ دادم‌ و از نظرم‌ ناپديدشد.
 به‌ خيابان‌ خالي‌ نگاه‌ كردم‌. تراموايي‌ رد شد و پشت‌ سرش‌ گاري‌ سقّا كه‌اسب‌ پيرش‌ آن‌ را مي‌كشيد. زنگ‌ زدم‌ تا حازم‌ افندي‌ بيايد.
 وقتي‌ آمد، پرسيد: «تو زنگ‌ زدي‌؟ نگفتم‌ با زنگ‌ بازي‌ نكن‌؟»
 گفتم‌: «اين‌ دو و نيم‌ ليره‌ را بگير. برو به‌ مغازة‌ علاءالدين‌ و ده‌ تا آدامس‌آدم‌هاي‌ مشهور برايم‌ بخر. يادت‌ باشد پنجاه‌ قروش‌ باقي‌مانده‌اش‌ را پس‌بياوري‌.»
 او پرسيد: «اين‌ پول‌ را پدرت‌ به‌ تو داده‌؟ مادرت‌ كه‌ عصباني‌ نمي‌شود،ها؟»
 جواب‌ ندادم‌. از پنجره‌ تماشايش‌ كردم‌ كه‌ رفت‌ توي‌ مغازه‌. چند دقيقه‌ بعدآمد بيرون‌ و در مسير برگشت‌ به‌ سرايدار آپارتمان‌هاي‌ مرمره‌ در آن‌طرف‌خيابان‌ برخورد و ايستاد و با هم‌ حرف‌ زدند.
 وقتي‌ برگشت‌، بقية‌ پول‌ را به‌ من‌ داد. فوراً لفاف‌ آدامس‌ها را باز كردم‌: سه‌تا مارشال‌ فوزي‌ چاكماك‌ ديگر، يك‌ آتاتورك‌، و يك‌ ليندبرگ‌، لئوناردوداوينچي‌، سلطان‌ سليمان‌ كبير، چرچيل‌ و ژنرال‌ فرانكو، و يك‌ شمارة‌ 21ديگر، گرتا گاربو، كه‌ برادرم‌ نداشت‌. حالا مجموع‌ عكس‌هاي‌ من‌ 183 تا بود.ولي‌ هنوز 26 كارت‌ كم‌ داشتم‌ تا سري‌ام‌ تكميل‌ شود.
 داشتم‌ براي‌ اولين‌بار شمارة‌ 91، عكس‌ ليندبرگ‌، را تماشا مي‌كردم‌ كه‌ايستاده‌ بود جلو هواپيمايي‌ كه‌ با آن‌ بر فراز اقيانوس‌ اطلس‌ پرواز كرده‌ بود؛ وناگهان‌ صداي‌ چرخيدن‌ كليد را در قفل‌ در شنيدم‌. مادرم‌! فوراً كاغذهاي‌آدامس‌ را از روي‌ زمين‌ جمع‌ كردم‌ و دور انداختم‌.
 گفتم‌: «به‌ ما واكسن‌ زدند. من‌ زود برگشتم‌. واكسن‌ تيفوئيد، تيفوس‌،كزاز.»
 «برادرت‌ كجاست‌؟»
 گفتم‌: «كلاس‌ آن‌ها را هنوز واكسن‌ نزده‌ بودند. ما را فرستادند خانه‌. من‌خودم‌ از خيابان‌ رد شدم‌.»
 «درد داري‌؟»
 چيزي‌ نگفتم‌.
 طولي‌ نكشيد كه‌ برادرم‌ آمد خانه‌. درد داشت‌؛ به‌ پهلوي‌ راست‌ روي‌ تخت‌دراز كشيد و با قيافة‌ اخم‌آلود به‌ خواب‌ رفت‌. وقتي‌ بيدار شد، هوا تقريباًتاريك‌ شده‌ بود. گفت‌: «مامان‌، دستم‌ خيلي‌ درد مي‌كند.»
 مادرم‌ كه‌ داشت‌ اتو مي‌كشيد از اتاق‌ نشيمن‌ گفت‌: «تا شب‌ تب‌ مي‌كني‌.علي‌، جاي‌ واكسن‌ تو هم‌ درد مي‌كند؟ دراز بكش‌ و آرام‌ بگير.»
 بي‌حركت‌ دراز كشيده‌ بوديم‌ و استراحت‌ مي‌كرديم‌. برادرم‌، بعد از آن‌كه‌چرتي‌ زد، بلند شد نشست‌ و صفحة‌ ورزشي‌ روزنامه‌ را خواند و به‌ من‌ گفت‌كه‌ روز قبل‌ به‌ خاطر من‌ نتوانسته‌ بوديم‌ چهارتا گل‌ ببينيم‌.
 گفتم‌: «اگر ما نيامده‌ بوديم‌ بيرون‌، شايد اصلاً گل‌ نمي‌زدند.»
 «چي‌؟»
 برادرم‌، بعد از يك‌ چرت‌ ديگر، به‌ من‌ پيشنهاد كرد كه‌ شش‌ تا مارشال‌چاكماك‌، چهار تا آتاتورك‌، و سه‌ تا عكس‌ ديگر را كه‌ خودم‌ داشتم‌ با يك‌ گرتاگاربو عوض‌ كند.
 قبول‌ نكردم‌.
 آن‌وقت‌ پرسيد: «مي‌خواهي‌ "زير يا رو"بازي‌ كنيم‌؟»
 «باشد، بيا بازي‌ كنيم‌.»
 بازي‌ ما اين‌طور بود: يك‌ دسته‌ عكس‌ آدم‌هاي‌ مشهور را لاي‌ دو دست‌مان‌مي‌گذاشتيم‌ و مي‌پرسيديم‌: «زير يا رو؟» اگر طرف‌ مقابل‌ مي‌گفت‌: «زير»،عكس‌ زير دسته‌ را درمي‌آورديم‌؛ فرض‌ كنيم‌ شماره‌ 78، ريتا هيورث‌، بود. وفرضاً شمارة‌ 18، دانتة‌ شاعر، روي‌ دسته‌ بود. در اين‌ صورت‌، آن‌ دو «زير»برنده‌ بود چون‌ شماره‌اش‌ بالاتر بود و مجبور مي‌شديم‌ يكي‌ از عكس‌هايي‌ راكه‌ زياد دوست‌ نداشتيم‌ به‌ او بدهيم‌. تا شب‌ داشتيم‌ عكس‌هاي‌ مارشال‌ فوزي‌چاكماك‌ را رد و بدل‌ مي‌كرديم‌. موقع‌ شام‌، مادرم‌ گفت‌: «يك‌نفرتان‌ برود بالاسري‌ بزند، شايد پدرتان‌ آمده‌ خانه‌.»
 هر دوتاي‌مان‌ رفتيم‌ طبقة‌ بالا. پدرم‌ آن‌جا نبود. عمويم‌ و مادربزرگم‌داشتند سيگار مي‌كشيدند. به‌ اخبار راديو گوش‌ كرديم‌ و صفحة‌ روزنامه‌ راخوانديم‌. وقتي‌ مادربزرگ‌ و عمويم‌ سر ميز شام‌ نشستند، برگشتيم‌ طبقة‌پايين‌. مادرم‌ گفت‌: «كجا بوديد؟ طبقة‌ بالا كه‌ چيزي‌ نخورديد؟ بهتر است‌ديگر سوپ‌ عدس‌ شماها را بدهم‌. مي‌توانيد يواش‌ يواش‌ مشغول‌ شويد تاپدرتان‌ برسد.»
 برادرم‌ پرسيد: «نان‌ برشته‌ نداريم‌؟»
 وقتي‌ بي‌صدا سوپ‌مان‌ را مي‌خورديم‌ مادرم‌ تماشاي‌مان‌ مي‌كرد. آن‌طوركه‌ سرش‌ را سيخ‌ نگه‌ داشته‌ بود و به‌ چشم‌هاي‌ ما نگاه‌ نمي‌كرد، معلوم‌ بود كه‌گوش‌ به‌ زنگ‌ صداي‌ آسانسور است‌. سوپ‌مان‌ كه‌ تمام‌ شد، توي‌ قابلمه‌ رانگاه‌ كرد و گفت‌: «باز هم‌ مي‌خواهيد؟ شايد بهتر است‌ من‌ هم‌ سوپم‌ را تا سردنشده‌ بخورم‌.» ولي‌، در عوض‌، رفت‌ طرف‌ پنجره‌اي‌ كه‌ مشرف‌ به‌ ميدان‌نشانتاشي‌ بود و در سكوت‌ به‌ پايين‌ خيره‌ شد. بعد برگشت‌ سر ميز و مشغول‌خوردن‌ سوپش‌ شد. من‌ و برادرم‌ داشتيم‌ دربارة‌ مسابقة‌ فوتبال‌ روز قبل‌ حرف‌مي‌زديم‌ كه‌ مادرم‌ ناگهان‌ گفت‌: «هيس‌! اين‌ صداي‌ آسانسور نيست‌؟»
 با دقت‌ گوش‌ كرديم‌. صداي‌ آسانسور نبود. تراموايي‌ رد شد، و ميز و آب‌توي‌ ليوان‌ها و پارچ‌ را كمي‌ لرزاند. وقتي‌ داشتيم‌ پرتقال‌هاي‌مان‌ رامي‌خورديم‌، واقعاً صداي‌ آسانسور را شنيديم‌. نزديك‌ و نزديك‌تر شد ولي‌ ازطبقة‌ ما گذشت‌ و به‌ طرف‌ آپارتمان‌ مادربزرگم‌ در طبقة‌ آخر رفت‌. مادرم‌گفت‌: «رفت‌ طبقة‌ بالا.»
 شام‌ كه‌ تمام‌ شد، مادرم‌ گفت‌: «بشقاب‌هاي‌تان‌ را ببريد آشپزخانه‌، ولي‌بشقاب‌ پدرتان‌ را بگذاريد باشد.» من‌ و برادرم‌ ميز را جمع‌ كرديم‌. بشقاب‌خالي‌ پدرم‌ روي‌ ميز ماند.
 مادرم‌ رفت‌ طرف‌ پنجره‌اي‌ كه‌ رو به‌ كلانتري‌ باز مي‌شد و بيرون‌ را نگاه‌كرد. بعد، انگار ناگهان‌ تصميمي‌ گرفته‌ باشد، بشقاب‌ و قاشق‌ و كارت‌ و چنگال‌پدرم‌ را جمع‌ كرد و برد توي‌ آشپزخانه‌. ظرف‌ها را نشست‌. گفت‌: «من‌ مي‌روم‌خانة‌ مادربزرگ‌تان‌. با هم‌ديگر دعوا نكنيد.»
 من‌ و برادرم‌ يك‌ دور ديگر «زير يا رو» را شروع‌ كرديم‌.
 بازي‌ را من‌ شروع‌ كردم‌ و گفتم‌: «زير.»
 برادرم‌ اول‌ عكس‌ روي‌ دستة‌ عكس‌هايش‌ را نشانم‌ داد و گفت‌: «كشتي‌گيرمشهور جهان‌، يوسف‌ پهلوان‌، شماره‌ 34.» بعد به‌ زير دستة‌ عكس‌هايش‌ نگاه‌كرد. گفت‌: «آتاتورك‌، شمارة‌ 50. تو باختي‌. يكي‌ رد كن‌ بيايد.»
 هر چه‌ بيشتر بازي‌ مي‌كرديم‌، برادرم‌ بيشتر مي‌برد. خيلي‌ سريع‌ بيست‌ ويكي‌ مارشال‌ فوزي‌ چاكماك‌ و دو تا آتاتورك‌ از من‌ برد. 
 با عصبانيت‌ گفتم‌: «من‌ ديگر بازي‌ نمي‌كنم‌. مي‌روم‌ بالا پيش‌ مامان‌.»
 «مامان‌ خيلي‌ عصباني‌ مي‌شود.»
 «تو فقط‌ مي‌ترسي‌ تنهايي‌ اين‌جا بماني‌، ترسو!»
 در آپارتمان‌ مادربزرگم‌ طبق‌ معمول‌ باز بود. شام‌شان‌ را تمام‌ كرده‌ بودند.بِكير آشپز داشت‌ ظرف‌ها را مي‌شست‌، و عمويم‌ و مادربزرگم‌ روبه‌روي‌ هم‌نشسته‌ بودند. مادرم‌ كنار پنجرة‌ مُشرف‌ به‌ ميدان‌ نشانتاشي‌ ايستاده‌ بود.
 بي‌آن‌كه‌ چشم‌ از پنجره‌ بردارد، گفت‌: «بيا اين‌جا.» به‌ سرعت‌ خودم‌ را درفضاي‌ خالي‌ بين‌ مادرم‌ و پنجره‌، كه‌ انگار مخصوص‌ من‌ نگه‌ داشته‌ بودند، جاكردم‌. به‌ او تكيه‌ دادم‌ و، مثل‌ او، به‌ ميدان‌ نشانتاشي‌ خيره‌ شدم‌. مادرم‌ دستش‌ راروي‌ پيشاني‌ام‌ گذاشت‌ و موهايم‌ را نوازش‌ كرد.
 آهسته‌ گفت‌: «مي‌دانم‌ پدرت‌ آمده‌ خانه‌، و تو حوالي‌ ظهر او را ديده‌اي‌.»
 «بله‌.»
 «عزيز دلم‌، پدرت‌ به‌ تو گفت‌ كجا مي‌رود؟»
 گفتم‌: «نه‌، يك‌ اسكناس‌ دو و نيم‌ ليره‌اي‌ به‌ من‌ داد.»
 ويترين‌هاي‌ تاريك‌ مغازه‌ها در خيابان‌ زير پاي‌مان‌، چراغ‌هاي‌ ماشين‌ها،جاي‌ خالي‌ مأمور راه‌نمايي‌ و رانندگي‌ در محل‌ هميشگي‌اش‌، سنگ‌فرش‌هاي‌خيس‌، حروف‌ اعلان‌هاي‌ تبليغات‌ آويخته‌ از درخت‌ها، همه‌ و همه‌ بسياردل‌گير و غم‌انگيز بودند. وقتي‌ باران‌ گرفت‌، مادرم‌ هنوز داشت‌ موهايم‌ راآهسته‌ نوازش‌ مي‌كرد.
 راديويي‌ كه‌ هميشه‌ بين‌ عمويم‌ و مادربزرگم‌ بود، همان‌ راديوي‌ هميشه‌روشن‌، حالا خاموش‌ بود، و همين‌ مرا ترساند. كمي‌ بعد، مادربزرگم‌ گفت‌:«دختر عزيزم‌، همين‌طور نايست‌ آن‌جا. خواهش‌ مي‌كنم‌ بيا اين‌جا و بنشين‌.»
 در اين‌ بين‌، برادرم‌ هم‌ آمده‌ بود طبقه‌ بالا.
 عمويم‌ گفت‌: «شما دو تا برويد توي‌ آشپزخانه‌.» بعد صدا زد: «بكير،براي‌شان‌ يك‌ توپ‌ درست‌ كن‌ تا توي‌ راه‌رو فوتبال‌ بازي‌ كنند.»
 توي‌ آشپزخانه‌، بكير شستن‌ ظرف‌ها را تمام‌ كرده‌ بود. گفت‌: «بگيريدبنشينيد.» بعد رفت‌ و از توي‌ بالكن‌ كوچك‌ مادربزرگم‌ كه‌ دورش‌ را با شيشه‌پوشانده‌ بودند چند ورق‌ روزنامه‌ آورد و مچاله‌ كرد و آن‌ها را به‌ شكل‌ توپي‌درآورد. توپ‌ كه‌ تقريباً به‌اندازة‌ مشتش‌ شد، گفت‌: «اين‌ چه‌طور است‌؟»
 برادرم‌ گفت‌: «يك‌ كم‌ بزرگ‌تر.»
 بكير چند ورق‌ روزنامة‌ ديگر پيچيد دور آن‌ گلوله‌ كه‌ دم‌به‌دم‌ بزرگ‌ترمي‌شد. از لاي‌ در نيمه‌باز، مي‌ديدم‌ كه‌ مادرم‌ روبه‌روي‌ مادربزرگم‌ و عمويم‌نشسته‌ است‌. بكير نخي‌ را كه‌ از توي‌ كشو درآورده‌ بود محكم‌ دور توپ‌روزنامه‌اي‌ پيچيد، و آن‌ را كاملاً گرد كرد، و بعد نخ‌ را گره‌ زد. براي‌ آن‌كه‌گوشه‌هاي‌ برآمدة‌ روزنامه‌ را صاف‌ كند، توپ‌ را با كهنة‌ خيسي‌ مرطوب‌ كرد.برادرم‌، كه‌ ديگر نمي‌توانست‌ جلو خودش‌ را بگيرد، توپ‌ را از دست‌ او قاپيد.
 «واي‌ خدا، مثل‌ سنگ‌ سفت‌ است‌.»
 بكير گفت‌: «انگشتت‌ را بگذار اين‌جا.»
 برادرم‌ انگشتش‌ را با دقت‌ روي‌ گره‌ نخ‌ گذاشت‌ و بكير آخرين‌ گره‌ را زد وكار توپ‌ را تمام‌ كرد. بعد آن‌ را انداخت‌ هوا و ما بنا كرديم‌ به‌ لگدزدن‌.
 بكير گفت‌: «برويد توي‌ راه‌رو. اين‌جا همه‌ چيز را مي‌شكنيد.»
 مدت‌ زيادي‌ با شور و حرارت‌ بازي‌ مي‌كرديم‌ و من‌ مجسم‌ مي‌كردم‌ گوش‌چپ‌ فنرباغچه‌ هستم‌ و مي‌توانم‌ مثل‌ او در مقابل‌ حريفانم‌ دريبل‌ بزنم‌. موقعي‌كه‌ سعي‌ مي‌كردم‌ پيش‌روي‌ كنم‌، به‌ بازوي‌ مجروح‌ برادرم‌ خوردم‌. او هم‌ مرازد، ولي‌ چيزي‌ حس‌ نكردم‌. خيس‌ عرق‌ بوديم‌ و توپ‌ هم‌ ديگر داشت‌ داغان‌مي‌شد. پنچ‌ ـ سه‌ از او جلو بودم‌ كه‌ محكم‌ به‌ بازويش‌ خوردم‌. برادرم‌ افتادزمين‌ و زد زير گريه‌. از همان‌جا كه‌ افتاده‌ بود گفت‌: «صبر كن‌ دستم‌ خوب‌بشود، مي‌كشمت‌.»
 در اتاق‌ نشيمن‌ پنهان‌ شدم‌. مادربزرگم‌، مادرم‌ و عمويم‌ رفته‌ بودند توي‌اتاق‌ مطالعه‌. مادربزرگم‌ پاي‌ تلفن‌ بود و داشت‌ شماره‌ مي‌گرفت‌.
 با همان‌ لحن‌ سردي‌ كه‌ به‌ مادرم‌ گفته‌ بود «دختر عزيزم‌» گفت‌: «الو،عزيزم‌، آن‌جا فرودگاه‌ يشيلكوي‌ است‌؟ خُب‌، عزيزم‌، مي‌خواستم‌ در موردمسافري‌ در يكي‌ از پروازهاي‌ امروز به‌ اروپا سؤال‌ كنيم‌.» اسم‌ پدرم‌ را گفت‌ ومنتظر ماند؛ و در اين‌ حال‌، سيم‌ تلفن‌ را دور انگشتش‌ مي‌پيچيد، به‌ عمويم‌گفت‌: «برو سيگارم‌ را برايم‌ بياور.»
 وقتي‌ عمويم‌ از اتاق‌ بيرون‌ رفت‌، مادربزرگم‌ آرام‌ گوشي‌ را از روي‌گوشش‌ برداشت‌.
 به‌ مادرم‌ گفت‌: «دختر عزيزم‌، بگو ببينم‌، اگر پاي‌ زن‌ ديگري‌ در ميان‌ بود توخبر داشتي‌، مگر نه‌؟»
 جواب‌ مادرم‌ را نشنيدم‌. مادربزرگم‌ طوري‌ به‌ او نگاه‌ مي‌كرد كه‌ انگار
اصلاً چيزي‌ نگفته‌ بود. كسي‌ كه‌ آن‌طرف‌ خط‌ بود چيزي‌ گفت‌ و مادربزرگم‌رو كرد به‌عمويم‌ كه‌ با بستة‌ سيگار و زيرسيگاري‌ برگشته‌ بود، و گفت‌: «جوابم‌ را نمي‌دهند.» 
 حتماً مادرم‌ از قيافة‌ عمويم‌ فهميده‌ بود كه‌ من‌ توي‌ اتاق‌ نشيمن‌ هستم‌.دستم‌ را گرفت‌ و مرا كشاند بيرون‌ توي‌ راه‌رو. دستش‌ را از بالاي‌ گردنم‌ تاپايين‌ پشتم‌ كشيد، و حتماً متوجه‌ شد كه‌ چه‌قدر عرق‌ كرده‌ بودم‌، ولي‌ انگاربرايش‌ اهميتي‌ نداشت‌ كه‌ من‌ سرما بخورم‌.
 برادرم‌ گفت‌: «مامان‌، دستم‌ درد مي‌كند.»
 «الان‌ مي‌رويم‌ پايين‌ و شما را مي‌خوابانم‌.»
 پايين‌، در طبقة‌ خودمان‌، سه‌تايي‌ در سكوت‌ اين‌طرف‌ و آن‌طرف‌مي‌رفتيم‌. پيش‌ از آن‌كه‌ به‌ رخت‌خواب‌ بروم‌، با پيژامه‌ به‌ آشپزخانه‌ رفتم‌ تا يك‌ليوان‌ آب‌ بخورم‌؛ بعد رفتم‌ توي‌ اتاق‌ نشيمن‌. مادر داشت‌ جلو پنجره‌ سيگارمي‌كشيد.
 صداي‌ پايم‌ را كه‌ شنيد، گفت‌: «اين‌طور پابرهنه‌ نگرد، سرما مي‌خوري‌.برادرت‌ خوابش‌ برده‌؟»
 «خوابيده‌. مامان‌، مي‌خواهم‌ يك‌ چيزي‌ را به‌ شما بگويم‌.» 
 صبر كردم‌ تا خودم‌ را بين‌ مادرم‌ و پنجره‌ جا كنم‌. وقتي‌ مادرم‌ عقب‌ رفت‌ وبرايم‌ جا باز كرد، خودم‌ را در فضاي‌ بين‌ او و پنجره‌ چپاندم‌ و گفتم‌: «بابا رفته‌پاريس‌. مي‌داني‌ كدام‌ چمدان‌ را برده‌؟»
 مادرم‌ چيزي‌ نگفت‌. در سكوت‌ شب‌، خيابان‌ خيس‌ از باران‌ را تماشاكرديم‌.

 خانة‌ مادربزرگ‌ مادري‌ام‌ درست‌ روبه‌روي‌ مسجد شيشلي‌ بود. نزديك‌آخرين‌ ايست‌گاه‌ تراموا قبل‌ از آخر خط‌. امروز ميدان‌ شيشلي‌ پر است‌ ازايست‌گاه‌هاي‌ اتوبوس‌ و ميني‌بوس‌، فروشگاه‌هاي‌ چندطبقة‌ پوشيده‌ از انواع‌و اقسام‌ علامت‌ها، ساختمان‌هاي‌ بلند و بي‌قوارة‌ اداري‌، و لشكري‌ ازكارمندهاي‌ ساندويچ‌ به‌دست‌ كه‌ در ساعت‌ ناهارشان‌ مثل‌ مورچه‌ درپياده‌روها روان‌اند. آن‌زمان‌ها، ميدان‌ سنگ‌فرش‌ بزرگ‌ و آرامي‌ بود كه‌ تا خانة‌ما پياده‌ يك‌ربع‌ راه‌ بود. دست‌ مادرمان‌ را گرفته‌ بوديم‌ و زير درخت‌هاي‌ توت‌و زيزفون‌ راه‌ مي‌رفتيم‌؛ انگار به‌ حاشية‌ شهر رسيده‌ بوديم‌.
 خانة‌ سنگي‌ چهارطبقة‌ مادربزرگم‌ شبيه‌ قوطي‌ كبريتي‌ بود كه‌ روي‌ ته‌اش‌ايستاده‌ باشد. يك‌طرفش‌ به‌ سمت‌ غرب‌ بود، به‌ سمت‌ استانبول‌ قديم‌؛ وطرف‌ ديگرش‌ رو به‌ شرق‌ بود، رو به‌ باغ‌هاي‌ توت‌ و اولين‌ تپه‌هاي‌ آسيا در آن‌سوي‌ بُسفُر. مادربزرگم‌ بعد از مرگ‌ شوهرش‌، و بعد از آن‌كه‌ هر سه‌ دخترش‌را شوهر داده‌ بود، رفته‌ رفته‌ عادت‌ كرده‌ بود فقط‌ در يكي‌ از اتاق‌هاي‌ اين‌ خانه‌زندگي‌ كند كه‌ از پايين‌ تا بالا پر از ميز و صندوق‌ و پيانو و يك‌ خروار اثاث‌كهنه‌ و درب‌ و داغان‌ بود. يكي‌ از خاله‌هايم‌، كه‌ بزرگ‌ترين‌ خواهر مادرم‌ بود،براي‌ مادربزرگم‌ غذا مي‌پخت‌ و يا خودش‌ آن‌ را به‌ آن‌ خانه‌ مي‌برد يا اين‌كه‌ظرف‌ غذا را با راننده‌اي‌ مي‌فرستاد. مادربزرگم‌ حتي‌ حاضر نبود پايش‌ را توي‌اتاق‌هاي‌ ديگر كه‌ لاية‌ ضخيمي‌ از خاك‌ و تار عنكبوت‌هاي‌ ابريشمين‌سرتاسرشان‌ را پوشانده‌ بود بگذارد و آن‌ها را مرتب‌ كند، چه‌ رسد به‌ اين‌كه‌ دوطبقه‌ برود پايين‌ و براي‌ خودش‌ غذايي‌ بپزد. او هم‌، درست‌ مثل‌ مادر خودش‌كه‌ سال‌هاي‌ آخر عمرش‌ را تك‌ و تنها در يك‌ خانة‌ چوبي‌ بي‌در و پيكرگذرانده‌ بود، بعد از ابتلا به‌ اين‌ بيماري‌ مهلك‌ و مرموز تنهايي‌ اجازه‌ نمي‌دادسرايدار يا كدبانو يا مستخدمه‌اي‌ پايش‌ را توي‌ آن‌ خانه‌ بگذارد.
 هر وقت‌ به‌ ديدنش‌ مي‌رفتيم‌، مادرم‌ مدت‌ زيادي‌ زنگ‌ مي‌زد و به‌ درسنگين‌ مي‌كوبيد تا بالاخره‌ مادربزرگم‌ كركره‌هاي‌ زنگ‌زدة‌ پنجرة‌ رو به‌مسجد را در طبقة‌ دوم‌ باز مي‌كرد و به‌ ما نگاه‌ مي‌كرد. چشمش‌ خوب‌ نمي‌ديد؛براي‌ همين‌ ما را مجبور مي‌كرد او را صدا بزنيم‌ و برايش‌ دست‌ تكان‌ بدهيم‌.
 مادرم‌ مي‌گفت‌: «بچه‌ها، از جلو در برويد عقب‌ تا مادربزرگ‌تان‌ بتواندشما را ببيند.» خودش‌ هم‌ با ما تا وسط‌ پياده‌رو مي‌آمد، دست‌ تكان‌ مي‌داد وفرياد مي‌زد: «مادر، من‌ هستم‌ با بچه‌ها. ماييم‌، صداي‌مان‌ را مي‌شنوي‌؟»
 از لبخند دلن‌شيني‌ كه‌ صورت‌ مادربزرگ‌ را روشن‌ مي‌كرد مي‌فهميديم‌ كه‌ما را ديده‌ و شناخته‌ است‌. به‌ سرعت‌ برمي‌گشت‌ و مي‌رفت‌ توي‌ اتاق‌، كليدبزرگي‌ را كه‌ زير بالشش‌ مي‌گذاشت‌ برمي‌داشت‌ و لاي‌ روزنامه‌ مي‌پيچيد و ازپنجره‌ براي‌مان‌ پرت‌ مي‌كرد. من‌ و برادرم‌ هم‌ديگر را هل‌ مي‌داديم‌ تا زودتر آن‌را برداريم‌.
 اين‌دفعه‌ دست‌ برادرم‌ هنوز درد مي‌كرد؛ براي‌ همين‌ سعي‌ نكرد كليد رابردارد و من‌ دويدم‌ و آن‌ را از وسط‌ پياده‌رو برداشتم‌ و به‌ مادرم‌ دادم‌. مادرم‌ بازحمت‌ كليد را در قفل‌ چرخاند. همه‌ با هم‌ وزن‌مان‌ را روي‌ در آهني‌ سنگين‌انداختيم‌ تا آهسته‌ باز شد، و از تاريكي‌ داخل‌ خانه‌ بوي‌ ساكن‌ كپك‌، و بوي‌كهنگي‌ و ماندگي‌ بيرون‌ زد ـ بويي‌ كه‌ هرگز در هيچ‌ كجاي‌ ديگر حس‌ نكرده‌ام‌.پالتو يقه‌ پوست‌ و كلاه‌ نمدي‌ پدربزرگم‌ به‌ جالباسي‌ كنار در آويزان‌ بود؛مادربزرگم‌ آن‌ها را براي‌ فراري‌دادن‌ دزدها آن‌جا آويزان‌ كرده‌ بود، وپوتين‌هايش‌ را هم‌ يك‌طرف‌ در گذاشته‌ بود كه‌ هميشه‌ از ديدن‌شان‌ وحشت‌مي‌كردم‌.
 از دور مادربزرگ‌مان‌ را ديديم‌؛ بالاي‌ پلكان‌ چوبي‌ تيره‌ كه‌ مستقيم‌ دوطبقه‌ بالا مي‌رفت‌ ايستاده‌ بود. در نور سفيدرنگي‌ كه‌ از شيشة‌ مات‌ قديمي‌مي‌تابيد، عصا به‌ دست‌، مانند شبحي‌ در ميان‌ سايه‌ها ايستاده‌ بود و تكان‌نمي‌خورد.
 مادرم‌ موقع‌ بالارفتن‌ از آن‌ پله‌هاي‌ فرسوده‌ يك‌ كلمه‌ هم‌ با مادرش‌ حرف‌نزد. (دفعه‌هاي‌ قبل‌ كه‌ به‌ ديدن‌ مادربزرگم‌ مي‌رفتيم‌، مي‌گفت‌: «مادرجان‌،چه‌طوريد؟ دلم‌ براي‌تان‌ تنگ‌ شده‌ بود، مادرجان‌.») بالاي‌ پله‌ها، من‌ به‌ رسم‌آن‌زمان‌ دست‌ مادربزرگم‌ را بوسيدم‌ و روي‌ پيشاني‌ گذاشتم‌؛ سعي‌ مي‌كردم‌چشمم‌ به‌ خال‌ گوشتي‌ برجستة‌ روي‌ مچش‌ نيفتد. باز هم‌ از ديدن‌ تنها دندان‌باقي‌مانده‌اش‌، چانة‌ درازش‌ و موهاي‌ صورتش‌ وحشت‌ كرده‌ بوديم‌، وموقعي‌ كه‌ وارد اتاقش‌ شديم‌، به‌ مادرمان‌ چسبيديم‌ و دو طرف‌ او نشستيم‌.مادربزرگم‌ برگشت‌ توي‌ تخت‌خواب‌ بزرگش‌ كه‌ بيشتر روز را با لباس‌ خواب‌بلند و جليقة‌ پشمي‌ ضخيم‌ آن‌جا مي‌گذراند، و با نگاه‌ متوقعي‌ كه‌ مي‌گفت‌:«زود باشيد، سرگرمم‌ كنيد!» به‌ ما لبخند زد.
 مادرم‌ گفت‌: «مادرجان‌، بخاري‌تان‌ خوب‌ گرم‌ نمي‌كند.» و انبر را برداشت‌و بخاري‌ را پر از چوب‌ كرد.
 مادربزرگم‌ يك‌ لحظه‌ صبر كرد. بعد گفت‌: «فعلاً ولش‌ كن‌. بگو ببينم‌ چه‌خبر است‌. توي‌ دنيا چه‌ مي‌گذرد؟»
 مادرم‌ گفت‌: «هيچ‌ خبر!»
 «يعني‌ هيچ‌ چيزي‌ نداري‌ كه‌ برايم‌ تعريف‌ كني‌؟»
 مدتي‌ ساكت‌ بوديم‌، بعد مادربزرگم‌ پرسيد: «هيچ‌كس‌ را نديده‌اي‌؟»
 مادرم‌ گفت‌: «نه‌، مادر، كسي‌ را نديده‌ام‌.»
 «به‌خاطر خدا، يعني‌ هيچ‌ خبري‌ نشده‌؟»
 من‌ گفتم‌: «مامان‌بزرگ‌، به‌ ما واكسن‌ زدند.»
 مادربزرگم‌ چشم‌هاي‌ آبي‌اش‌ را گرد كرد و گفت‌: «واقعاً؟ درد گرفت‌؟»
 برادرم‌ گفت‌: «دست‌ من‌ درد مي‌كند.»
 مادربزرگم‌ لبخند بر لب‌ گفت‌: «واي‌، خداي‌ من‌!»
 باز هم‌ مدت‌ زيادي‌ سكوت‌ شد. من‌ و برادرم‌ بلند شديم‌ ايستاديم‌ و ازپنجره‌ به‌ نوك‌ تپه‌هاي‌ دوردست‌، به‌ درخت‌هاي‌ توت‌ و مرغ‌داني‌ خالي‌ توي‌حياط‌ خلوت‌ نگاه‌ كرديم‌. مادربزرگم‌ با لحن‌ ملتمسانه‌اي‌ از مادرم‌ پرسيد:«يعني‌ هيچ‌ خبري‌ نداري‌ كه‌ برايم‌ تعريف‌ كني‌؟ بايد بروي‌ طبقة‌ بالا خانة‌مادرشوهرت‌. هيچ‌كس‌ به‌ آن‌جا سر نمي‌زند؟»
 مادرم‌ گفت‌: «دل‌رُبا خانم‌ ديروز بعد از ظهر آن‌جا بود. با مادربزرگ‌ بچه‌هابزيك‌ بازي‌ كردند.»
 مادربزرگم‌ كه‌ از اين‌ حرف‌ به‌ وجد آمده‌ بود چيزي‌ گفت‌ كه‌ مي‌دانستيم‌خواهد گفت‌: «دل‌رُبا خانم‌ توي‌ قصر بزرگ‌ شده‌!»
 البته‌ مي‌دانستيم‌ منظورش‌ از «قصر» دلماباغچه‌ است‌، نه‌ آن‌ قصرهاي‌مجلل‌ غربي‌ كه‌ سال‌ها وصف‌شان‌ را در كتاب‌هاي‌ داستان‌ و روزنامه‌هاخوانده‌ بودم‌.
 مدت‌ها بعد بود كه‌ فهميدم‌ اشارة‌ تحقيرآميز مادربزرگم‌ به‌ اين‌كه‌ دل‌رُباخانم‌ جاريه‌ بوده‌، يعني‌ در حرم‌ سلطان‌ كنيز بوده‌، نه‌ تنها دل‌رُبا خانم‌ را، كه‌جواني‌اش‌ را در حرم‌ گذرانده‌ بود و بعدها مجبورش‌ كرده‌ بودند با تاجري‌ازدواج‌ كند، بلكه‌ مادر پدرم‌ را هم‌ كه‌ دوست‌ او بود خوار و خفيف‌ مي‌كرد.بعد از آن‌، سرگرم‌ صحبت‌ دربارة‌ موضوعي‌ شدند كه‌ در همة‌ ملاقات‌هابي‌برو برگرد مطرح‌ مي‌شد: مادربزرگم‌ هفته‌اي‌ يك‌ روز تنهايي‌ در رستوران‌معروف‌ و گران‌ عبدالله‌ افندي‌ در محلة‌ بيوغلو ناهار مي‌خورد، و بعد از آن‌ باطول‌ و تفصيل‌ از همة‌ چيزهايي‌ كه‌ خورده‌ بود شكايت‌ مي‌كرد. سومين‌موضوع‌ صحبت‌ هميشگي‌ با اين‌ سؤال‌ ناگهاني‌ مادربزرگم‌ مطرح‌ مي‌شد:«بچه‌ها مادرتان‌ توي‌ غذاي‌ شما جعفري‌ مي‌ريزد؟»
 مادرمان‌ قبلاً ما را آماده‌ كرده‌ بود، براي‌ همين‌ دوتايي‌ با هم‌ گفتيم‌: «نه‌،مامان‌بزرگ‌، نمي‌ريزد.»
 مادربزرگم‌، طبق‌ معمول‌، براي‌مان‌ تعريف‌ كرد كه‌ ديده‌ گربه‌اي‌ روي‌جعفري‌هاي‌ باغچه‌اي‌ ادرار مي‌كرده‌، و بعد اضافه‌ كرد كه‌ به‌ احتمال‌ زياد آن‌جعفري‌ را، بي‌آن‌كه‌ درست‌ بشويند، توي‌ غذاي‌ خدا مي‌داند كدام‌ ابلهي‌ريخته‌اند، و بعد از آن‌هم‌ به‌ ما گفت‌ كه‌ چه‌طور با سبزي‌فروش‌هاي‌ نشانتاشي‌و شيشلي‌ كه‌ هنوز جعفري‌ مي‌فروختند يكي‌ به‌دو كرده‌، و سعي‌ كرده‌متقاعدشان‌ كند كه‌ ديگر جعفري‌ نفروشند.
 مادرم‌ گفت‌: «مادر، بچه‌ها حوصله‌شان‌ سر رفته‌، مي‌خواهند براي‌خودشان‌ بگردند. چه‌طور است‌ قفل‌ در اتاق‌ آن‌طرف‌ راه‌رو را باز كنم‌؟»
 مادربزرگم‌ همة‌ درها را قفل‌ مي‌كرد كه‌ دزد وارد خانه‌اش‌ نشود. مادرم‌ دراتاق‌ بزرگ‌ و سردي‌ را كه‌ مشرف‌ به‌ خط‌هاي‌ تراموا بود باز كرد و سه‌تايي‌ يك‌لحظه‌ ايستاديم‌ و به‌ صندلي‌هاي‌ راحتي‌ و نيمكت‌هايي‌ كه‌ روي‌شان‌ملافه‌هاي‌ سفيد كشيده‌ بودند، به‌ دسته‌هاي‌ روزنامه‌هاي‌ زرد شده‌، به‌صندوق‌ها، چراغ‌هاي‌ زنگ‌زدة‌ خاك‌ گرفته‌، و دسته‌هاي‌ آويزان‌ و زين‌فرسوده‌ دوچرخة‌ دخترانه‌اي‌ نگاه‌ كرديم‌ كه‌ غريبانه‌ به‌ كنجي‌ تكيه‌ داشت‌.ولي‌ اين‌بار مادرم‌، مثل‌ مواقعي‌ كه‌ سرحال‌تر بود، با خوش‌حالي‌ چيزي‌ را ازصندوق‌ها بيرون‌ نكشيد تا نشان‌مان‌ بدهد. («بچه‌هاي‌ عزيزم‌، مادرتان‌ وقتي‌كوچك‌ بود اين‌ صندل‌ها را مي‌پوشيد.» «ببينيد، اين‌ روپوش‌ مدرسة‌ خاله‌تان‌است‌!» «پسرهاي‌ عزيزم‌، مي‌خواهيد قلك‌ زمان‌ بچگي‌ مادرتان‌ را ببينيد؟»)
 وقتي‌ مي‌رفت‌ بيرون‌، گفت‌: «اگر سردتان‌ شد، برگرديد به‌ آن‌ يكي‌ اتاق‌.»
 من‌ و برادرم‌ دويديم‌ پاي‌ پنجره‌ و به‌ مسجد آن‌طرف‌ خيابان‌ و به‌ ايست‌گاه‌ترامواي‌ خالي‌ توي‌ ميدان‌ نگاه‌ كرديم‌. آن‌وقت‌ گزارش‌هاي‌ مسابقات‌ قديمي‌فوتبال‌ را توي‌ روزنامه‌ها خوانديم‌. كمي‌ بعد، من‌ گفتم‌: «حوصله‌ام‌ سر رفته‌.مي‌خواهي‌ "زير يا رو"بازي‌ كنيم‌؟»
 برادرم‌ بدون‌ آن‌كه‌ سرش‌ را از روي‌ روزنامه‌ بلند گفت‌: «باز هوس‌ باختن‌كرده‌اي‌؟ فعلاً كه‌ دارم‌ روزنامه‌ مي‌خوانم‌.»
 بعد از بازي‌ شب‌ قبل‌، صبح‌ دوباره‌ بازي‌ كرده‌ بوديم‌ و برادرم‌ باز هم‌ از من‌برده‌ بود.
 «خواهش‌ مي‌كنم‌.»
 «به‌ يه‌ شرط‌. اگر من‌ بردم‌، تو دو تا عكس‌ به‌ من‌ مي‌دهي‌؛ اگر تو بردي‌، من‌يك‌ عكس‌ بيشتر به‌ تو نمي‌دهم‌.»
 «نه‌.»
 برادرم‌ گفت‌: «پس‌ من‌ بازي‌ نمي‌كنم‌. مي‌بيني‌ كه‌، دارم‌ روزنامه‌ مي‌خوانم‌.»
 با حالت‌ متظاهرانه‌اي‌ روزنامه‌اش‌ را بالا گرفت‌، مثل‌ آن‌ كارآگاه‌ انگليسي‌در فيلم‌ سياه‌ و سفيدي‌ كه‌ تازه‌ در سينما فرشته‌ ديده‌ بوديم‌. بعد از آن‌كه‌ مدتي‌از پنجره‌ بيرون‌ را تماشا كردم‌، تصميم‌ گرفتم‌ شرايط‌ برادرم‌ را قبول‌ كنم‌.دسته‌عكس‌هاي‌ آدم‌هاي‌ مشهور را از جيب‌مان‌ درآورديم‌ و بازي‌ را شروع‌كردبم‌. اوايل‌ من‌ مي‌بردم‌، ولي‌ بعد 7 عكس‌ ديگر باختم‌.
 گفتم‌: «اين‌طوري‌ همه‌اش‌ من‌ مي‌بازم‌. يا مثل‌ سابق‌ بازي‌ مي‌كنيم‌، يا من‌ديگر بازي‌ نمي‌كنم‌.»
 برادرم‌ مثل‌ آن‌ كارآگاه‌ ژست‌ گرفت‌ و گفت‌: «باشد، من‌ كه‌ به‌هر حال‌مي‌خواستم‌ روزنامه‌ بخوانم‌.»
 رفتم‌ كنار پنجره‌ و عكس‌هايم‌ را با دقت‌ شمردم‌: 121 عكس‌ برايم‌ مانده‌بود. ديروز، بعد از رفتن‌ پدرم‌، 183 عكس‌ داشتم‌! چرا بايد خودم‌ را اين‌قدرناراحت‌ مي‌كردم‌؟ شرايط‌ او را قبول‌ كردم‌.
 اول‌ چند دور بردم‌، بعد او شروع‌ كرد به‌ بردن‌. وقتي‌ عكس‌هايم‌ را كه‌ از من‌گرفته‌ بود روي‌ دستة‌ قطور عكس‌هاي‌ خودش‌ مي‌گذاشت‌، سعي‌ مي‌كرد جلوخودش‌ را بگيرد و لبخند نزند تا كفر من‌ در نيايد.
 كمي‌ بعد گفت‌: «اگر بخواهي‌، مي‌توانيم‌ يك‌جور ديگر بازي‌ كنيم‌. هر كس‌برد يك‌ عكس‌ برمي‌دارد. اگر من‌ بردم‌، مي‌توانم‌ آن‌ عكس‌ را انتخاب‌ كنم‌،چون‌ بعضي‌ از عكس‌هايي‌ را كه‌ تو داري‌ من‌ ندارم‌ و تو هم‌ هيچ‌وقت‌ آن‌ها رابه‌ نمي‌دهي‌.»
 قبول‌ كردم‌. فكر مي‌كردم‌ شروع‌ مي‌كنم‌ به‌ بردن‌. نمي‌دانم‌ چه‌طور اتفاق‌افتاد. سه‌ بار پشت‌ هم‌ باختم‌ و قبل‌ از آن‌كه‌ بفهمم‌ چه‌ خبر شده‌، دو تا شمارة‌21 گرتا گاربوهايم‌ و يك‌ شمارة‌ 78 سلطان‌ فاروق‌ را، كه‌ برادرم‌ خودش‌ هم‌داشت‌، باخته‌ بودم‌. مي‌خواستم‌ فوراً آن‌ها را از او ببرم‌، براي‌ همين‌ مقدارشرط‌ را بالا بردم‌. اين‌ طوري‌ بود كه‌ در دو دور بازي‌، شمارة‌ 63 اينشتين‌ را ـ كه‌او نداشت‌ ـ شمارة‌ سه‌ مولانا، شماره‌ صد سركيس‌ نازاريان‌ ـ بنيان‌گذار شركت‌آب‌ نبات‌ و آدامس‌ مامبو ـ و شمارة‌ 51 كلئوپاترا را به‌ سرعت‌ باختم‌.
 حتي‌ نمي‌توانستم‌ آب‌ دهانم‌ را قورت‌ بدهم‌. از ترس‌ آن‌كه‌ اشكم‌ سرازيرشود، دويدم‌ طرف‌ پنجره‌ و به‌ بيرون‌ نگاه‌ كردم‌. پنج‌ دقيقه‌ پيش‌ همه‌ چيزچه‌قدر زيبا بود: تراموايي‌ كه‌ به‌ ايست‌گاهش‌ نزديك‌ مي‌شد، برج‌هاي‌آپارتماني‌ دوردست‌ در ميان‌ درخت‌هاي‌ بلوط‌ خزان‌زدة‌ پاييزي‌، سگي‌ كه‌روي‌ سنگ‌فرش‌ خيابان‌ دراز كشيده‌ بود و خودش‌ را با رخوت‌ مي‌خاراند.كاش‌ زمان‌ متوقف‌ مي‌شد. كاش‌، مثل‌ بازي‌ اسب‌دواني‌، تاس‌ مي‌انداختيم‌ ومي‌توانستم‌ پنج‌ خانه‌ به‌ عقب‌ برگردم‌، و ديگر هيچ‌وقت‌ با برادرم‌ "زير يا رو"بازي‌ نمي‌كردم‌.
 بي‌آن‌كه‌ پيشاني‌ام‌ را از روي‌ چارچوب‌ پنجره‌ بردارم‌ گفتم‌: «بيا يك‌ دفعه‌ديگر بازي‌ كنيم‌.»
 برادرم‌ گفت‌: «من‌ بازي‌ نمي‌كنم‌. تو گريه‌ مي‌كني‌.»
 رفتم‌ طرف‌ او و با هيجان‌ گفتم‌: «قسم‌ مي‌خورم‌ كه‌ گريه‌ نكنم‌، جواد. فقط‌بيا عادلانه‌ بازي‌ كنيم‌، مثل‌ اول‌ بازي‌.»
 «من‌ دارم‌ روزنامه‌ مي‌خوانم‌.»
 گفتم‌: «باشد.» دسته‌ عكس‌هايم‌ را كه‌ مدام‌ كوچك‌تر مي‌شد بُر زدم‌ و گفتم‌:«همان‌طور كه‌ دفعة‌ آخر بازي‌ كرديم‌، زير يا رو؟»
 برادرم‌ گفت‌: «گريه‌ بي‌گريه‌. خيلي‌ خوب‌، رو.»
 من‌ بردم‌ و او يك‌ مارشال‌ فوزي‌ چاكماك‌ به‌ من‌ داد. قبول‌ نكردم‌. «لطفاًشمارة‌ 78 سلطان‌ فاروق‌ را به‌ من‌ بده‌.»
 برادرم‌ گفت‌: «نه‌. قرارمان‌ اين‌ نبود.»
 دو دور ديگر هم‌ بازي‌ كرديم‌ و من‌ باختم‌. نبايد دور سوم‌ را بازي‌ مي‌كردم‌.با دست‌ لرزان‌ شمارة‌ 49 خودم‌، ناپلئون‌، را به‌ او دادم‌.
 گفت‌: «من‌ ديگر بازي‌ نمي‌كنم‌.»
 التماسش‌ كردم‌. دو دفعه‌ ديگر هم‌ بازي‌ كرديم‌. وقتي‌ باختم‌، عوض‌ آن‌كه‌عكس‌هايي‌ را كه‌ مي‌خواست‌ به‌ او بدهم‌، باقي‌ماندة‌ دسته‌ عكس‌هايم‌ را پرت‌كردم‌ توي‌ صورتش‌. همه‌ مِي‌ وِست‌هاي‌ شمارة‌ 28 و ژول‌ وِرن‌هاي‌ شماره‌82، سلطان‌ محمدهاي‌ فاتح‌ شماره‌ 7، و ملكه‌ اليزابت‌هاي‌ شماره‌ 70، سِلاسالك‌هاي‌ روزنامه‌نگار شماره‌ 41، و وُلترهاي‌ شماره‌ 42، كه‌ دربارة‌تك‌تك‌شان‌ فكر كرده‌ بودم‌، با زحمت‌ فراوان‌ پنهان‌شان‌ كرده‌ بودم‌، و دو ماه‌ ونيم‌ بود كه‌ روزبه‌روز جمع‌شان‌ كرده‌ بودم‌، همه‌ مثل‌ پروانه‌ در هوا به‌ پروازدرآمدند و به‌طرز غم‌انگيزي‌ بر زمين‌ ريختند.
 كاش‌ اصلاً آدم‌ ديگري‌ بودم‌ و جاي‌ ديگري‌ زندگي‌ مي‌كردم‌. برگشتم‌ به‌سمت‌ اتاق‌ مادربزرگم‌، بعد چرخيدم‌ و بي‌صدا از پله‌هاي‌ فرسوده‌ پايين‌ رفتم‌؛به‌ فكر يكي‌ از اقوام‌ دورمان‌ بودم‌، يك‌ بازارياب‌ بيمه‌ كه‌ خودكشي‌ كرده‌ بود.مادر پدرم‌ برايم‌ تعريف‌ كرده‌ بود كه‌ كساني‌ كه‌ خودكشي‌ مي‌كردند محكوم‌بودند كه‌ در جاي‌ تاريكي‌ در زيرزمين‌ بمانند و نمي‌توانستند به‌ بهشت‌ بروند.تقريباً به‌ پايين‌ پله‌ها رسيده‌ بودم‌ كه‌ توقف‌ كردم‌ و در تاريكي‌ ايستادم‌. بعددوباره‌ چرخيدم‌ و باز از پله‌ها بالا رفتم‌ و روي‌ آخرين‌ پله‌، كنار اتاق‌مادربزرگم‌، نشستم‌.
 شنيدم‌ كه‌ مادربزرگم‌ مي‌گفت‌: «من‌ كه‌ مثل‌ مادر شوهرت‌ پول‌دار نيستم‌.تو فقط‌ بايد بچه‌هايت‌ را بزرگ‌ كني‌ و منتظر بماني‌.»
 مادرم‌ گفت‌: «ولي‌ مادر، باز هم‌ از شما خواهش‌ مي‌كنم‌، من‌ مي‌خواهم‌ بابچه‌هايم‌ برگردم‌ اين‌جا.»
 مادربزرگم‌ گفت‌: «تو نمي‌تواني‌ با دو تا پسربچه‌ توي‌ اين‌ خانة‌ ارواح‌دزدزده‌ و غرق‌ خاك‌ بماني‌.»
 «ولي‌ مادر، يادتان‌ نيست‌ كه‌ در سال‌هاي‌ آخر عمر، پدر بعد از آن‌كه‌خواهرهايم‌ شوهر كردند و رفتند، سه‌تايي‌ چه‌قدر خوش‌ و خرم‌ با هم‌ اين‌جازندگي‌ مي‌كرديم‌!»
 مادربزرگم‌ گفت‌: «مبروره‌، عزيز دلم‌، تمام‌ روز فقط‌ بايد لابه‌لاي‌مجله‌هاي‌ كهنة‌ پدرت‌ بلوليد.»
 «مي‌دهم‌ بخاري‌ بزرگ‌ طبقة‌ پايين‌ را روشن‌ كنند و تمام‌ خانه‌ دو روزه‌ گرم‌مي‌شود.»
 مادربزرگم‌ گفت‌: «قبل‌ از آن‌كه‌ زن‌ او بشوي‌، به‌ تو گفتم‌ چه‌جور آدمي‌است‌.»
 «يك‌ كارگر مي‌گيرم‌ و در عرض‌ دو روز از شرّ تمام‌ گرد و خاك‌ اين‌ خانه‌خلاص‌ مي‌شويم‌.»
 مادربزرگم‌ گفت‌: «من‌ اجازه‌ نمي‌دهم‌ هيچ‌ كُلفت‌ دله‌دزدي‌ پايش‌ رابگذارد توي‌ اين‌ خانه‌. به‌ علاوه‌، شش‌ماه‌ طول‌ مي‌كشد تا بتواني‌ اين‌ خانه‌ راتميز كني‌ و از دست‌ همة‌ عنكبوت‌ها خلاص‌ شوي‌. تا آن‌ موقع‌ هم‌ شوهركله‌شقت‌ برگشته‌.»
 مادرم‌ گفت‌: «اين‌ حرف‌ آخرتان‌ است‌؟»
 «مبروره‌، عزيزم‌، اگر تو و بچه‌ها بياييد اين‌جا، من‌ و تو چه‌طور بايد با هم‌كنار بياييم‌؟»
 «ولي‌، مادرجان‌، من‌ چندبار از شما خواهش‌ كردم‌، التماس‌ كردم‌ كه‌ مِلك‌بَبَك‌ را قبل‌ از آن‌كه‌ دولت‌ تصاحبش‌ كند بفروشيد؟»
 «من‌ حاضر نيستم‌ بروم‌ توي‌ ادارة‌ ثبت‌ و زير اسمم‌ را امضا كنم‌، و عكسم‌را به‌ آن‌ مردهاي‌ نفرت‌انگيز بدهم‌.»
 صداي‌ مادرم‌ اوج‌ گرفته‌ بود. گفت‌: «ولي‌، مادر، ما كه‌ براي‌تان‌ وكيل‌فرستاديم‌ تا مجبور نباشيد خودتان‌ اين‌ كارها را بكنيد.»
 مادربزرگم‌ گفت‌: «من‌ به‌ آن‌ وكيل‌ هيچ‌ اطمينان‌ نداشتم‌. ابداً. از قيافه‌اش‌معلوم‌ بود كلاه‌بردار است‌، حتي‌ مطمئن‌ نبودم‌ واقعاً وكيل‌ باشد. صدايت‌ راهم‌ براي‌ من‌ بلند نكن‌.»
 مادرم‌ گفت‌: «باشد، ديگر چيزي‌ نمي‌گويم‌.» بعد ما را صدا كرد: «بچه‌ها!حاضر شويد، زود باشيد، داريم‌ مي‌رويم‌.»
 مادربزرگم‌ گفت‌: «صبر كنيد، كجا مي‌رويد؟ هنوز دربارة‌ هيچ‌چيز حرف‌نزده‌ايم‌.»
 مادر آهسته‌ گفت‌: «شما ما را نمي‌خواهيد.»
 «اين‌ را بگير و براي‌ بچه‌ها چند تا شكلات‌ بخر.»
 مادر گفت‌: «آن‌ها نبايد قبل‌ از ناهار شكلات‌ بخورند.» و پشت‌ سر من‌ به‌اتاق‌ آن‌طرف‌ راه‌رو آمد و گفت‌: «كي‌ اين‌ عكس‌ها را پخش‌ و پلا كرده‌؟ زودجمع‌شان‌ كن‌.» بعد به‌ برادرم‌ گفت‌: «تو هم‌ كمكش‌ كن‌.»
 در سكوت‌ عكس‌هاي‌ آدم‌هاي‌ مشهور را از روي‌ زمين‌ جمع‌ مي‌كرديم‌، ومادر صندوق‌هاي‌ قديمي‌ را باز مي‌كرد و لباس‌هاي‌ بچگي‌اش‌، لباس‌هاي‌باله‌اش‌، لباس‌هاي‌ فرشته‌اش‌ و همة‌ چيزهاي‌ ديگر توي‌ صندوق‌ها را نگاه‌مي‌كرد. خاك‌ زير پاية‌ سياه‌ چرخ‌ خياطي‌ پدالي‌ رفت‌ توي‌ سوراخ‌هاي‌ بيني‌ام‌و اشك‌ از چشم‌هايم‌ سرازير شد.
 وقتي‌ دست‌هاي‌مان‌ را توي‌ دست‌شويي‌ كوچك‌ مي‌شستيم‌، مادربزرگ‌ بالحن‌ آرام‌ و ملتمسانه‌اي‌ گفت‌: «مبروره‌، چرا اين‌ قوري‌ را كه‌ اين‌قدر از آن‌خوشت‌ مي‌آيد برنمي‌داري‌؟ پدربزرگم‌ ـ خدا رحمتش‌ كند، چه‌ مرد نازنيني‌بود ـ موقعي‌ كه‌ فرمان‌دار دمشق‌ بود آن‌ را براي‌ مادرم‌ خريد. از آن‌سر دنياآمده‌، از چين‌. برش‌ دار، خواهش‌ مي‌كنم‌.»
 مادرم‌ گفت‌: 
 «مادرجان‌، من‌ هيچ‌ چيز از شما نمي‌خواهم‌. تا آن‌ قوري‌ را نشكسته‌ايد،بگذاريدش‌ توي‌ اشكاف‌. زود باشيد، بچه‌ها، دست‌ مادربزرگ‌تان‌ راببوسيد.»
 مادربزرگم‌، كه‌ دستش‌ را دراز كرده‌ بود تا آن‌ را ببوسم‌، گفت‌: «مبروره‌،عزيز دلم‌، خواهش‌ مي‌كنم‌ از دست‌ مادر بي‌چاره‌ات‌ عصباني‌ نباش‌. خواهش‌مي‌كنم‌، التماس‌ مي‌كنم‌، مرا تنها اين‌جا نگذاريد، به‌ من‌ سر بزنيد.»
 به‌ سرعت‌ از پله‌ها پايين‌ رفتيم‌ و سه‌تايي‌ در آهني‌ را كشيديم‌ و باز كرديم‌.آفتاب‌ درخشان‌ چشم‌هاي‌مان‌ را خيره‌ كرد و ريه‌هاي‌مان‌ از هواي‌ تازه‌ پر شد.
 مادربزرگم‌ از بالاي‌ پله‌ها فرياد زد: «مراقب‌ باشيد در خوب‌ بسته‌ شود!اين‌ هفته‌ باز هم‌ به‌ من‌ سر بزن‌، باشد؟»
 دست‌ مادرمان‌ را گرفته‌ بوديم‌ و در سكوت‌ از آن‌جا دور مي‌شديم‌. توي‌تراموا ساكت‌ نشسته‌ بوديم‌ و به‌ صداي‌ سرفه‌هاي‌ ساير مسافران‌ گوش‌مي‌كرديم‌ تا آن‌كه‌ تراموا راه‌ افتاد. وقتي‌ حركت‌ كرد، من‌ و برادرم‌ به‌ بهانة‌ اين‌كه‌مي‌خواهيم‌ جايي‌ بنشينيم‌ كه‌ مأمور بليت‌ را ببينيم‌ يك‌ رديف‌ جلو رفتيم‌ وشروع‌ كرديم‌ «زير يا رو» بازي‌ كردن‌. من‌ بعضي‌ از عكس‌هايي‌ را كه‌ باخته‌بودم‌ بردم‌. اعتماد به‌ نفسي‌ كه‌ پيدا كردم‌ باعث‌ شد مقدار شرط‌ را بالا ببرم‌ ودوباره‌ شروع‌ كردم‌ به‌ باختن‌. در ايست‌گاه‌ عثمان‌ بيگ‌، برادرم‌ شرايط‌ بازي‌ راعوض‌ كرد: «اگر من‌ بردم‌، بقيه‌ عكس‌هاي‌ دستة‌ تو مال‌ من‌ مي‌شود؛ اگر باختم‌،تو پانزده‌ تا عكس‌ به‌ انتخاب‌ خودت‌ از من‌ مي‌گيري‌.»
 بازي‌ كرديم‌. من‌ باختم‌. يواشكي‌ دو تا از عكس‌ها را براي‌ خودم‌ نگه‌داشتم‌، و تمام‌ دسته‌ را به‌ او دادم‌. يك‌ رديف‌ برگشتم‌ عقب‌ و كنار مادرم‌نشستم‌. گريه‌ نكردم‌. وقتي‌ تراموا سرعت‌ مي‌گرفت‌، و آرام‌ ناله‌ مي‌كرد، مثل‌مادرم‌ غمگين‌ از پنجره‌ بيرون‌ را نگاه‌ مي‌كردم‌، گذر آن‌همه‌ آدم‌ و مكان‌ راتماشا مي‌كردم‌ كه‌ ديگر وجود ندارند ـ مغازه‌هاي‌ خياطي‌ انباشته‌ از قرقره‌هاي‌نخ‌ رنگي‌ و پارچه‌هاي‌ وارداتي‌ از اروپا، سايبان‌هاي‌ رنگ‌باخته‌ در آفتاب‌ وباران‌خورده‌ مغازه‌هاي‌ فرني‌ فروشي‌ با پنجره‌هاي‌ بخار گرفته‌، نانوايي‌هايي‌كه‌ قرص‌هاي‌ نان‌ تازه‌ را مرتب‌ روي‌ قفسه‌هاي‌شان‌ چيده‌ بودند، سرسراي‌دل‌گير سينما «تان‌» كه‌ فيلم‌هايي‌ دربارة‌ رُم‌ باستان‌ را با كنيزكاني‌ زيباتر ازالهه‌ها در آن‌ مي‌ديديم‌، بچه‌هاي‌ ول‌گردي‌ كه‌ جلو سينما كتاب‌هاي‌ كارتون‌دست‌ دوم‌ مي‌فروختند، صاحب‌ سلماني‌ با آن‌ سبيل‌ و قيچي‌ نوك‌تيز كه‌هميشه‌ مرا مي‌ترساند، و مرد ديوانة‌ نيمه‌ عريان‌ محل‌ كه‌ هميشه‌ كنار درسلماني‌ مي‌ايستاد.
 در ايست‌گاه‌ حربيه‌ از تراموا پياده‌ شديم‌. وقتي‌ پياده‌ به‌ طرف‌ خانه‌مي‌رفتيم‌، سكوت‌ تفرعن‌آميز برادرم‌ كفرم‌ را درآورد. عكس‌ ليندبرگ‌ را كه‌توي‌ جيبم‌ پنهان‌ كرده‌ بودم‌ بيرون‌ آوردم‌.
 اولين‌بار بود كه‌ آن‌ را مي‌ديد. با حيرت‌ و ناباوري‌ نوشته‌اش‌ را خواند:«شمارة‌ 91، ليندبرگ‌. با هواپيمايي‌ كه‌ با آن‌ بر فراز اقيانوس‌ اطلس‌ پرواز كرد.آن‌ را از كجا آوري‌؟»
 گفتم‌: «من‌ ديروز واكسن‌ نزدم‌. زود از مدرسه‌ برگشتم‌ و بابا را قبل‌ از آن‌كه‌برود ديدم‌، بابا آن‌ را برايم‌ خريد.»
 برادرم‌ گفت‌: «معني‌اش‌ اين‌ است‌ كه‌ نصفش‌ مال‌ من‌ است‌. تازه‌، دور آخركه‌ بازي‌ كرديم‌ سر تمام‌ عكس‌هاي‌ تو بود.» سعي‌ كرد عكس‌ را از دستم‌ بقاپد،ولي‌ به‌ اندازة‌ كافي‌ فرز نبود. مچ‌ دستم‌ را گرفت‌ و پيچاند. لگدي‌ به‌ پايش‌ زدم‌و با هم‌ گلاويز شديم‌.  
 مادر فرياد زد: «بس‌ كنيد! گفتم‌ بس‌ كنيد! وسط‌ خيابان‌ هستيم‌!»
 دست‌ از كتك‌كاري‌ برداشتيم‌. مردي‌ با كت‌ و شلوار و كراوات‌ و زني‌ باكلاهي‌ غول‌آسا از كنارمان‌ مي‌گذشتند، از اين‌كه‌ جلو چشم‌ مردم‌ دعوا كرده‌بوديم‌ خجالت‌ كشيده‌ بودم‌. برادرم‌ دو قدم‌ جلو رفت‌ و با زانو به‌ زمين‌ افتاد.پايش‌ را گرفته‌ بود؛ ناليد: «خيلي‌ درد مي‌كند.»
 مادرم‌ زيرلب‌ گفت‌: «بلند شو. فوراً بلند شو. همه‌ دارند نگاه‌مان‌ مي‌كنند.»
 برادرم‌ بلند شد ايستاد و مثل‌ قهرمان‌ مجروح‌ فيلم‌هاي‌ جنگي‌ شروع‌ كردبه‌ لنگيدن‌. نگران‌ شده‌ بودم‌ مبادا واقعاً صدمه‌ ديده‌ باشد، ولي‌ از طرفي‌ دلم‌خنك‌ شده‌ بود كه‌ او را به‌ آن‌ حال‌ مي‌ديدم‌. بعد از آن‌ مدتي‌ در سكوت‌ راه‌رفتيم‌، برادرم‌ گفت‌: «صبر كن‌ برسيم‌ خانه‌، حالت‌ را جا مي‌آورم‌.» بعد چرخيدطرف‌ مادرم‌ و گفت‌: «مامان‌، علي‌ واكسنش‌ را نزده‌.»
 «چرا، مامان‌، زدم‌.»
 مادرم‌ فرياد زد: «ساكت‌!»
 به‌ مقابل‌ آپارتمان‌ خودمان‌ رسيده‌ بوديم‌؛ فقط‌ بايد از خيابان‌ رد مي‌شديم‌.صبر كرديم‌ تا تراموايي‌ كه‌ از ماچكا مي‌آمد بگذرد تا از خيابان‌ رد شويم‌.بلافاصله‌ بعد از تراموا، يك‌ كاميون‌ و پشت‌ سرش‌ اتوبوس‌ بشيكتاش‌ و بعديك‌ ماشين‌ دِسوتو بنفش‌ كم‌رنگ‌ از خيابان‌ گذشتند. آن‌ موقع‌ بود كه‌ متوجه‌شدم‌ عمويم‌ از پنجره‌ به‌ خيابان‌ خيره‌ شده‌ است‌. ما را نديده‌ بود، به‌ماشين‌هايي‌ كه‌ مي‌گذشتند نگاه‌ مي‌كرد. چند دقيقه‌ با دقت‌ تماشايش‌ كردم‌.
 مدتي‌ بود كه‌ ديگر ماشيني‌ از خيابان‌ نمي‌گذشت‌. وقتي‌ برگشتم‌ طرف‌مادرم‌ تا ببينم‌ چرا دست‌مان‌ را نگرفته‌ و ما را از خيابان‌ رد نكرده‌، ديدم‌ داردبي‌صدا گريه‌ مي‌كند.

---------------- 

بررسي داستان «آدم‌هاي مشهور» اثر اورهان پاموک

فريبا حاج دايي 

   «آدم‌هاي مشهور» نوشته اورهان پاموک نويسنده ترک که به گفته آقاي بهارلو دو سال قبل براي نوشتن يک رمان، سفري مطالعاتي به ايران داشت، اثري است ناب و در تراز پرورده‌ترين داستان‌هاي کوتاه جهان. اين داستان را مژده دقيقي به فارسي ترجمه کرده است که مي‌شود گفت اولين ترجمه پاکيزه از آثار پاموک به زبان فارسي است. اغلب آثار پاموک از ترکي به فارسي ترجمه شده است که درارائه زبان گفتاري مناسب لنگ مي‌زند، و چه‌بسا همين کيفيت ترجمه رمان‌ها است که نظر خوانند گان فارسي‌زبان را نگرفته است. در يکي دو سال اخير کتاب‌هاي پاموک در اروپا جزو پر فروش‌ترين‌ها است و پاره‌اي از کتاب‌هاي او به بيش از بيست زبان زنده جهان ترجمه شده است. پاموک در عين‌حال نويسنده و روشن‌فکري مستقل و با روحيه انتقادي است که پاره‌اي از مقالات و نظراتش دولت ترکيه و نظاميان متنفذ ترک را عليه او برانگيخته است.
           راوي داستان «آدم هاي مشهور» يک کودک ده دوازده ساله است، و از همين‌رو تصويرها در داستان همه کودکانه‌اند، يعني با نوعي معصوميت و سادگي و درعين‌حال شيريني ارائه شده‌اند. آن‌چه حساسيت راوي را برمي‌انگيزد کاملاً عاطفي، غريزي و بازي‌گوشانه است و به هيچ‌وجه قلمرو «معقولات» را دربرنمي‌گيرد. بهارلو گفت: ماجراي ساده‌اي که در داستان اتفاق مي‌افتد با تأمل فوق‌العاده‌اي بيان مي‌شود، و آن‌چه بيان مي‌شود در حقيقت درباره قبل از وقوع ماجرا است، برآمد انگيزه‌هايي است که ما بايد به فراست حدس بزنيم. نويسنده بستار بازي را انتخاب کرده که خواننده را مخير مي‌سازد که سرانجام تفسير خاص خودش را از داستان به‌دست دهد، به‌ويژه که داستان مي‌تواند به شکل‌هاي متفاوتي تداوم پيدا کند.
           «آدم‌هاي مشهور» داستان تلخي است، اگرچه بسيار تصويري است، و تلخي آن مستقيماً در کام خواننده نمي‌نشيند و تصوير در داستان جاي دلالت و تعبير را مي‌گيرد. نمونة پروردة آن توصيف فضاي تيره و تارِ خانة مادربزرگ است:
                      «پرده‌هاي ضخيم کشيده، غبار و نور کدري که در فضاي نمور اتاق‌ها معلق است.»
           گره‌گاه داستان مستقيماً به چشم نمي‌آيد. بستن چمدان پدر توصيف نمي‌شود، ما فقط صداهايي را از آن‌سوي ديوار اتاق مي‌شنويم، و همين صداها است که سرانجام تصويري عيني و مؤثر پديد مي‌آورند.
           آن‌چه مي‌توان از آن به «مفصل‌هاي داستان» (ارتباط بين دو زمان يا دو فضاي متفاوت) تعبير کرد کاملاً روان و مناسب انتخاب شده و به‌هيچ‌وجه خواننده را متوجه گسست‌ها يا پرش‌هاي زمان يا مکان نمي‌کند. در حقيقت از همين‌رواست که آرامش جاري در داستان ملال‌آور يا تصنعي نمي‌نمايد و با کنار هم گذاشتن نشانه‌هاي داستان يا عناصر ساختاري متن خواننده طعم و بوي داستان را کاملا احساس مي‌کند.
           از طرف ديگر گفتار دوست پدر و اشاره به ازداوج زود هنگام او، اصرار پدر به بازگشت به خانه از ورزشگاه، نگاه خيره پدر به آژانس هواپيمايي، بي‌اعتنايي پدر نسبت به واکسن بچه‌ها، پناه بردن مادر به خانة مادربزرگي که خود و خانه‌اش غيرقابل‌تحمل‌اند، رقابت دو کودک که به باخت نهايي برادر کوچک منجر مي‌شود، همه نشان از هندسه کاملاً منسجم داستاني دارد که حتي يک عنصر آن را هم نمي‌توان جابه‌جا کرد.
           در خاتمه بهارلو افزود که «آدم‌هاي مشهور» پاموک خواننده را به ياد برخي از داستان‌هاي «در زمان ما» همينگ‌وي (ماجراهاي نوجواني به نام «نيک آدامز») و دو داستان «دو سرباز» و «انبارسوزي» از مجموعه «گل سرخي براي اميلي» فاکنر مي‌اندازد، گيرم مي‌توان رگه‌هايي از اين داستان‌ها را به وضوح در رمان معروف و الهام‌بخش «هکلبري فين» مارک توين يافت.

آیجان

$
0
0
-جانم! مگر ممكن بود كه خبر نداشته باشم ، آرى ما اطلاع داشتیم . آمده بودم جلوى اداره ، وقتى دیدم آنها به دنبالت دویدند یكهو دلم تو ریخت. نمیدانى چه حالى داشتم، نمیتوانستم بخانه برگردم ، دست خودم نبود. میخواستم ببینم آیا دوباره رهایت میكنند یا نه، راستى موضوع چه بود؟ ـ هنوز خیالشان از این لاشه راحت نبود، فكر مبادا را كرده بودند، میخواستند آلبومشان را تكمیل تر كنند.ولى این هم درست نیست كه تو دور و بر لانه زنبور بپلكى . آنان در بدر دنبالت میگردند، میدانى دستشان بیفتى چكارت میكنند؟ بخونت تشنه اند.

زهشیاران‌ عالم، هركه‌ را دیدم‌غمى دارد

دلا دیوانه شو! دیوانگى هم عالمى دارد

 

برگرفته از دیوار یك قهوه خانه

 

 

 

توضیح نامها:

* آیجان :Aycan

آیجان : ماهْ جان . پسرى كه بسان ماه زیباست . ماه و جان

** چَنناز :çan"naz

چنناز: مهِ ناز

آیناز: مَهناز *Aynaz

* آراز: Araz

آراز: نام رودیست : ارس

** سئوگى : Sevgi عشق

 

________________

** نام دختر

* اسم پسر

 

 

وقتىدرِ خروجىِ اداره را بازكردندآیجان درست بعد ازهفت سال و دو ماه و چهار روز، بار دیگر خود را در میان هیاهوى مردم شهر یافت . هنوز روى پله هاى درِ اداره بود كه به آسمان فراخ و فیروزه فام نگاه‌كرد،‌‌به‌مردم چشم دوخت كه با عجله در خیابان در آمد ورفت بودند . آنگاه زیرلب با خود گفت:

ـ منتظركى هستى راه بیافت برو دیگر طاعونى، میخواهى ازت استقبال هم بكنند.

لنگ لنگان از پله ها پایین آمد‌و راه افتاد. هنوز چند قدمى دور نشده بود كه دو مرد به دنبال او دویدند یکی صدایش کرد:

آقاى... آیجان ! آقاى... آیجان ! لطفاً با ما بیایید، چند دقیقه با شما كارداریم . -

آنان همینكه كارشان تمام شد، اورا مجدداً رهاكردند.‌تاكسى بعدازمدت كوتاهى آیجان را مقابل خانه اش پیاده كرد و راه افتاد. خانه، خانه پدرى آیجان بود. او بعد از مرگ پدر و مادرش ،كه هردو بفاصله كوتاهى از یكدیگر مرده بودند،آنجا را تبدیل كرده بود به دفتر پخش روزنامه ، روز نامه ایكه همواره موى دماغ آقایان بود. آیجان یگانه وارث خانواده بود. درِ چوبى و كهنه خانه را بشدت تكان داد، در باز شد. وارد حیاط كه شد رفت روى یكى از پله هاییكه صحن خانه را به طبقه بالا وصل میكرد نشست. آرنجهایش را روى زانوانش تكیه داد و سر را میان دو دستش گرفت و به فكر فرو رفت لحظاتى بعد بالحن خشمآگینى پیش خود تكرار کرد:

-فسیلها!فسیلها!فسیلها!

 

درِِ حیاط باز بود. صداىِ بسته شدنِ آن رشته افكارش را از هم گسست . سرش را بلند كرد و نگاه یأس آلودى بسوى در انداخت . "چَنناز"با چادر مشگى دمِ در ایستاده بود. چهرۀ زیباى او در زمینه سیاهِ چادر ، ماه درخشان را در یك شب مهتابى بخاطر میآورد. لبخند شیرینى كه ، به گونه هاى لطیفش گل انداخته وبرلبانش نشسته بود ، زیباترین خاطرات زندگى را در دل آیجان زنده كرد. آیااین همان صورت مهتابى افسونگرى بود كه هفت سال و اندى در ظلمتِ خاموشى و فراموشى بر دلش روشنى بخشیده بود؟ آیا او بخاطر دیدار این چشمهاى سبز براق و ابرو هاى كشیده ، تمام آن سالهاى فراقِ زجرآلود را لحظه شمارى كرده بود؟ كسى چه میدانست كه این غنچۀ گلِ همیشه بهار، یگانه گلِ سرتاسر زندگى دایماً زمستانِ او بوده ، و او چگونه این بهاركِ زیبا را از گزند سرماى مرگزا دور نگهداشته بود : چطورمیتوانست آن نعره هاى كریه و گوشخراش آنان را براى دستیابى به آن ترگل فراموش كند که گفته بودند:

-چشمهایت را كور میكنیم تا نتوانى چهرۀ چنناز را ببین!

وقتى پى برده بود كه آنان تنها از اسامى غیرحقیقى دوستانش اطلاع دارند چقدر ‍خیالش راحت شده بود! چنناز از زیر چادراش دسته گلِ سرخى مزیین به چند شاخه زنبق بیرون آورد، چادر را رها كرد و بسوى آیجان دوید. آیجان هم بسوى او. باد خُنكِ ساحلی چهره و گیسوان بافته و بلند چنناز را نوازش میكرد. لباسش مثل همیشه غریب بود. او شلوار آبى و پیراهنى منقش به گلهاى سرخ و زنبق، پوشیده بود، و كفشهاى كتانى به پا داشت . یكدیگر را در آغوش گرفته و غرق بوسه كردند. چنناز میخندید. دانه هاى اشك شادى روى گونه هاى سرخش میلغزیدند. تمام وجود آیجان ازشور و هیجان میلرزد، در عمق دلش ناله‌هاى ‌جانگدازى‌ بیدارمىشدند. همانطور كه دستهایش را دور گردن او حلقه كرده بود، احساس میكرد یک بغل گل در آغوش كشیده است . گویى این بهار پر شكوفه بود كه در باغ میخندید. آیجان دلش درشور وغوغا بود. با لحن اندوهبارى گفت:

ـ آه! آیجان! بالاخره آمدی.

ـ بالاخره نمردم و ترا دیدم. بگو ببینم خبر داشتى كه من امروز آزاد میشوم؟

ـ جانم! مگر ممكن بود كه خبر نداشته باشم ، آرى ما اطلاع داشتیم . آمده بودم جلوى اداره ، وقتى دیدم آنها به دنبالت دویدند یكهو دلم تو ریخت. نمیدانى چه حالى داشتم، نمیتوانستم بخانه برگردم ، دست خودم نبود. میخواستم ببینم آیا دوباره رهایت میكنند یا نه، راستى موضوع چه بود؟

ـ هنوز خیالشان از این لاشه راحت نبود، فكر مبادا را كرده بودند، میخواستند آلبومشان را تكمیل تر كنند.ولى این هم درست نیست كه تو دور و بر لانه زنبور بپلكى . آنان در بدر دنبالت میگردند، میدانى دستشان بیفتى چكارت مىكنند؟ بخونت تشنه اند.

ـ عشق این حرفها سرش نمیشود آیجان!

-چنناز! تو هنوز هم همان دلباخته بیباكى هستى كه بودی.

ـ میخواستى جور دیگرى باشم ؟

ـ نه ! ولى باید خیلی احتیاط کنی.

ـ تا مرز ترس ؟

آیجان لحظ اى سكوت نمود، آنگاه با حركت دست اشاره كرد به خانه و گفت:

ـ میبینى چكار كرده اند، یك ساختمان زیباى دو طبقه را تبدیل كرده اند به تلى از خاك وآهن، نه با بمب، بلكه بادست!چنناز كه در اولین نگاه متوجهِ پاىِ لنگ و داغِ سیگار روى پلكهاى او شده بود گفت:

-غصه نخور!

مهربانم!

سرماى این زمستان را

به گرماى بهاران میسپاریم.

سیاهى این زمانه را

به روشناى دل میزداییم.

هرگز بدین منوال نمانده و نمی ماند

این دوران بى كیش و آیین،

آنچه پایاست زندگیست.

آنچه پویاست زندگیست.

گرچه بمانند نوزاد با درد و رنج زاده میشود.

گرچه ارواح پست همچنان ارابه هاى نعش كش خود را

بر روى استخوانهاى "ما"پایكوبان میرانند،

گرچه در بحر اندوه

ز امواج توفنده ویرانیم

باك نیست.

انسان كشتى به ساحل شادى میراند

و گل نیلوفر زندگى

با دستان ما می شكوفد.

عزیزم !

دلتنگ مباش!

شب كوتاه است.

 

ـ آه! چنناز!

چه بگویم ؟

چسان بگویم؟

كه ما

در شبى بى انتها

بى انتها

بسانِ زمان و مكان

مجذوب و گم شده ایم

كه ما

در زمستان جاودانه

در پى بهار گشته ایم!

 

او بعد از لحظه اى سكوت پرسید:

-راستی از آراز چه خبر؟

ـ او حالش خوبست ، در خانه منتظر توست. بلندشو برویم.

ـ برویم دیدار آراز؟شرمم میآید، من دیگرچطورمیتوانم به روی آراز نگاه كنم ؟

ـ آیجان! این حرف را نزن‌. آنها همه چیز را از ماگرفتند‌، فكرمیكنى‌میتوانندعشق ومحبتمان راهم بگیرند؟ درست است كه ماخواهان پیروزى هستیم ، ولى هرگز شكست راهم فراموش نمیكنیم؛ ما بشكست نیز میاندیشیم . شكست و پیروزى رخداده هاى ابدى نیستند، شكستها میتوانند مقدمه پیروزى هم باشند و بعكس. مسایل تو در دوستى و علاقه و محبت ما هیچ خللى ‍وارد نكرده است. آراز خودش مرا به استقبال تو فرستاد. بلند شو برویم.

!-برویم!

 

** *

 

آراز زیر درخت گیلاس، روى صندلى چوبى كهنه اى نشسته، و مشغول مطالعه كتابى بود با انگشت اشارۀ دست چپ، عینك ذره بینى اش را كه شیشه هاى ضخیم داشت، بالاى بینى جابجا كرد، دستى بصورت تازه تراشیده و سبیلهاى پرپشت و آویزانش كشید، و به‌ در كوچه نگاه كرد - كه صداى باز شدن آن توجه اش را جلب كرده بود - از روى صندلى برخاست، قامتى متوسط داشت. چنناز و آیجان وارد شدند ودر را پشت سرخود بستند. آراز لحظه اى چهره و قامت و قوارۀ دوست دیرینه اش را از نظر گذراند: بدن لاغر ، قد نسبتاً بلند، شلوار خاكسترى، كفشهاى قهواى، پیراهن ساده ، بینى و صورتِ كشیده، بدون سبیل، لبهاى باریك، زلفهاى سیاه خوابیده بسمت چپ سر، ومخصوصاً چشمهاى مهربان و تبسم شیرینِ و معروفش كه همیشه بهنگام دیدار برلبانش ظاهر میشد، دلش را تكان داد. پس از آنكه دست ‍‍ ‍دادند و روبوسى كردند آراز پرسید

ـ دوستِ من! حالت چطوراست، خوبى؟

-بدنسیتم، تو چطورى؟

-ممنون، من هم خوبم.

-بالاخره همدیگر را دیدیم، دقیقاً بعداز هفت سال و دو ماه و ‍ چهار روزحالا توهرساعتش را یك سال حساب ببین چقدر طول كشیده است؟

:چنناز گفت:

ـ روزگار دشوار و تیره اى بود كه بگذشت.

-آراز گفت:

-برویم تو بنشینیم.

خانه آراز كلاً به دو اتاق و حمام ودستشویى و راهرو وآشپزخانه و حیاطى كوچك، خلاصه میشد. او اخیراً آنجا را اجاره كرده بود‌.‌آنان روى یك قالى باغى زیبا، منقش به‌گل وگیاه نشستند. چنناز چاى درست كرد، و آن دو دوست هم شام را آماده ساختند. بهنگام تهیه غذا كه مدت كوتاهى طول كشید صحبت مهمى پیش نیامد تا اینكه سر سفره آیجان رو به آراز كرد‍‍ وپرسید:

-آراز! میخواستم نظر ت را در بارۀ خودم بدانم، تو در مورد آن قضایا چه فكر میكنى؟

- ببین عزیز، من و چنناز بارها در این مورد باهم صحبت كرده ایم...

چنناز رشته سخن او را برید:

-من نظرم را در پیرامون این مسأله بهش گفته ام.

آراز ادامه داد:

-فكر میكنم حرفهاییكه آدم زیر چماق فسیلها بیان میكند، سند جرم و محكومیت خود آقا فسیلهاست. و افكار عمومى در جهان، همیشه اینگونه نمایشها رامحكوم كرده است. بنابراین تو نباید آن مصاحبه تلویزیونى را زیاد جدى تلقى بكنى، و‍ روحت را بیش از این عذاب بدهى. ما آگاهیم كه چه ضربه هاى روحى خرد كننده اى در جسارتگاه به تو وارد شده ‍ است ؛ و حتى میدانیم كه اگر داروهایت را مرتب مصرف نكنى چه حالى پیدا میكنى. پس جداً از تو میخواهم كه این مسأله را بدست فراموشى بسپارى وبه مسایل مهم تر وحیاتى فكركنى. از جمله بمسألۀ خانه، ازدواج ...و

چنناز افزود:

ـ و كار.

آراز ادامه داد:

ـ به طوركلى نظر من اینست كه خانه را تعمیر كنیم تا تو آنجا آرامش داشته باشى، بعد كارى برایت دست و پا میكنیم كه مشغول شوى وچندرقازى گیرت بیاید،‌ وهنگامیكه چرخ زندگیت به راه افتاد باید بفكر ازدواج هم باشی.

چنناز پیشنهاد كرد:

ـ بهتر است مشكل تعمیرخانه را از طریق شركت حل بكنیم، و اما هزینه اش؟ با فروش ‍بخشى از حیاط میشود هزینه اش را هم تهیه كرد.

آراز تأیید كرد:

ـ یك پیشنهاد درست و عملى، من موافقم. آیجان نظر تو چیست؟ آیجان كه بفكر فرو رفته بود و كسى نمیدانست چه افكار دور و درازى او را در خود غرق كرده است ، با این سئوال بمیان صحبت كشیده شدو جواب داد:

-من حرفى ندارم.

چنناز پرسید:

ـ یعنى تو هم موافقى ؟

-آره!

آراز گفت:

-پس من ترتیب كار را میدهم.آراز سفره را جمع كرد، و چنناز چاى آورد. سه رفیق ساعتها با هم گپ زدند، از مسایل روز و خاطرات مشترك. اما چنناز و آراز به خوبى احساس میكردند كه آیجان دیگر آن آدم سابق نیست و به كلى عوض شده است. شب دیر وقت بود. حال ‍ ‍وهواى مجلسشان بسیار گرم و صمیمى بود. آیجان فراموش كرده بود داروهایش را مصرف كند، ‍ و یادش هم نبود كه آخرین بار كى دوا خورده بود . شیرینى صحبت تلخى غم و اندوه را از دلهاشان زدوده بود.

آه ! امان از غمها ! افسوس كه نگذاشتند خوشى آنان بیش از آن دوام یابد! چرا كه دقایق آخر رفتارآیجان كلاًغیرعادى مینمود.‌او دیگرخیلى ساكت و متفكر بنظر میآمد.كم حرفى و سكوت آزار دهنده ا ش براى دوستانش تحمل ناپذیر بود . او كه درگذشته مایه گرمى مجلس دوستانش بود وبا بذله‌گویى‌هاى خود همیشه خنده را بر لبان دیگران مى نشاند، اكنون هکرده بود. چهرۀ مهربان وغمگینش سیماى باربرى را میماند كه طاقتش زیر بار سنگینى ببرد. آب دهانش را كه فرومی برد برپیشانیش چینهاى درشت مى نشست ، و اخم آلود زیر لب حرفهاى نامفهوم میگفت . لبهایش را طورى به هم میفشرد رفتار جوكیان پیشكه معناى "نه"میداد، ویا دستش را بدین معنا حركت میداد، و به‌ نقطه نامعلومى زل میزد. چنناز كه رفتار او را دید بروى آراز خیره شد. آراز باسر و صورت اشاره كرد به بسته هاى دارو که از جیب ‍شلوار آیجان بیرون زده بود گفت

-توى جیب شلوارش دوا هست، دربیار بده بخورد.

- آیجان كه همچنان بنقطه نامعلوم زل زده بود گفت:

آراز! من دارم سقوط مىكنم!

- آراز هیچ نگفت.

آیجان تكرار كرد:

ـ من دارم سقوط میكنم ! با سرعت سرسام آورى سقوط میكنم، توى خودم، توى چاه بى انتهایى كه در درونم دهان باز كرده است سقوط میكنم. این چاه مرا میرباید. من ربوده شده ام. سنگهاى سرگردان و بیشكل و بیقواره درونِ آن، دارند باد میكنند، من در آنها فرو میروم، ‍مثل عروسكى كه در گدازه فرود...د

داروها توى دست چنناز بود. آراز بانگاههاى دردآلود چشم به آیجان دوخته بود.چنناز عرق سرد پیشانى او را با دستمال پاك كرد و گفت:

ـ آیجان عزیزم ، بیا دوایت را بخور.و خواست دارو و لیوان آب را بدست اوبدهد، ولى آیجان بى توجه به آنها به سخنش ادامه داد.

‍ـ چنناز ! من در تصویر لرزان و زیباى تو - كه بر آئینه آب پیداست- فرومیروم، با اولین خیزابها ترا گم میكنم ، خودم نیزگم میشوم . نمیدانم در كجا قرار دارم ، محیطم غیر قابل شناخت است. آیا من درتاریكى محض غوطه ورم یا درروشنیى مطلق، نمیدانم. چه تاریكى ، چه روشنایى ، هر دو برایم یكسان است

آراز از اتاق بیرون رفت . زیر درخت گیلاس روى صندلى نشست وسیگارى درآورد و آتش زد . آیجان لحظاتى مكث نمود

... .آب دهانش را كه قورت داد ، بدون اینكه نگاهش را از نقطه نا معلوم بكند، باز چنناز را مخاطب قرارداده بسخنش ادامه داد.

‍ـ چنناز! این چاه یا این اتاقك شیشه اى بى انتها، بافسیلهاى آدم نماییكه گرداگرد آ نرا فراگرفته اند، هر لحظه تنگ ترو تنگ تر میشود، و مرا مثل یك گلوله برفى درمیان گلهاى آتش، در تو، در تصویرتو، در شبح تو ، ذوب میكند. فریادهاى بى انعكاسم را حتى خودم نیز نمیشنوم. من در خلاء محض ذوب میشوم و سایه بخارم بر دیوار این اتاقك ، ‍ سرگردان و دیوانه وار دنبال تو میگردد.

...

‍لیوان آب هنوز در دست چنناز بود. آنرا روى سینى گذاشت وسر آیجان را بسیینه فشرد و نوازش كرد. بغضى كه از دقایق پیش گلوى چنناز را میفشرد تركید. دانه هاى اشك از ته چشمهایش نشت كرده و بر گونه هاى گلگونش سرازیر شد. آیجان متوجه گریۀ چنناز نبود، او در دریای افکار خویش غرق بود. اشک نمی ریخت . گویى آب دیدگانش خشك شده بود. مثل چشمه هاى بى آب . كسى چه میدانست شاید هم میگریست ، بمانند چنناز. اما هیچكس اشكهاى او را نمیدید. او سالها پیش به چنناز گفته بودكه همیشه بى سرشك، گریسته است.‍ ‍ آیجان همچنان مجذوب آن نقطه ناپیدا بود. آراز به داخل اتاق بازگشت ، اشكهاى چنناز را از گونه هاى او سترد . به آیجان داروخوراند.

 

چنناز دلش اندكى راحت شد. او سرآیجان را روى زانوانش نهاد و نوازش كرد. مدتى بعد آیجان خوابش برد. چنناز متكا زیر سر او گذاشت و در حالیكه با آراز به اتاق روبرو میرفت گفت:

-آراز! دلم بیقرار است . من خیلى نگران حال آیجانم.

ــ تو نباید خودت را ببازى، خیلى خونسرد بایدكمكش كنى. او شدیدأ بتو نیاز دارد. من فردا با دكتر هم تماس میگیرم . مراقب باش دوایش را مرتب مصرف بكند. خوب دیگر دیروقت است، بگیریم بخوابیم . من فردا كله سحر باید بیدار بشوم تو هم كه شب اینجا میمانى، ساعات منع عبور و مرور است ، درست نیست بخانه بروى. - ‍متوجهم، نمیروم.

-آن اتاق میخوابى یا همینجا؟

ـ همینجا!

ـ من هم پیش آیجان میخوابم.

! شب بخیر!

شب بخیر!

 

** *

آراز صبح زود قبل از آنكه سر كار برود مقدارى پول توى جیب شلوار آیجان گذاشت وبیرون رفت. وقتى آیجان از خواب بیدار شد چنناز صبحانه را آماده كرده بود. سر سفره پرسید:

-شب خوب خوابیدی؟

ـ همینكه سر بدامنت گذاشتم دیگر خواب مرا ربود. انگار سالها بود كه نخوابیده بودم

ـ براستى خواب خوشى داشتم . تو هم مرا ببخش كه مزاحمت شدم وخسته ات كردم

-خوشحالم كه خوب خوابیدى، ولى من بهیچوجه مزاحمتى احساس نكردم كه ببخشمت ، بعكس ‍تو به من آرامش میدادى.

ـ آراز كو؟

-او رفته سركار. توى یك شركت كوچك ساختمانى كارمیكند.

ـ خودت چى ، كار میكنى؟

ـ من هم همانجا كار میكنم. حسابدارشانم، یك ماه مرخصى گرفته ام، از دیروز شروع شده

-درست از همان روزی که من پیدایم شد؟

ـ دقیقا.

-لابد بخاطر من.

ـ بخاطر هر دویمان.

ـ بهر صورت ، آموخته هاى شما حداقل به درد دنیا و زندگى میخورند، مرا ببین كه رفتم دنبال نقاشى نه بدرد این دنیایم میخورد و نه بدرد آن دنیایم.

‍ـ تو خوب میدانیكه هنر، زیبایى زندگیست. گلزار زندگى بدون هنر،كویرى بیش نیست. آرزوى دنیایى كه در آن هیچ هنرمندی كارش را بى ارج نپندارد، شاید اغراق آمیز نباشد

- شاید. بگذریم ، از دیروز ، از همان نخستین لحظه دیدار سئوالى ذهنم را بخود مشغول كرده ، و مدام بر من فشار میآورد؛ زیرا نه میتوانم آنرا فراموش كنم ونه جرئت مطرح كردنش را‌ دارم. -احساس ترا درك مىكنم . لابد میخواهى بپرسى آیا هنوزهم به عشقمان وفادارم یانه ؟

ـ درست است.

ـ آىجان! تنها چیزیكه توانستم در این دوران هستى خوار، دورانى كه نسل ‍ ما همه چیزش را در آن باخت، براى خودم نگهدارم عشقمان است. عشق و علاقه بهمه زیبایى هاى زندگى. و تنها در پناه آنست كه من میكوشم همه بدبختیها و نكبتهاى این چاله گندیده را تحمل كنم ، وحتا با آنها به‌ستیز برخیزم . با این امید كه دنیاى زیباترى داشته باشیم و در چنان محیطى گل ‍ عشقمان به غنچه نشیند. نیمدانم عشق چیست، شاید احساسى باشد، احساسى در اوج. اوج اوج. احساسِ دوستداشتن و دوست داشته شدن. ما که همیشه از دومى محروم بوده ایم ، دوست داشته ایم بدون اینكه دوستمان بدارند. همواره هدف تیر كینه ها بوده ایم. و همیشه در گریز. گریزان از صیاد، بمانند یك آهوى زخمى‌. نمیدانم این عشق یكسویۀ ما به جهان و زندگى و انسانها ناقص است یا كامل، ‍ اگر هم در آن نقصانى باشد ما با عشق مشتركمان آنرا جبران میكنیم. من روحاً عاشق انسان و زندگیم ، ولى جسماً تنها بتو عشق میورزم. من گرفتار این عشقم، آنهم چه دیوانه وار! بگذار كارها روبراه بشود، میرویم در پناه یك سقف زندگى میكنیم.

آیجان متفكر و مغموم او را نگاه میكرد. وقتى صبحانه تمام شد سفره راجمع كرد و توى آشپزخانه گذاشت . چنناز چهار زانو نشسته بود. آیجان سرخود را روى زانوان او نهاد و دراز کشید. چنناز خم شد و روى چشمان او بوسه نهاد. آیجان پرسید:

-چننازچشمهایم را میبوسى، مگر فراقى در پیش است؟

-نه عزیزم، چشمانت را دوست دارم تصویرچهرۀخود را در آنها میبینم و بیاد آن دو چشمه كوچك در كمرۀ مِه آلود میافتم كه وقتى با هم به کوه میرفتیم تصویرمان را در آب گواراى آنها تماشا میكردیم، وناگاه پاره سنگى میآمد و آب موج برمیداشت، و تصاویر ما در هم جذب و ناپدید میشد؛ آنگاه صداى آراز از آن سوى بگوش میرسید که میخواند:

-«باید كه دوست بداریم یاران را»

« باید كه چون خزر بخروشیم»*

 

چنناز متكا زیرسر آیجان گذاشت ، و خود نیز دراز كشید. سر او بر بازوى آیجان بود، ‍ و خرمن گیسوانش پهن . آیجان گونه بگونه او چسباند، دستش را روىسینهاش گذاشت ، ودر حالیكه بوى آشناى تنش را استشمام میكرد گفت:

ـ عزیزم ! همینطور كه حرف میزنى مرا بگذشته هاى دور میبرى، احساس عجیبى پیدا میکنم و هیجان مخصوصى دل و جانم را میلرزاند. آیا من بیدارم یا در رویا بسر میبرم، تا دیروز هرگز تصور نمیكردم دوباره ترا بیابم و خود را غرق در عشق بیكرانه تو احساس نمایم‌.‌آیا من قاصدكى هستم كه نسیم تابستانى آنرا به آغوش تو آورد، یا دُرناى تیر خورده اى هستم كه با بالهاى خون چكانش از غربت به آشیانه ویران خویش باز گشته است، هیچوقت باورم نمیشد، هیچوقت، كسى را پیدا كنم كه زخمهاى گهنه هفت ساله ام را، زخمهاى كهنه ایكه هردم بر رویشان زخمهاى تازه اى دهن میگشایند، مرهم نهد. چنناز! میدانى توى این مدت چه بر ما گذشته ست. ما كه همیشه سایه همدیگر بودیم ، نمیدانم چطور نمردیم و زنده ماندیم، و آن فراق و هجرانِ دردناكتر از مرگ را تحمل كردیم. ‍‍من درآن سالهاى سیاه هرلحظه هزاران بار مردم و زنده شدم، چیزیكه ، و شاید هم یگانه چیزیكه هربار دوباره زندگى را بمن باز گرداند حلول عشق تو در دل و جانم بود. وقتى خفاشان این ظلمتكده ، لاشخوران گورستان ، به جانم افتاده و آخرین رمق زندگیم را میگرفتند ، یگانه چیزیكه به من حیات می بخشید، خوبى و پاكى و مهربانیهاى تو بود، عشق افسونگر تو بود. این زیبایها مثل یك نیروى ماوراء طبیعى مرا بسوى تو جذب میكردند. تمام ذرات وجودم ترا میخواستند، سالیان متمادى آن خواست را در درونم سركوب كردم ، ولى نتوانستم در خودم بكشم اش . به مرور زمان آن خواهش وكشش نامریى و شگفت ا نگیز در دلم نیرو گرفت و بر من چیره شد، دیگر فكر و اراده ام دراختیار آن بود. من بسوى تو آمدم ولى افسوس كه دیگرهیچوقت شایستگى عشق تو رانخواهم داشت! خورشید عشق من همانجا پشت میله هاى سرد و تیرة دردستان غروب ‍ كرد.

هر دو بلند شدند و نشستند، چهار زانو. چنناز روى اورا بوسید و گفت:

-این چه حرفیست كه میزنى ، و دلم را به آتش میكشى، در سرزمین ما خورشید عشق را غروبی نیست و عاشقان ستارگانِ همیشه فروزانِ عشق اند. سخنانت را به یاد آور، سخنان سالهاى پیش از فراق را. هنوز كه هنوز است صدایت در گوشم طنین انداز است كه میخوانی:

-عشق اوجِ محبّت،

اوجِ دلباختگیها و مهربانیهاست.

عشق اوجِ گذشت،

اوجِ پاكى ها و جانفشانى هاست.

عشق

اوجِ تلاش،

اوجِ فداكاریها و بیداریهاست.

عشق

اوجِ زندگىست،

اوجِ تداومِ زندگىست.

هر جا كه عشق اوجِ صعود انسان

به عالمِ انسانى نیست،

آنجا مفهوم عشق انسانى نیست.

 

آیجان هیچ نگفت‌.‌ فقط به چشمان چنناز نگریست‌. هنگامیكه نگاه بر گرفت گفت:

-امروز بعد از آنكه گشتى در شهر زدم ، میخواهم سرى هم به ‌پیرمرد بزنم ، و احوالى ‍ ازش بپرسم

-دوست دارى باهم برویم؟

-دوست كه دارم، ولى مجبورم تنها بروم. درست نیست مارا باهم ببینند.

 

-هرطور میل توست.

 

* * *

چند دقیقه بعد او در راه بود. لنگ لنگان میرفت و میاندیشید، بسخنان چنناز؛ واز خود ‍ میپرسید:

-آیا این غیر انسانى نیست كه من با این بدبختیهاى علاج ناپذیرم -كه مثل پنجه مرگ گلویم را فشار میدهند

دامنگیرِ‍ این دختر بیگناه هم بشوم ؟ یک آدم طاعونى با مغز علیل و پاى چلاقش چه ره آوردى بجز ‍ تیره روزى و نكبت براى این دختر زیباتر از گل ، واز همه مهمتر انسان خوب و شریف، میتواند ‍ داشته باشد؟مگر بزرگترین آرزویم آن نبود كه قبل از مرگم فقط یك بار دیگر، تنها یك لحظه، ‍ روى او را ببینم، اكنون كه به مقصودم رسیده ام پس چرا گورم را گم نمیكنم؟ منتظر چى هستم؟ ‍ چرانمیتوانم از او بگریزم؟ آیا بین ما نیروى عجیبى حاكم است كه مانع فرار ما از همدیگر ‍ میشود؟...

او همینطوركه باخودش حرف میزد از كوچه هاى پیچ در پیچ و خیابانهاى فرعى كج و معوج ‍ ، و خانه هاییكه انگار درآنها به جاى مصالح ساختمانى، مسكنت و بدبختى و درد بكار برده ‍ بودند، گذشت، رسید بخیابان اصلى شهر. افكار مغشوش وتخییلات روانكاهى كه ذهنش را بخودمشغول ‍ كرده بود،گاه بگاه بصورت جملات بریده بریده بگوش رهگذران میرسید، و موجب نگاههاى تمسخرآمیز ‍ آنها میشد . او دیگر متوجه تغییراتى نبود كه طى آن سالها در شهر رخداده بود. بامهاى دریده شده، دیوارهاى سربریده و خمیده _یعنى آثارهنرى فسیلهاى آدم نما ى دور و نزدیك - مغازه هاى نوساز براق، ‍ و خانه هاییكه انگاركاهگل فقر به آنها مالیده اند، دسته هاى مردم-كه مثل جویبارهاى ‍ سرگردان و هرزه گرد در پیاده روها روان بودند-دود غیظى كه نفس را می برید، سرو ‍ صداى سرگیجه آور ماشینها ، و بویژه تابلوهایى كه اینجا و آنجا پشت ویترین مغازه‌ها ، ‍ درِِ مطبها و توى قهوه خانه ها وجاهاى دیگر به چشم میخوردند، مهمترین مناظرى بودند كه ‍ او رؤیاگونه از نظرش گذراند . بعضى از تابلو ها امضاء "نقاش"زیرشان بود . "نقاش"معروفترین خطاط و نقاش ‍ آن شهر لمیده بر ساحل دریاچه بود. همه او را استاد "نقاش"صدا میزدند. جوانتر ها دور‌و‌برش ‍ میپلكیدند و همسالانش از او دورى میجستند، بسبب عقاید عجیب وغریبش. آیجان تعطیلات ‍ تابستانىِ دوران دانش آموزى ودانشجویى خود را معمولًا در نگارستان پیرمرد سپرى كرده بود، زیردست او بزرگ شده واز ‍ باغ هنرش گلها چیده بود. پیرمرد مثل فرزند خودش اورا دوست داشت . دوستان نزدیك یجان ‍ میدانستند كه استاد به او اجازه داده بود زیر آثارى كه براى مشتریان آماده میكرد امضاء ‍ او را بگذارد. وقتى تابلوها را نگاه كرد، خواست كارهاى خود را از آثار استادش جدا ‍ كند، حافظه اش را كاوید، روزهاى خاطره انگیزش را ورق زد، تمایزات را جستجو كرد، بیفاىده بود، نتوانست. او بهمه ‍ آن چیزها فكر میكرد و از خود میپرسید : « چرا استاد اجازه داده بود كه آثار خود را بانام او امضاء كند؟» در ذهنش دنبال پاسخ میگشت كه رسید جلو نگارستان . از پشت شیشه داخل كارگاه را ‍ نگاه كرد، پیر مرد آنجا نبود. چشم دوخت به ‌تابلو ها- روى دیوار، جلو ویترین، روى سه‌پایه ‍ نقاشى و صندلى، بیخ دیوار : اتاقك شیشه اى - در حال له كردن دو انسان . چهرۀ مردى شاید ‍ هم زنى فرورفته در یك سنگ مرمر، و معلق در چاهى بى انتها. دریاچه اى خشكیده با كوههاى نمك. شهرى یخزده بركرانه ‍ دریاچه ؛ و بسیارى تابلوهاى دیگر كه از پشت شیشه درست نمیشدآنها را مشاهده كرد.

جوان! اگر مییخواهى تابلوها را ببینى بیا تو. پیرمرد در را باز كرد. بدون هیچ نگاهى بچهرۀ جوان، و داخل شد. آیجان هم بدنبالش.

-سلام استاد! حالتان چطور است ؟

صدا بگوش پیرمرد آشنا بود. قد خمیده اش را به ‌زحمت اندكى راست نمود، و بصورت مرد جوان نگاه كرد و گفت:

آیجان ! پسرم تویى ؟ آیجان خم شد و استاد او را بغل كرد و بوسید، ودر حالیكه دستش را گرفته بود، بطرف ‍ صندلى زهوار دررفته اى كشید و گفت:

-بیا پسرم، بیا بنشین ! بسیار خوشحالم كردى. آیجان نشست . پیرمرد پرسید.

-كى آزاد شدى؟

-دیروز.

-دیشب پیش بچه ها بودى؟

-بله!

-غصه جا و خانه را نخورى، ها! تو روى چشم ما جا دارى.

-خیلى ممنونم استاد. فعلاً غم خانه را ندارم، بعد ببینیم چه پیش میآید. پیرمرد فلاسك را برداشت و دو استكان چاى ریخت و پرسید:

-خوب ، میخواهى چكار كنى ؟

-كى شروع میكنى ؟

-یعنی شما موافقید؟

-این چه سئوالیست ، میل دارى همین امروز شروع كنى ؟

-نه ، فردا شروع میكنم.

-خوب ، باشد . تعرىف كن ببینم از سلاخخانه چه خبر؟

-استاد! چه بگویم ، نمیتوانم به چشمانت نگاه كنم ، شرم میكنم. تاب این شرمندگى ‍ را ندارم، آرزو میكنم زمین دهان باز كند ومرا به كام خودش بكشد. چطور بگویم استاد، ‍ من همه چیز را باختم ! پیرمرد با تأكید:

-"ما "باختیم ، اما آیا آن یك ‌قمار بود یا نبردى كه ما در آن شكست خوردیم؟

-استاد! بازى یا نبرد، دیگر هر دو برایم یكسان است.

-در زندگى مواقعى هست كه چنین احساسى به‌انسان دست میدهد. چىزهاییكه یكسان و همگون ‍ بنظر میرسند در واقع تفاوتهایى با هم دارند كه از دید ما پنهانند . باید به‌كوشیم از ‍ این حالت یكسان نگرى و یأس و ناامیدى بیرون بیآییم. باید دلها و دستهامان یكى گردند. ‍ دستِ یارى نیاز مبرم ماست . پرنده بیارى بالهاىش پرواز میكند، ما بالهاى همدیگریم. ‍ پسرم ، ما در برهه سخت و دشوارى زندگى میكنیم ، باید آنرا پشت سر بگذاریم، بدون اینكه خودمان را ببازیم. تاریكى محض وجود ندارد. ما در این ظلمت بدنبال ‍ آن ستارگان رو شنى هستیم كه از دور بما چشمك میزنند. حالا جایى و یا طریقى سرمان بسنگ ‍ خورده، باشد، نباید از تلاش باز ایستاد. نمیخواهم مانند لاشه اى یك جا بمانیم و بگندیم ‍ . میخواهم نفس بكشیم، حتا لحظه ایكه خفه میشویم.

-استاد! من گل نیلوفرى بودم زیر پنجره اى پیچیده به دیوار، كه هر روز صبح دختر نوجوانى ‍ آنرا آب میداد. اكنون مثل سیگارى كه دودش را بهوا فرستاده و خاكسترش را در جا سیگارى ‍ تكانده باشند، نابود شده ام .كار من ازخفگى گذشته، من دیگر مرده ام، شما دارید با ‍ یک مرده حرف میزنید . فسیلها مرامانند یك تكه گوشت چرخ كردند و بیرون انداختند. شعله ‍ هاى آتشى كه در درونم ، در اعماق دلم زبانه میكشید خاكسترم كردند. دیگر از من ‍ چیزى باقى نمانده است.

-وقتى جلو رود سدى هست، آب میكوشد از جایى وبطریقى نشت كند، بطوریكه حتا محكمترین سدها نیز از تهدید آن در امان نیستند . باید "زمان"‍ بگذرد.

آنها مدت زیادى با هم صحبت كردند، در بارۀ خیلى چیزها. و ناهار را با هم خوردند. ‍ بعد از ظهر بود كه آیجان از پیرمرد خدا حافظى كرد.

 

* *

نوسازى خانه آیجان یك ماه و سه هفته و دو روز طول كشید. در طى این مدت آیجان پیش آراز ساكن بود، و در نگارستان پیرمرد مشغول كار. چنناز بخاطر ‍ آیجان منظم به خانه آراز رفت و آمد داشت . و خود ظاهراً پیش پدر و مادرش زندگى میكرد. در آن زمان، چنناز و آیجان ‍ پیرامون آغاز زندگى مشترك ، بارها باهم سخن گفته بودند. آیجان همیشه واهمه داشت ، واهمه ‍ از خود، و از آیندۀ چنناز ، و از همه چیز. چنناز نیز منتظر بهبود نسبى وضع روحى آیجان ‍ بود. وهیچوقت سعى نمیكرد برمشكلات فكرى او بیافزاید. از گفتگو دربارة مسایلى كه ممكن ‍ بود روح مریض او را آزرده سازد شدیداً دورى میجست. بالاخره آیجان در خانه خود جاى گرفت . وقتى تنها بود نقاشى میكرد. در نگارستان بیشتر ‍ اوقاتش را صرف تابلویى كرده بودكه هنر دوستان آنرا"دخترى بردر كوچه"نامیده بودند. ‍ او دونسخه از این تابلو آماده كرده بود. یكى را براى مردم، و دیگرى را براى روح خودش؛ ‍ و آنرا در خانه به دیوار اتاقش نصب كرده بود. مقابل چشمانش ، در سمتِ راستِ درِ ورودى ‍ . وقتى تابلو را تماشا میكردى میدیدى : تصویردختریست برآستانه در، كه پشت سر او آبهاى ‍ ناآرام دریاچه با امواجِ نیلگونش درغوغاست. نیمه تنه او از سویى بر آن در چوبى نیمه باز خم شده و با چشمان درشت و متعجب گویى كسى را در داخل نگاه میكند. پیشانیش باز وگیسوانش بافته شده ، و قسمتى از آن بر شانه اش آویزان ‍ است . درنگاه او نیرویى مرموز و مافوق بشرى موج میزد، گویى قصد داشت اسیرش را در جاى خود ‍ خشك وجذب كند. چادرش از سرش سریده و بر شانه هایش افتاده ، و باد ساحلى آنرا تاب ‍ میداد. انگار او آنرا بدست باد سپرده بود. آه ! كسى چه میدانست چگونه "هستى"آیجان، پشت آن چشمهاى سبز و بادامى ، نگاه افسونگر، صورت مهتابى ، ابروان نازك كمانى، ذره ذره ذوب شده است! در نگارستان تابلو را توى ویترین گذاشته بودند، مردم -از پیر و جوان ، دختر و پسر- بهنگام آمد و شد آنرا تماشا میكردند. تابلو در اندك مدتى زبان زد اهالى شهر شد. آنان ‍ مجبورشدند به شیشه كاغذى بچسبانند كه روى آن این جمله به چشم میخورد: « تماشا كنید، اما لطفأ جلو روشنایى را نگیرید.»

 

* *

دلِ شهر. نگارستان . كار.

 

ظهر بعداز آنكه آیجان توسط استاد "نقاش"دریافت كه قهوه خانه هنوز سر جایش هست ‍ ، خواست سرى به پاتوق قدیمیش زده و دیدارى تازه كند؛ و گلویش را با دو چاى سیاه و ‍ تلخ، تر نماید. قهوه خانه سرچهار راهى واقع بودكه زیاد از كارگاه فاصله نداشت. از ‍ در كه وارد شد رفت روى تنها صندلى خالى_كه جلو پنجره قرار داشت_ نشست . قهوه چى پیرمردى ‍ بود كه با پسر جوانش آنجا را اداره میكرد. پیرمرد استكان چاى داغ را روى میز رنگ و رو رفته گذاشت وگفت:

-پسرم حالت چطوره ؟ خدا را شكر كه زنده اى.

-بد نیست آقا جمال ، نفس میكشیم.

- شكر، خدارا شكر. و دستى بشانه او زد. مشتریى با صداى بلندى گفت:

-آقا جمال چاى خواستیم.

-الآن جانم، الآن!

و رفت. قهوه خانه مثل سابق محل پاتوق آدمهاى مختلف بود: كارگر، دست فروش ، دانش ‍ آموز، دانشجو، معلم، كارمند سادۀ اداره، روستایى و افرادى از اىن قبیل مانند گذشته ‍ در آنجا جمع بودند. آیجان در حالیكه چاى را جرعه جرعه سرممیكشید، براى اولین بار - بعداز آن سالهاى ‍ دورى از یار و دیار، بیت شعرى را كه روى دیوار با خط زیبایى نوشته شده بود، و او همیشه ‍ بهنگام ورود به داخل قهوه خانه به آن چشم میانداخت- زیر لب زمزمه كرد:

« زهوشیاران عالم، هركه را دیدم غمى دارد»

« دلا دیوانه شو ! دیوانگى هم عالمى دارد »

چند صندلى آنطرف تر جوان بیست و چند ساله اى با دوستش نشسته بود، در حالیكه به ‍ آیجان نگاه میكرد با صداى بلندى گفت:

طاعونى نمرد و باز پیداش شد. دوستش گفت:

-همانطوركه توى فراموشگاه خیلیها ازش فرار مىكردند، در بیرون هم همه باید بایكوتش كنند.

-توكه آب خنك نخورده اى از كجا خبر دارى ؟

-شنیده ام پسر، موثقه . مرد پا بسن گذاشته اى كه قطره هاى شِتك گج روى لباسش نشسته بود رو به‌جوان اولى ‍ گفت:

-برو بچه ! این حرفها بتو نیامده. قهوه چى كه سخنان آنانرا را شنیده بود به‌جوانان گفت:

-اگر اینجا زیاد پرت وپلا بگویید گوشتان را میگیرم میندازم بیرون، ها! در پى حرف قهوه چى جوانان پول چایها را گذاشتند روى مىیز و بر خاستنند. جوان دومى آمد ‍ بطرف آیجان وبگوش اوخواند:

-خبر دارى اى دلِ غافل

که آن یار جفاكار

با دوست وفادار برفت ؟

 

و در حالیكه از در خارج میشد قهقهه اى سر داد كه تمام وجود آیجان را لرزاند. آیجان ‍ پول چایها راگذاشت روى میز ، از قهوه چى خداحافظى كرد و بیرون آمد. حركت او طورى بود ‍ كه پیرمرد فرصت نیافت تا تعارفى بكند. توى خیابان اینسو و آنسو دوید و جوانان را جستجو كرد، ولى كسى را نیافت . انگار آب شده و رفته بودند توى زمین . وقتى به كارگاه بازگشت پیرمرد روى شستى رنگ آماده میكرد ‍. نشست روى صندلى روبروى او وگفت:

-استاد میخواهم مطلبى را از شما بپرسم.

پیرمرد در حالیكه به كارش ادامه میداد گفت:

-بگو! گوشم با توست.

-نه اینطورى نمیشود استاد، میخواهم بمن نگاه كنید.

پیرمرد دست از كار كشید وگفت:

-خوب ، چه میخواستى بپرسى ؟

آیجان با صداى لرزانى پرسید:

-استاد! آراز با چنناز سرو سرى دارد؟

-این چه سئوالىست؟

... -نمیدانم چطور بیان كنم

استاد حرف او را برید:

-آنها با هم ازدواج كرده اند، این حرفها چیست؟ آیجان با تعجب:

-ازدواج ؟

-مگر خبر ندارى؟

-نه!

-تو كه پیششان بودى، بهت نگفته اند؟ دخترشان را ندیدى؟

آیجان شگفت زده تر:

-نه ! كسى در این مورد بامن حرف نزده.

-نمیدانم چرا ، شاید مسأله دیگر خیلى كهنه شده است. آنها مدتى بعد از دستگیرى تو ‍ بود كه ازدواج كردند. حالا دخترشان باید شش ساله شده باشد، بله درست است ، خوب بیاد ‍ میآورم، در جشن عروسیشان كه خیلى مختصر و خصوصى برگذار شد منهم دعوت داشتم . ولى حقیقت اینست كه من سالها بود كه از آنها بى اطلاع بودم، تا اینكه این اواخر از طریق تو از حال و احوالشان مطلع ‍ شدم. منهم آگاهى درستى از زندگى آنها ندارم.

پیر مرد مشغول كارش شد و آیجان دیگر حرفى نزد. او آن روز زودتر از همیشه كار را ‍ تعطیل كرد و بخانه رفت.

 

* *

خنك هاى عصر هنگامیكه ناقوس كلیسا پنج بار نواخت، چنناز با دختركى كه همراهش بود،كلید ‍ را در قفلِ درِ حیاطِ آیجان چرخاند. وارد حیاط شدند، چار قد و چادر را باز كردند، از ‍ حیاط گذشتند و از پله ها بالا رفتند. چنناز لاى در اتاق آیجان را آرام باز كرد . ولى ‍ مثل مارگزیده ها وحشت زده دوباره آنرا بست، و رو كرد بدخترك -كه‌پشت سرش ایستاده بود گفت:

-عزیزم! كیفت را بده من، برو پایین كمى توپ بازى كن، تا من اتاق را سرو سامان بدهم ‍ ، بعد صداىیت میكنم.

دخترك پرسید:

-مامان ! اینجا خانه همان دوستته كه تعریفش را میكردى؟

آره عزیزم، حالا برو پایین بازى كن!

دخترك رفت. چنناز وارد اتاق شد. اثاثیه خانه همه شكسته و درهم ریخته بود. آیجان نشسته بود روى صندلى ، و بیحركت و مات و مبهوت به تابلویى كه ‍ مقابلش روى دیوار نصب شده بود زل زده بود. چنناز به چشمان او نگریست و پرسید:

-چى شده آیجان ؟ چراهمه چیز در هم ریخته ؟ او همچنان سكوت كرده بود. تكان نمیخورد. مجسمه اى سنگى! چنناز بچهره اش دقیق شد، ‍ خراشهایى روى صورتش نقش بسته بود. پرسید: - صورتت چرا زخمى شده؟ جوابى نشنید. گفت: - بگو مرد ! چى شده ؟ چرا حرف نمیزنى ؟ كى خانه را به این وضع انداخته ؟ خودت یا ‍ كس دیگرى این كار را كرده؟ بدون اینكه منتظر جواب بشود تابلو را نگاه كرد:

- تابلو چرا قلم خورده؟او همینطور كه حرف میزد خانه را سروسامان میداد. صندلیهاى شكسته راگوشه اى جمع مینمود. ‍ فرش را كه رویش رنگ ریخته بود تمیز میكرد. مگر رنگ را باین سادگى میشود پاك كرد. چنناز نمیدانست چه ‍ بگوید وازدست چه كسى بنالد. وقتى وضع اتاق تا حدى عادى شد، آمد كنار آیجان چمباتمه زدوگفت:- امروز چه بلایى به ‌سرت آمده ؟ دوایت را خورده اى ؟ بلند شد توى كشوىِ میز دارو ها را وارسى كرد. چیزى دستگیرش نشد. باز آمد كنار آیجان ‍ چمباتمه زد و صورت خود را میان دو دست او گرفت و گفت :- آخر چرا حرف نمیزنى؟و دانه هاى مروارید اشك بر گونه هایش غلتید، و در حالیكه كف دستهاى آیجان را خیس ‍ مینمود گفت:

- تو‌میدانى امروز چه كسى بدیدارت آمده ؟ دخترت ، دخترمان، غنچه عشقمان ، آیناز بدیدارت آمده . او دلش میخواهد ترا در آغوش بگیرد، رویت را ببوسد، نوازشت را احساس كند. او شش سال و اندى ‍ با نگاههاى معصومش همه جا دنبال تو گشته است. امروز میخواهم بهش بگویم دخترم ، پدرى ‍ كه همه آن سالها سراغش را میگرفتى اینجاست ، پیش توست . در بغل توست . نمیخواهى او ‍ را براى اولین بار در زندگیت خوشحال كنى ؟او را بلند كرد و جلو پنجره برد و گفت :

- نگاه كن ! دخترت آنجاست . توى حیاط بازى میكند. میشنوى دخترمان آیناز. در آن سالهاىِ سیاهِ فراق ، چهرة كودكانه و معصوم او همواره ‍ سیماى مهربان تو را در خاطرم زنده میكرد . هرگز بچه اى ندیده ام كه اینقدر شبیه پدرش ‍ باشد. آیجان لب از لبش باز نشد. چنناز او را باز گرداند و روى صندلى نشاند و به سخنش ادامه ‍ داد:

-مرا ببخش كه زوتر از این ترا در جریان نگذاشتم ، من همه اش به فكر وضع روحى تو بودم ، میخواستم تو هر چه بیشتر آرامش داشته باشى، و با مسایل گوناگون اعصابت راخسته نكنى ؛ مسایلى كه میتوانستیم ‍ بعدها هم پیرامون آنها صحبت كنیم. آیجان به چشمهاىم نگاه كن ! آ یا در تَلألؤ اشكم دروغ وتزویرى نهفته است ؟ آیا ‍ چشمانیكه تو در همه عمرت آنهمه عاشقانه دوستشان میداشتى و دیوانه وار به‌آنها خیره ‍ میشدى میتوانند به تو دروغ بگویند؟ این چشمها ، این نگاهها، این اشگها هرگز ترا فریب ‍ نداده اند. من هیچوقت به عشقمان بى وفایى نكرده ام. مدت كوتاهى بعد از دستگیریت بود كه احساس كردم از تو حامله ام . از یكسو خوشحال ‍ بودم ، ولى از سوى دیگر محیط قى آور و پست و عقب ماندۀ جامعه، امكان آنرا بمن نمیداد كه بچه را براحتى به ‌دنیا بیآورم و بزرگش كنم . نمیدانستم به خانواده و قوم و خویش و ‍ همسایه ، واز همه بدتر به آن بالا نشینان جاهل و مزور _كه هر لحظه در كمینمان بودند تا بخیال خامشان، نقطه ضعفى در زندگى ما ‍ بیابند و باعلم كردن آن بر ضد آرزوها وتلاشهاى انسانیمان تبلیغ كنند، و در ملاء عام ‍ بى‌حیثیت و بى آبرویمان نمایند چه جوابى بدهم‌.‌ تصمیم گرفتم هرطوریكه شده سقط جنین ‍ كنم . به‌دكترها مراجعه كردم ، حاضر نشدند عملم كنند. گفتنند این كار ممنوعست. به پیر ‍ زنها رجوع كردم، مشكلم حل نشد. مسأله را با آراز در میان نهادم ، پیشنهاد كرد با او ‍ ازدواج كنم و بچه را بدنیا بیآورم ، وبعد هم از همدیگر جدا بشویم . چاره اى نداشتم ‍ سخنش را پذیرفتم . ما ازدواج كردیم و چند ماه بعد از تولد بچه از همدیگر رسماً جدا ‍ شدیم. در مدتیكه باهم زندگى میكردیم رابطه ما یك رابطه خواهر و برادرى بود. "ازدواج"مشكل مرا حل كرد، ولى براى خود آراز خیلى گران تمام شد. او در این جریان "نامزدش"سئوگى را از دست داد. سئوگى، به محض ‍ شنیدن خبرِ ازدواج ،براى همیشه آراز را ترك گفت. او درست یك ماه بعد از ازدواج ما عروسى كرد . من بعد ها از قضیه آگاه شدم . از آن بابت خودم را سرزنش میكنم . آراز فكر میكرد، میتواند به طریقى سئوگى را حالى كند ، ‍ اما افسوس كه موفق به این كار نشد. نمیدانى او در آن هنگام چه حالى داشت و چه روزهاى سختى را گذراند. ولى پیش من ‍ هیچوقت مساله را بروى خودش نیاورد، واز درد ناله نكرد . وقتى در بارۀ سئوگى با او ‍ حرف میزدم تبسمى میكرد و میگفت:

-عشقِ من، آن دختر گریز پا نبود كه بمحض شنیدن خبر عروسى ، دراندك زمانى با كس ‍ دیگرى رفت . عشق من آیجان است ، تو هستى و آیناز است؛ ومردمیكه با همه عقب ماندگیها ‍ و بدیهاىیشان، دوستشان دارم .

آىجان ! ما واقعاً آدمهاى سعادتمندى هستیم . على رغم این درد ها و رنجها و بدبختیها، ‍ ما در اقیانوس عشقها و دوستیها و محبتها و فداكاریها و پاكیها زندگى میكنیم . ما عاشقان این زندگى هستیم . بكورىِ ظلمت ‍ آنرا چون شرابى گوارا مینوشیم و خواهیم نوشید.گیرم كه نیروى جهل و سیاهى بسیار نیرومندتر از ماست ، گیرم كه در راه ‍ رسیدن به آرزوهاى انسانیمان شكست بخوریم، حتى نابود بشویم، باكى نیست . این عشقها و شورها و شوقها و دوستیها و پاكیها هرگز نابود نخواهند شد. در تاریخ زندگى مردمان این سامان، انسان دوستان و نیكخواهان ، هیچوقت موفق نشده اند به آرزوهایشان جامه عمل بپوشانند، اما هرگز دلهاى فرزندان این مردم ‍ زجردیده از عشق به چنین آرزوهایى تهى نبوده است. آیجان عزیزم، میشنوى چه میگویم ؟ تكان ‍ بخور مهربانم ! چرا یخزده اى؟ تاب غمت راندارم...

او نتوانست بسخنش ادمه بدهد، باردیگر بغضش تركید ، و بسان ابر خزان برخزان زندگى باران

اشك ریخت. در آن حال لاى در اتاق اندكى باز شد و آیناز ‍ پرسید:

-مامان! اجازه دارم بیام تو؟

چنناز در حالیكه اشكهایش را پاك میكرد جواب داد:

-بیا دخترم، بیا تو . و طورى رفتار كرد كه كودك متوجه گریه او نشد. دخترك داخل شد و سلام داد، و دستش ‍ را بطرف آیجان دراز كرد و گفت:

- اسم من آینازه . بجاى آیجان، مادر ش با او دست داد، و دركنار خود روى صندلى نشانداش. او كه با نگاه مهر آمیزى به آیجان مینگریست به حرفش ادامه داد:

- میدانید آیناز یعنى چه؟ یعنى مهناز، اسم شما چیست؟ مادرش جواب داد:

-اسم دوستمان آیجان است. دخترم ! او مریضه، مخصوصاً امروز حالش هیچ خوب نیست. بهتره بریم براش دكتر صدا كنیم. آیناز برخاست و گفت:

-زود باش مامان! زود باش! آنان پایین رفتند. چنناز از توى خیابان به روانپزشك آشنایى كه تا آنموقع مرتب آیجان را طبابت كرده بود تلفن كرد. دكتر نیمساعت بعد پیش آنها بود ‍ و پس از معاینه گفت:

خانم چنناز! متأسفانه به‌او شوك وارد شده.

- دكتر! لطفاً بگوید علتش چیست ؟

-فكر میكنم علل زیادى باید داشته باشد، مثلاًخراب شدن آن تابلو،كتك خوردن، كه خراشهاى ‍ صورت شاید بدان علت باشند. ضربه خوردن سر ویا شنیدن خبرى ناگوار. شما ناراحت نباشید، ‍ بهتر است امشب او را تنها نگذارید. میتوانى فردا با خودت بیاوریش بیمارستان، بخش روانى ؟

بله ، فردا میآییم بیمارستان.

-بسیار خوب ، داروهایش را طبق معمول مصرف كند. پس تا فردا، بسلامت

دكتر رفت. خورشید در افق به پشت كوه میلغزید. شب سایه سیاهش را بر سر شهر میگسترانید. ‍ آیناز توى حیاط بازى میكرد. چنناز فكر كرد بهتر است او را بخانه باز گرداند و شب خود ‍ تنها پهلوى آیجان بماند. آنان سرآسیمه و پریشان باز گشتند. هنگامیكه او آیناز را بدست مادر بزرگش میسپرد مادر گفت - -چنناز متأسفانه خبر ناگوارى برایت دارم!

-چه خبرى مادر؟!

-آراز دستگیرشده! امروز ظهر، همین یك ساعت پیش دوستى خبر را به من اطلاع داد. ضمناً ‍ یك عده هم به نگارستان آقا نقاش حمله كرده اند، بیچاره پیرمرد را بقصد كشت كتك زده و ‍ با خودشان برده اند. --پس من رفتم مادر!

-كجا دخترم ؟

-بعد میگویم مادر.

-دلم بد جورى شور میزند، خیلى میترسم مادر. نگران توام.

-دلواپس من مباش مادر، بسلامت.

چنناز سریعاً خود را بخانه آراز رساند و داخل شد. اوراق و وسایل جاسازى را خالى ‍ كرد ، توى یك ساك دستى. وقتیكه خواست از در حیاط خارج شود، مشاهده كرد اطراف خانه و پشت بامها را مامورین محاصره كرده ‍ اند. مأمورى تند پیش آمد وگفت:

-اگر تكان بخورى شلیك میكنیم!

و چابك بدست راست او دستبند زد، كه سر دیگرش را قبلاً بدست چپ خودش زده بود. مأمور ‍ دیگرى سر برگرداند و نگاه پردقتى بچهرۀ چنناز افكند و گفت:

-حالا میفهمم ، درست دقت كنید تصویر این جادوگر است كه در شهر غوغا برپا كرده. ‍ به حساب آن جوان دیوانه رسیدیم ، امشب به حساب تو هم میرسیم . او حتا زندانیها را با ‍ تصویر این آفت افسون كرده بود. برو سوار شو بیحیا!

چنناز توى دلش گفت :

- آه ! آیجان ! و با تمام نفرت به چشمان مامور نگریست و گفت :

- این كلمات شایسته تو و امثال توست ! بیحیا شما هستید! اربابان شمایند كه كوس رسواییشان گوش دنیا را كر كرده است.

او را كشان كشان به داخل ماشین بردند. مردم از توى خانه ها و خیابان با خشم و نفرت ‍ صحنه را میپاییدند.

 

**

خورشید پشت كوه لانه كرده بود. هوا دیگر تاریك شده بود. جام سیمین ماه بر آسمان شهر ‍ میدرخشید. دریاچۀآبى بالهاى پهناور و خونینش را به سنگهاى ساحل میكوبید . آن دوردستها ‍ كبوترى زخمى و خون آلود ، افتاده برسنگها ، در نبردى بین بود و نبود ، بال از بهر پرواز ‍ میكوبید . آیجان توى اتاقش همچنان روى صندلى نشسته بود، ساكت وبیحركت . ناگهان احساس كرد: ‍ لاى در آرام اندكى باز شد. دخترى سر بداخل آورد و چشم در چشمش دوخت. تنها نیمه تنه ‍ او بر لاىِ درِ پیدا بود. او پیراهنى با گلهاى زنبق بتن داشت. چشمان سبز و‌درشت و براق و متعجب، نگاههاى ‌نافذ و افسونگر، صورت زیباى مهتابى و ابروان ‍ كمانیش، رویهم جاذبه مرموز و عجیبى در چهرۀ او دمیده بود كه آیجان را بی‌اختیار بسوى ‍ خویش جذب كرد. او برخاست، و مانند كسیكه در خواب راه برود، به ‌طرف در رفت. دختر روى ‍ پله ها بود. او بادست راستش باشاره گفت:

-بیا!

آیجان از پله ها پایین رفت. نیمه تنه دختر، برگوشه درِ نیمه بازِ كوچه پیدا بود، ‍ كه چشم در چشمش دوخته بود؛ بادست راستش باشاره گفت:

-بیا!

وآیجان درپى او از خانه خارج شد.‌دختربا آن نگاههاى افسونگرش او را كه بى اراده ‍ سردرپى اش نهاده بود از شهر بیرون برد. به كنار دریاچه رسیدند. آیجان فقط چند قدم با ‍ او فاصله داشت. دختر همچنان به چشمهاى او زل زده بود. انگار بین چشمان آنان نیروى شگفت ‍ انگیزى در جریان بود كه نمیگذاشت ازهم دور بشوند. او بادست راستش به اشاره گفت:

-بیا ! و به میان امواج آبى وخروشان دریاچه لغزید.آیجان هم بدنبالش. دختر، بسانِ پرى دریایى ‍ خیزابهاى كوه پیكر رامیشكافت و پیش میرفت، و گاه بگاه بفاصله كوتاهى سر برگردانده ‍ به او نگاه میكرد. هر بار كه نگاههاى آنان با هم برخورد مینمودند آیجان بسوى او خیز ‍ برمیداشت. آن شب امواج دریاچه غوغا میكرد.

**

دو روز بعد كودكان روزنامه‌ فروش در خیابانهاى شهر میدویدند و فریاد میزدند:

- خبرهای تازه!خبرهای تازه! نقاش تابلوی "دختری بر در کوچه"خودکشی کرد!

 

 

--------------

خسرو گلسرخی*

 

-------------
متن آلمانی داستان آیجان
  http://azedebiyyat.blogspot.de/2011/03/blog-post_04.html

دختر باتوم‌ خورده

$
0
0
هر چند قدمی که می‌رفتیم بازویم به بازویش می‌خورد، بازویش نرم بود. تنش بو می‌داد، بوی خوبی می‌داد. عطر خوبی زده بود، بوی درخت می‌داد، بوی صحرا، بوی علف.

 

گفتم: «همین جا تشریف داشته باشید، الان صدایش می‌کنم» و از پله‌ها آمدم بالا. با لباس راحت رفته بودم پائین؛ شلوار ورزشی و زیر پیراهنی. با آن شلوار کثیف مهدی پاک آبروم رفته بود. خواستم شلوار درست و حسابی بپوشم، روی زیر پیراهنی، پیراهنی بپوشم، تنبلی کردم، نپوشیدم. من از کجا می‌دانستم که کی آن پائین منتظرم نشسته است. گفتم حتما مثل همیشه، یکی از بچه‌هاست. تعارفی که با آن‌ها نداشتم. وقتی شماره‌ی اتاق ما از بلندگو بلند شد، گفتند که یکی از اعضای اتاق 309 بیاید پائین، همین‌جوری که در خوابگاه می‌چرخیدم، رفتم پایین. اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که همچون کسی آن پائین منتظرم نشسته باشد.

لباس پوشیدم. موهایم را مرتب کردم، به موهایم روغن زدم. دستی به سر و روی کفشم کشیدم و، رفتم پائین. به کسی هم چیزی نگفتم که کجا می‌روم، با کی می‌روم. خیلی هم به سرعت لباس پوشیدم. نمی‌خواستم کسی بپرسد که کجا می‌روم. به ارسلان هم که خوابیده بود، چیزی نگفتم. بیدارش نکردم تا همه چیز را برایش بگویم، یا حتا ازش اجازه بگیرم؛ گفتم بگذار بخوابد، گفتم بگذار یک بار هم که شده ما هم نامردی کنیم.
رفتم پایین. مرا که دید از پله‌ها می‌آیم پائین، بلند شد. جلوش ایستادم. گفتم برویم. با تعجب نگاهم کرد. گفتم: «چرا ایستاده‌اید؟ مگر نگفتید که بروم و صدایش کنم؟» لبخند زد. آمدیم بیرون. گفت: «آدم شوخی هستید؟» گفتم حالا کجایش را دیده‌اید. گفتم: «کدام وری برویم، برویم بالا، یا برویم پائین؟» با دستم بالا و پائین خیابان را نشان دادم. گفت که برویم بالا، خلوت‌تر است. راه افتادیم.

همان مانتویش را پوشیده بود، سفید. روسری سبزی هم سرش بود. روسری‌اش کوچک بود، اندازه‌ی یک دستمال. موهای گردنش پیدا بود، نرم و طلائی. خیلی دلم می‌خواست کسی مرا با او ببیند. هیچ بدم نمی‌آمد که یک آشنایی مرا با او ببیند، ببیند که من با کی راه می‌روم. تا به حال با دختری به خوشگلی او راه نرفته بودم. پسرها و مردهایی که از کنارمان می‌گذشتند، نگاهش می‌کردند، بعضی از پیرمردها هم نگاه می‌کردند. از صورتش شروع می‌کردند به دیدزدن تا پاهایش. بعضی‌ها هم فقط پاهایش را نگاه می‌کردند؛ سفیدی پاچه‌هایش را که از شلوار کوتاهش بیرون مانده بود. خیلی کیف می‌کردم. همه به او نگاه می‌کردند و من کیف می‌کردم. همه او را نگاه مي كردند تماشا می کردند، به من حسودی می‌کردند و من کیف می‌کردم.
خیلی حرف نمی‌زدیم. مانده بودیم که چه‌طوری شروع کنیم. اگر حرفی هم می‌زدیم، خیلی کش نمی‌دادیم، نمی‌توانستیم کش بدهیم، هم او، هم من. هر چیزی که از هم‌دیگر می‌پرسیدیم، خیلی کوتاه جواب می‌دادیم.
گفت: «تو، آن شب چرا نیامده بودی پائین؟»
گفتم: «در خوابگاه را بسته بودند، نمی‌شد بیایم پائین.»
گفت: «خوب از همان اول می‌آمدی پائین، می‌ماندی و نمی‌رفتی بالا.»
گفتم من خواب بودم، آن شب خسته بودم، زود رفتم، گرفتم خوابیدم؛ سر و صدایی آمد، می‌شنیدم که ماشین‌ها دارند بوق می‌زنند، خیلی هم بوق می‌زنند، گفتم حتما عروس می‌برند، نه یکی دو تا، که چند تا عروس می‌برند. گفتم حتما شب تولدی، عیدی، چیزی‌ست که همه عروسی راه انداخته‌اند این شب. خسته بودم، خوابیدم. خوابم نمی‌برد، سر و صدا نمی‌گذاشت، ولی بلند هم نمی‌شدم. مهدی آمد و بیدارم کرد. گفت، بلند شو، چرا خوابیدی، پتو را کشید کنار، گفت بیا کنار پنجره، ببین چه خبر است، دارند انقلاب می‌کنند، مردم دوباره ریخته‌اند خیابان، ولی این دفعه نه پیاده، سوار ماشین‌هاشان شده‌اند، شعار هم نمی‌دهند، بوق می‌زنند.
هر چند قدمی که می‌رفتیم بازویم به بازویش می‌خورد، بازویش نرم بود. تنش بو می‌داد، بوی خوبی می‌داد. عطر خوبی زده بود، بوی درخت می‌داد، بوی صحرا، بوی علف. صورتش را خوب نمی‌دیدم، فقط نصف صورتش را خوب می‌توانستم ببینم. گفتم جایی بنشینیم. اگر می‌نشستیم، خوب می‌دیدم‌اش. گفت: «کجا؟» گفتم، همین نزدیکی‌ها، یک پارک هست، پارک کوچکی‌ست، برویم آن‌جا. گفت: «باشد». به اولین نیمکت که رسیدیم، گفت همین جا خوب است. گفتم: «نه»، گفتم نزدیک خیابان است، سر و صدا زیاد است، برویم جای دیگری بنشینیم. می‌خواستم رو به روی هم بنشینیم، تا همه‌ی صورتش را خوب ببینم؛ ابروهای نازکش را (که وسط‌شان را برداشته بود)، چشم‌های عسلی‌اش را (که وقتی نور می‌افتاد، سبز می‌شد) و چال روی گونه‌هایش را (وقتی که می‌خندید).
زیاد می‌خندید. خوش‌خنده بود. با دهان باز می‌خندید. مثل بعضی‌ها الکی ادای خندیدن در نمی‌آورد یا کلاس نمی‌گذاشت و جلوی خنده‌اش را نمی‌گرفت. دهانش را باز می‌کرد و دندان‌های سفید سفیدش برق می‌زد. چند نفری که آن دور و اطراف بودند، به صدای خنده‌اش بر می‌گشتند و ما را نگاه می‌کردند. وقتی دیدم که چه خوب می‌خندد، چند جوک دیگر هم گفتم. باز خندید. جوک‌ها همه جدید بودند و هیچ‌کدام‌شان را نشنیده بود، دوتایش را هم خودم ساخته بودم. کارمان همین بود؛ شب‌ها تا دیروقت بیدار می‌ماندیم و جوک می‌ساختیم. چرت و پرت می‌گفتیم و از هر چیزی حرف می‌زدیم. بیش‌تر هم درباره‌ی دخترها حرف می‌زدیم. مهدی هم خوب جوک می‌ساخت، جوک‌های مهدی بیش‌ترشان بومی بود، درباره‌ی شهرشان بود. تازه خیلی از جوک‌هایی را که بلد بودم، یا خودم ساخته بودم، نگفتم؛ نمی‌شد بگویم، رویم نمی‌شد.
دو آرنجش را گذاشته بود روی خانه‌های شطرنجی روی میز و چانه‌اش را گذاشته بود روی دست‌هایش. گفتیم و خندیدیم، بیش‌تر هم من می‌گفتم و او می‌خندید. خنده‌ها که تمام شد، شروع کرد به حرف زدن. دست‌هایش را از زیر چانه‌اش برداشته بود و تکان می‌داد. دست‌هایش که بالا می‌رفت، آستین مانتویش می‌آمد پائین، ساعد قشنگ و خوش‌تراش‌اش دیده می‌شد. کرک‌های نرم و طلائی ساعدش دیده می‌شد. جدی که حرف می‌زد، اخم می‌کرد. تند تند حرف می‌زد، بد و بیراه می‌گفت. انگشت‌های باریکش را نشانه می‌گرفت و می‌گفت: «آزادی». سرخ می‌شد ـ بیش‌تر، لپ‌هایش سرخ می‌شد ـ می‌گفت: «استبداد». موهای سیاهی را که روی چشمش می‌ریخت می‌زد کنار، یا می‌برد زیر روسری و از دموکراسی حرف می‌زد.
چشم‌های عسلی ـ سبزش را می‌دوخت به چشم‌های من، بازی می‌داد، می‌برد بالا، به سوی شاخه‌های بیدی که تا سر ما پائین آمده بود، یا می‌انداخت روی خانه‌های شطرنج، روی کیف سفیدش و از قانون و حق انسان حرف می‌زد. از من پرسید: «تو اصلا آن شب فهمیدی که چرا مرا زدند؟» تو هم نگفت، گفت شما. نمی‌خواستم چیزی از من بپرسد، دوست داشتم حرف بزند؛ حرف که می‌زد داغ می‌شد، گونه‌هایش قرمز می‌شد، قشنگ می‌شد.
گفتم: «من نشنیدم که شما چی به آن‌ها گفتی، من فقط صدای داد و بیداد شنیدم، با یک خانم از عرض خیابان رد می‌شدی.»
گفت: «مامانم بود.»
گفتم: «از خیابان که رد می‌شدی، چیزی گفتی، آن‌ها سرتان داد زدند، آن‌ها سه نفر بودند، هر سه چاق بودند، کت و کلفت بودند؛ یکی گفت: «برو گم شو، آشغال!» تو برگشتی، چیزی گفتی و لگدی پراندی، خورد به یکی از آن سه نفر، نفهمیدم به کدام یکی، شاید هم به هیچ‌کدام نخورد.»
گفت: «خورد.»
گفتم: «تاریک بود، من از آن بالا خوب نمی‌دیدم. بعد یکی از آن‌ها با باتوم زد به پشت‌ات، شالاپ صدایش پیچید، ما همه شنیدیم. من دلم سوخت، عصبانی شدم، کاری هم نمی‌توانستم بکنم، خیلی سخت است جلوی چشم یک مرد زنی را کتک بزنند، کم‌تر کسی تحمل می‌کند.»
نگاه می‌کرد به من. چشم‌هایش خیس شده بود. خیلی قشنگ شده بود. داشت گریه‌اش می‌گرفت، ولی جلوی خودش را گرفته بود. بالاخره هم نتوانست و، یک قطره از دستش در رفت و، غلطید روی صورتش. سرم را انداختم پایین، گفتم شاید خوش‌اش نیاید گریه کردنش را ببینم. گفت: «من را نگاه کن.» سرم را بالا آوردم. باز گریه کرده بود. چند قطره‌ی دیگر اشک ریخته بود.
گفت: «تو کار بزرگی کردی.» این بار گفت «تو»، نگفت «شما». بغض کرده بود. صدایش جور خاصی شده بود، مثل صدای هنرپیشه‌ها شده بود. گفت، خوب هم زدی‌اش، حق‌اش را گذاشتی کف دست‌اش. من رسیده بودم آن‌طرف خیابان، برگشته بودم و نگاه می‌کردم. دیدم کسی از پنجره سرش را آورد بیرون و بطری را زد توی سرش، خوب هم زد، درست خورد به سرش. یارو افتاد. دلم خنک شد. دیدم که زود چراغ‌ها خاموش شد، پنجره بسته شد. ندیدم چند نفر بودید، آن‌ها هم بالا را نگاه کردند، ولی دیگر دیر شده بود. نفهمیدند از کدام پنجره بود. ولی من دیدم، دیدم که از کدام پنجره بود، پنجره‌ی کدام اتاق بود.
مدتی حرف نزد. فقط نگاه کرد. چشم دوخت به من، به برگ‌های بید، به درخت‌هایی که دور و برمان بود، چند بچه‌ای که تاب بازی می‌کردند و مادرهای‌شان کنار تاب، روی نیمکت‌ها نشسته بودند. من هم حرفی نمی‌زدم. نگاه می‌کردم به خورشید که از پشت سرش داشت می‌رفت پشت خانه‌ها. نگفتم که غروب را تماشا کند؛ که چه غروب قشنگی است. از هوای خوب امروز هم حرفی نزدم که بعد از مدت‌ها آسمان آبی شده است، حتا از باد آرامی که می‌وزید و موهایش را می‌ریخت روی پیشانی‌اش و او هی می‌برد عقب یا جا می‌کرد زیر روسری، حرفی نزدم.
گفت: «دانشگاه چه خبر؟ دانشجویان چی کار می‌کنند؟» گفتم صبح می‌روند دانشگاه، می‌روند کلاس، جزوه می‌نویسند، چرت می‌زنند، بعد می‌آیند بیرون، می‌آیند تو راهروها، تو حیاط. پسرها می‌روند از دخترها جزوه می‌گیرند، با دخترها حرف می‌زنند، بعضی‌ها بیرون قرار می‌گذارند، می‌روند سینما، می‌روند تو سینما می‌نشینند و بعضی وقت‌ها فیلم هم می‌بینند. بعد دست در دست هم در کوچه‌های خلوت راه می‌روند. بعضی ها هم ازدواج می‌کنند، بعضی‌ها نمی‌کنند. بعضی‌ها دل‌شان می‌شکند، افسرده می‌شوند، در عشق شکست می‌خورند، بعضی‌ها هم خودکشی می‌کنند.
دوباره خندید. ساکت شد. اخم کرد. جدی که می‌شد، اخم می‌کرد. پرسید: «کار سیاسی چی؟ نظرشان درباره‌ی وضع کشور چیست؟ درباره‌ی آزادی بیان و دموکراسی چه می‌گویند؟» گفتم، نمی‌دانم. می‌گوید: «مسخره‌ام نکن، لطفاً، دارم جدی می‌پرسم، تو که خودت مثلاً مبارزی.» این‌ها را می‌گوید و هیچ هم نمی‌خندد، لبخند هم نمی‌زند، دارم لجش را درمی‌آورم. می‌گویم: «من مبارزم؟» می‌گوید؛ «تو مگر آزادی نمی‌خواهی؟» خنده‌ام می‌گیرد، ولی نمی‌خندم، می‌ترسم بگذارد و برود. می‌گویم: «نه خانوم، من فقط یک بطری زدم تو سر یک پلیس، همین. آن هم دلیل خیلی روشنی داشت، چون با باتوم زده بود تو کون یک دختر خانم.»
عصبانی شد، داد زد سرم، نباید می‌گفتم کون، باید می‌گفتم باسن یا پشت. بعد گفت: «تو در برابر مملکتت، سرزمینت، احساس مسئولیت نمی‌کنی؟ تو نگران آزادی نیستی؟» گفتم من از آزادی،‌ یک سهمی دارم، سهم کوچکی دارم، فقط نگران آن هستم، البته آن سهم کوچکم را گرفته‌ام. گفت: «چی هست؟ به من هم نشانش می‌دهی؟» ساکت شدم، ترسیدم سهم‌ام را نشانش دهم. دوباره پرسید، مجبورم کرد. گفتم: «تو.» گفت: «چی؟» گفتم: «تو، سهم من از آزادی تو هستی.» سرش را تکان داد، پیشانی‌اش را گذاشت روی دست‌هایش. کفرش را درآورده بودم. خیلی کیف دارد که کفر دختری را در بیاوری.
سرش را از روی دست‌هایش برداشت. زل زد تو چشم‌هایم. هوا تاریک شده بود و نمی‌شد دید که لپ‌هایش قرمز شده یا نه. بلند شد، کیفش را برداشت، من بلند نشدم. گفت: «خداحافظ، ممنون که آمدی، مرسی که آن شب به خاطر من بطری به سر پلیس زدی.» خواست که برود، گفتم یک لحظه صبر کنید. بلند شدم. می‌دانستم که می‌رود. گفتم: «یک چیزی هست که باید بدانی» گفت: «گفتنی‌ها را گفتی.» گفتم، همه‌اش را نگفتم .سرم پایین بود، دست‌هایش را نگاه می‌کردم. گفتم راستش آن شب من آن بطری را نزدم، دوستم زد. ما هر دو پشت پنجره ایستاده بودیم.
جا خورد. چند بار پلک زد. گفت: «چرا نگفتی خودش بیاید؟» گفتم من به‌اش گفتم. گفتم که دخترِ آن شب آمده سراغت. گفت، کدام دختر، گفتم همان که باتوم خورد. خوشحال شد. بلند شد که لباس بپوشد، ولی من ازش خواهش کردم که اجازه بدهد من بیایم. گفتم ارسلان ـ اسمش ارسلان است ـ تو دوست دختر زیاد داری، این یکی را بده به من، گفتم، خودت که می‌دانی من چقدر تنها هستم. ارسلان هم نامردی نکرد، گفت برو، دادمش به تو . گفت تو که نمی‌توانی دختر تو دستت نگه داری، ولی من گوش نکردم، صورتش را ماچ کردم، پیراهنش را پوشیدم، همین پیراهن را، (ارسلان پیراهن‌های خوشگلی دارد).
مانده بود، نمی‌دانست چه بگوید، کمی نگاهم کرد، گفت: «خیلی بیچاره‌ای» و رفت.
کاش می‌ماند. کاش عرضه‌اش را داشتم و نگه‌اش می‌داشتم. اگر نمی‌پراندم‌اش، اگر می‌ماند، اگر با من دوست می‌شد، لااقل می‌فهمیدم جایی که باتوم می‌خورد چه شکلی می‌شود، چه رنگی می‌شود.

 

روایت ممنوعه ها در "زیر پیراهنت جای من است"، شعری از مجیب مهرداد

$
0
0

آن جا که حرف و حدیث از یک متن اروتیک ( شعر .نثر) به میان می آید و یا در برخی از آفرینش های هنری ( مجسمه سازی ـ نقاشی) به چشم می خورد ، چاشنی عشق هم به آن افزوده می شود و بدین ترتیب با حضور عشق به ناچار رویکردی سوی تعاریف مختلفی که از آن به میان آمده افکنده می شود.

این تعاریف و تعابیر ازعشق اما "رهرو را به مقصد نمی رساند و چه بسا از دستیابی به کُنه مطلب و موضوع نیز دور و جدا سازد. مثل تعاریفی از این دسته تقسیم بندی ها : عشق اجتماعی .عشق سیاسی .عشق حماسی .عشق تهییجی ـ تبلیغی .عشق فلسفی .عشق محض .عشق ایثاری . عشق اروتیک .عشق نامه نگار . و در انتهاء عشق معنوی و الهی.

بر این قصد نیستم تا "عشق"کاوی کرده و به آن بپردازم ، چه این که از آن بسیار گفته و نوشته و خوانده ایم و هر یک فراخور اندیشه و افکار و نیازمندی هامان به آن پرداخته و آن را تجربه کرده ایم.

باری اما می گویند؛ کوچه ای هست به این نام که سر می شکند دیوارش!

...و آن جا که تمام ارزش های انسانی فرو می ریزند این گیاهِ هرز رشد می کند و سرها را بر"تن تنتا یا هو"می برد.

کجا می برد نمی دانم ! اما حس می کنم "سرزمین هرز"الیوت بیهوده سروده نشد و فغان از مرگِ ارزش ها که عشق یکی از آن هاست بیهوده به میان نیامده است.

آیا الیوت در این شعر بلند به ستایش مفاخره آمیز آدم های سرخورده و فضای ملال آور پرداخته که فرایند جامعه سرمایه دار یست؟ یا نقطه ی عزیمت این شعر را باید تاسف بر دفن بسیاری از ارزش های انسانی به ویژه عشق دانست؟

ادبیات کلاسیک پارسی آمیخته با اوصاف جنسی است .متعادل ترین نوع آن اوصاف اعضاء بدن است که شاعرانی چون حافظ و سعدی و مولانا و مهستی گنجوی و خواجو کرمانی و فردوسی و فروغ فرخزاد و... به آن پرداخته اند.

برای نمونه از مولانا به همین چند بیت از دفتر ششم مثنوی اش اکتفا می کنیم:

نواختن سلطان ، ایاز را که نگران کوچکی کیرش نباشد ، مهم صدق و هوش اوست که بزرگ است!

ای ایاز بر نیاز صدق کیش

صدق تو از بحر و از کوه است بیش

نه به وقت شهوتت باشد عثار

که رود عقل چو کوهت کاه وار

مردی این مردیست نه ریش و ذکّر

وَرنه بودی شاه مردان ، کیر ِ خر

روسپی باشد که از جولان کیر

عقل او موشی شود شهوت چو شیر

                                           مثنوی معنوی \ مولانا جلال الدین بلخی \ چاپ نیکلسون \ ص1024

 

و...از فردوسی به هنگامه ی کام گرفتن رستم  از تهمینه :

چو انباز او گشت با او به راز

نبود آن شب تیره تا دیر باز

چو خورشید روشن ز چرخ بلند

همی خواست افکند مشکین کمند

ز شبنم شد آن غنچه تازه پَر

یا حقه لعل شد پر ز در

به کام صدف قطره اندر چکید

ما بینش یکی گوهر آمد پدید.

شاهنامه فردوسی \ چاپ مسکو \ ص 179

باری ... هر خواننده ایی ، همواره با درون مایه های یک اثر ادبی کار دارد و می خواهد بداند که به چه طریقی می تواند این درون مایه ها را دنبال کند. "گزاره ها "ی درون مایه ایی در ادبیات بیشتر اوقات تلویحی است نه تصریحی ؛ که شاید تنها دلیلش این باشد که اغلب به مدد قدرت ارتباطی و خاطره انگیزی نمادها و تصاویر بیان می شود نه  به زبان توضیحی.

دنبال نمودن این انگاره های درون مایه ای در کمپوزیسیونی ادبی متضمن این فرض اولیه است که ادبیات می کوشد تا تجربه ی معنی دار را در قالبی جذاب و زیبا منتقل کند یا دست کم آن را به این قالب در آورد.

به عبارتی  در خلق یک اثر ادبی معین ، هنرمند اندیشه ای یا تجربه ای عینی یا تجربه ایی خیالی دارد که می خواهد آن را منتقل کند یا به قالبی بریزد. سپس آگاهانه یا نا آگاهانه ، ابزاری برای این کار انتخاب می کند. در نتیجه وقتی نویسنده و یا شاعری چنین اثری را خلق می کند ، خوانندگان با دنبال نمودن دقیق مایه هایی که برای انتقال آن تجربه به کار رفته ، آن اثر را بار دیگر در می یابند .

شکفتگی ِعشق در تّجلی ِ جنسی یکی از بزرگ ترین دستاوردهای بشر در سیر تکامل روانی اوست.

زیرا تمام سطوح انسانی و اجتماعی از قوای جسمانی گرفته تا قوای حسی و عقلی و عاطفی و روحی...همه و همه  در این نقطه به هم می رسند و همگرا و هم صدا می شود .

"عشق جنسی ، شکوفایی حیات زیستن است و در دوره ی اوج و اعتلای آفرینش ، گره ی سحرآمیزی است که در آن همه ی اصول عالی و دانی را به هم می رساند.

عشق از همه ی کنش های حیاتی ، شریف تر و از لحاظ امکانات غنی تر است. نوعی درِ گشوده بر مرتبه ای از هستی است و فقط به این جهت از آن چشم می پوشند که عظمتش را در نیافته اند و یا بروز امکاناتی در تکامل ، توانایی پرداختن به آن را نداده است."

این بیانات از روانکاوی به نام "رنه آلندی در اثری به نام عشق به میان آمده است.

او در ادامه چنین می نویسد :

"ما شاهد این موقعیت حقیقتا متناقضیم که عشق در دل ـ مشغولی های بشر، مقامی در مرتبه ی اول اهمیت دارد ، تا آن جا که وسوسه انگیز و مشوب کننده ی ذهن و الهام بخش نُه دهم ادبیات و نمایش نامه ها و هنرهای زیبا و مکالمات و محاورات خصوصی شده شده است. حال آن که همزمان در آن به چشم چیزی شرم آور ، نگفتنی و یا منحصرا جلف و سبک و مسخره می نگرند.

از این تعریف ، گسترده تر و فشرده تر روان شناسانی چون یونگ و اریک فروم به آن پرداخته اند.1

باری...اروتیسم در هنر و ادبیات از سر "نیاز "است. هم نیاز ِ جامعه و زمانه و هم نیاز ِ آفریننده ی آن.

اروتیسم شوری ست که در"رویا و خیال"شکل می گیرد. بازتاب و نمود در "خیال"می یابد و "رویا"نقش آفرینش می شود.

از سویی اما ادبیات اروتیک در یک جامعه ی باز و سالم بوجود می آید و نه در سطح جامعه ایی بسته و بیمار!

امروزه روان شناسی مدرن اروتیسم را یکی از اهرم های بهبودی بیماران روانی و روحی قلمداد می کند و به باورش می نشیند.زیرا به حضور رویا و خیال در ذهن آدمی باورمند است و نیاز را از بدو تولد آدمی به رسمیت می شناسد.  بیولوژی اما همواره آن را از سر نزول و برکات ِ ترشحات غدد هورمونی می داند و حاصل حرکات مولکولی هزاران عصب مغزی.

خاصه  اما من معتقد به این نیستم که در هر اثراروتیکی می بایست رّد پای عشق را جست و یا بل عکس ، در هر عشقی طیف رنگینی از اروتیسم را!

چه بسا عشق هایی که رنگ و بوی اروتیسم را به خود نگرفته، فقط  مولد زاد بودند و وَلّد! و بل عکس چه اروتیسم هایی که نه عشق در میانه داشتند و نه ُموّلد پرکار زاد و ولد شدند!

از سویی هم چنان که اشاره شد در این مجال، قصد بر این نیست که از مقوله ای به نام عشق سخن و یا تاریخ اروتیسم را در دستاوردهای بشری مطالعه و مرور نمود.

بل که قصد، نقد شعریست  در قالب مدرن با نمادهایی اروتیکی به نام "زیر پیراهنت جای من است"با سُرایش مجیب مهرداد شاعر ساکن کشور افغانستان.

 

این نقد اما فقط از دریچه ی بکارگیری نمادهای اروتیسم منظور است. بدین معنا که از تعبیر وتفسیر دیگر ارکان شعر مثل زیباشناختی ، بدیع و عروضات شعری ، ساختارشکنی ، معنازدایی وغیره...چشم پوشیده شده است.

...و اما متن شعر:

 با بوسه هایم از میان تمام آدم ها 

لبان ترا برگزیدم

و از باغ ها

سیب های سرخ دست تو را

از میان درختان

آنانی که شاخه هایشان در باد کج شده بودند

برای تو از تنگه ها و بلندی های نرفته

و مردان آواره

جایی نمی یافتند که کوله بارها را زمین بگذارند

که سفره ی تو در حوالی نبود

با هی هی ات

و بره هایی که تو را به کوه می کشاند

با پستان هایت که بجنبند روی تپه های خوابیده به رو

 

این شعرم

گرویده به پایین های تو و بلندی های تواند

روستایی آه می کشد با مادرم که می زیید

با حلقه ی دودهایی که از زمین می رویند

 

آستین هایت را می گیرم محکم و دستانت هر آغاز واضح اند

و می گردم  و با زمین و شب و روز

و همه گم می شوند در گردش دست در دست تو

 

چشمانت را می مکد چشمانم

دستانم را می بلعند پستان هایت

و ران هایم را در دهان می گیرند ران هایت

که جهان از هر چیز گرفته ما را

که همه چیز بوی عرق گرفته از ما

که بوی عرق انداخته از ما

باران ها

و بوی عرق در زیر ران های ما

 

به زمین فرستاده اند ما را که تن ها را شکنجه کنند تن ها

 و زمین تن ما بود که شکنجه می کرد ما را

 و آدمی پیام بر رنج های  تنش بود در جهان

 

زیر پیراهنت جای من است

و جای من است زیر پیراهنت که گرم است جهان

تو در خون من حل شده ایی

که همه ، خون مرا می جویند

یا گونه های مرا می بوسند  بر سر راه ها

بنگر به من از شیشه ی چشم هایت

که بیرونم حالا

تفاوتت با مارها ، موی بلند توست

که از همه چیزهایت گزیده شده ام

ولی هنوز هم آماس هایت را می گردانم و سنگینم

و رنگینی پوستم را دوست می دارم

 

دیوانگان زنجیری را بر لب ننهادند که فریادی رهایشان کند

ودیوانگان برای تو زنجیرها را می جوند این همه

 

دیوانه گان دیوانه اند که به تو تنها نگاه کرده اند این همه

پیش از آن که زخمی از زمین فرا گیرند

تن و زنجیرهایشان را .

 

در بند نخست شاعر، آغاز عشق بازی را با بوسه ایی بر معشوق اعلام می دارد  و او را این چنین از میان دیگران برمی گزیند تا برود از ران او بر تن ـ سودگی خویش کامی برآرد و برسد به لب و پستانش که جانِ جهان است!

جان ِ جهانی که معشوق در آن گام بر ره دیوانگی می گذارد!

این اما صورت ظاهری متن است ، با کلماتی حاکی از اروتیسم . لذا باید رفت و کاوید و دید که منظور از این کلمات چیست و مقصود چه ؟ چه بسا کاربرد برخی از واژگان، ما را به معنای اروتیسم ارجاع ندهد بل که ظاهری اروتیسم داشته باشد و یا بل عکس!

حضور برخی از واژگان روزمره و معمولی و حتی تصاویرپردازی های از زندگی معمول و رایج، این شور یگانه گی را در ما برآورد تا به متنی کاملا اروتیسم دست یابیم.در این میان ما نیازمند کاوش و درّایتیم.

برای درک این معما اما ناچاریم به دو دستاورد ادبی وهنری التجا بریم.

نخست : فرهنگ کنایات ادبی

دوم : اسطوره ها

سوم :کهن الگوهای ذهنی ( از  دریچه ایی روانکاوی )

یونگ معتقد بود که لیبیدو( انرژی روانی) صرفا انرژی جنسی نیست. بل که در لایه های زیرین ضمیر ناهشیار، ضمیر ناهشیار باستانی و قومی که در میراث روانی همه ی افراد بشری مشترک است، قرار دارد. این امر شاید گستره ی نظر را به ساخت نا هشیار ذهن در برآمد نمودن برخی از میراث روانی آدمی ، خاصه  گرایش آدمی به مذهب را روشن نماید.

از این دریچه یونگ به بازگشایی کهن الگوها و نقد اسطوره ای  ونظریه ی حافظه ی قومی پرداخت.او در اثر خویش به نام ساختار پویایی روان1چنین وضیح می دهد:

اگر می شد ناهشیاری را تجسم بخشیم ، می توانستیم آن را انسانی جمعی تصور کنیم که خصوصیات هر دو جنس را ترکیب کرده است، ورای جوانی و پیری ، تولد و مرگ قرار دارد و چون تجربه ی انسانی یک یا دو میلیون سال را در اختیار دارد، عملا فنا ناپذیر است.اگر چنین موجودی وجود داشت، برتر از هر تغییر موقتی قرار می گرفت ، زمان حال برایش بیشتر یا کمتر از هر سالی در صدمین هزاره ی قبل از مسیح معنی نمی داشت؛ به دلیل تجربه ی غیر قابل سنجش اش خواب هایی به قدمت زمان می دید و پیشگویی بود بی همتا.عمد بی شمار فرد،خانواده ، قبیله ، قوم و ملت بر او گذشته واز احساس زنده ی آهنگ رشد و شکوفایی و زوال برخورد دار بوده است.

درست همان طور که حیوانات برخی غرایز را به ارث برده اند ( مثل غریزه ی جوجه برای فرار از سایه ی قوش ) زمینه های روانی پیچیده تر ( حافظه ی قومی ) هم به انسان ها به ارث رسیده است.یونگ ، بر خلاف روان شناسی لاکی قرن هیجدهم ، معتقد بود که "ذهن در زمان تولد لوحی سفید نیست. ذهن هم چون بدن ، مشخصه های فردی از پیش تعیین شده ـ یعنی شکل های رفتار را دارد.

این مشخصه ها در انگاره های کارکرد روانی فرد که مدام تکرار می شوند آشکار می گردند.2

بنابراین نظر عناصر ساختاری  که "اسطوره ساز "نامیده می شوند همواره در روان ناهشیار وجود دارند ، او تجلیات این عناصر را "مایه ها"، "تصاویر ازلی "یا "کهن الگوها "می نامد و با دقتی به جا توضیح  داده است که کهن الگوها اندیشه ها یا انگاره های فکری موروثی نیستند و بیشتر زمینه ای برای نشان دادن واکنش های مشابه به محرک های معین اند.

 

"در واقعیت این ها به قلمرو فعالیت های غرایز تعلق دارند و از این لحاظ معرف اشکال موروثی رفتار روانی هستند.

او در اثری دیگر به نام "تاملات روان شناختی 3 مطرح کرده است که این غرایز روانی سالم تر از انسان تاریخی اند  و از اولین زمان ها در عمق وجود آدمی جا گرفته اند و چون زنده ی جاویدند و در همه ی نسل ها دوام آورده و هنوز هم بنیاد روان انسان را می سازد. زندگی به تمام معنای کلمه فقط زمانی میسر است که با این نمادها هماهنگ باشیم .خرد ، بازگشتی به این هاست."

از سویی اما یونگ نظر به رابطه ی نزدیک رویا و اسطوره و هنر نیز داشت. زیرا هر سه نقش رسانه ای را بر عهده دارند که کهن الگوها را برای ضمیر هشیار دسترس پذیر می کند. به گفته ی او در اثر دیگری به نام انسان مدرن به جستجوی روح، هنرمند بزرگ ـ انسانی است دارای "پنداره ی ازلی "حساسیتی خاص در برابر انگاره های کهن الگویی و استعداد سخن گفتن با تصاویر ازلی که قادرش می سازند تا تجارب "جهان درونی "را به مدد شکلِ هنری خود به "جهان بیرونی "منتقل کنند.

به نظر او چون مواد خام هنرمند چنین ماهیتی را دارند، کاملا منطقی است که او از اسطوره مدد جسته تا بتواند برازنده ترین بیان را به تجربه اش ببخشد. مقصود این نیست که هنرمند مصالح دست دوم دارد، بل که تجربه ی ازلی سرچشمه ی خلاقیت اوست، این تجربه قابل وارسی و درک نیست، و بنابراین شکل دادن به آن مستلزم تصویر سازی اسطوره شناختی ست.

یونگ با ادعای این که هنرمند "انسان "به معنای عالی تر کلمه است ـ "انسان جمعی"و "کار شاعر نیاز معنوی جامعه ای را که در آن زندگی می کند برآورده می سازد، و برای او همان نقشی والایی را قائل می شود که امرسون ، ویتمن ، و سایر منتقدان در قرن نوزدهم برای شاعر قائل بودند.

اکنون از این منظر متن شعر را مرور می کنیم:

با بوسه هایم از میان تمام آدم ها 

لبان ترا برگزیدم

و از باغ ها

سیب های سرخ دست تو را

از میان درختان

آنانی که شاخه هایشان در باد کج شده بودند

برای تو از تنگه ها و بلندی های نرفته

و مردان آواره

جایی نمی یافتند که کوله بارها را زمین بگذارند

که سفره ی تو در حوالی نبود

با هی هی ات

و بره هایی که تو را به کوه می کشاند

با پستان هایت که بجنبند روی تپه های خوابیده به رو

 

"بوسه"نماد صمیمیت و رمز عواطف و عشق است.

"سیب"نماد میوه ی ممنوعه و رمز آگاهی و شعور و دستیابی به عشق را دارد.

"پستان"سرآغاز و منبع زیستن در بدّو تولد است.

"درخت"دلالت دارد بر حیات کیهان، تداوم آن و رشد و تکثیر و فرایندهای زایشی و باززایی است. هم چنین نشانه ی حیات زوال ناپذیر است ومعادل است با نماد فناپذیری.

 نگارنده در بند نخست به تصعیدی ناب دست یافته است. او توانسته تمامی زمختی انگیزه ی جنسی را با بکارگیری چند نماد اصلی که بازگشت به قصه ی آفرینش دارد ، از متن بزداید.

گوینده با این چشم انداز می رود تا  در ساحتی روشن و گویا به پیوند با معشوق برسد.

بوی عرق حکایت از گرما و حرارت دارد،خاصه اما در تن.

 

آستین هایت را می گیرم محکم و دستانت هر آغاز واضح اند

و می گردم  و با زمین و شب و روز

و همه گم می شوند در گردش دست در دست تو

 

چشمانت را می مکد چشمانم

دستانم را می بلعند پستان هایت

و ران هایم را در دهان می گیرند ران هایت

که جهان از هر چیز گرفته ما را

که همه چیز بوی عرق گرفته از ما

که بوی عرق انداخته از ما

باران ها

و بوی عرق در زیر ران های ما

 

معشوق که همانا در زبان نمادین "زن است و زمین و مادر"در فضایی گرم و خالی از هر پوشیدگی صورت معنا می یابد ، در فضایی که شوق دستیابی اش تن را عرق ریزان می کند. اما همین شوق دستیابی، آگاهی از هستن و زیستن خویش است که آزار دهنده است.

زیرا اساسا خرد حامل رنج است.از سویی اما نماد "مادر . زمین . زن"کهن الگوی مادر کبیر، اسرار زندگی، مرگ و تغییر و استحاله است. متداعی با اصل حیات، تولد، گرما، پرورش، حمایت، باروری، رشد و از منظر روان شناسی نماد ضمیر هشیار است.

نماد بعدی حرکت دایره وار دست ها و نماد حرکت مُدّور خورشید و گذر متناوب شب و روز است که بیانگر مراحل انتقالی چرخه ی زندگی و مظهر خدایان است. از سویی اما کلیت و یکپارچگی را نیز منظور می دارد.

در این جا شاید بد نباشد اضافه کنم که اندک اند نویسندگان و شاعرانی که بتوان آثارشان را از منظر نقد روانکاوانه مورد برسی قرار داد.البته اگر مفروضات را بپذیریم ، مقدار زیادی از آثار ادبی را می توان بر مبنای خطوط اصلی ایی که فروید تعیین کرده است تفسیر کرد.

در این میان شاعران و نویسندگان رومانتیک مستعد تفاسیر فرویدی اند . زیرا چنان که اف. ال . لوکاس اظهار کرده است ، رمانیسم با ضمیر ناهشیار ارتباط دارد ـ در مقابل با کلاسیسم که به دلایل توجهش به خود داری و نظم رو به سوی ضمیر هوشیار دارد ، به ویژه به خود و فراخود.

از سویی اما روح سازنده و شکل دهنده ی تخیل( رویا ـ خیال )، نیرویست که به جهان سرد و زمخت و بی روح عقل حیات و معنا می بخشد. از همین روست که نیروی تخیل یکی از عمده ترین مضامین سیره ی ادبی کاریج را نیز تشکیل می دهد. این تصور از تخیل خلاق ، در میان عوامل و ویژگی های منفرد دیگر ، قابل اعتمادترین معیار برای تشخیص و سنجش رمانتیسم محسوب می شود.4

 

 به زمین فرستاده اند ما را که تن ها را شکنجه کنند تن ها

 و زمین تن ما بود که شکنجه می کرد ما را

 و آدمی پیام بر رنج های  تنش بود در جهان

 

 زیر پیراهنت جای من است

و جای من است زیر پیراهنت که گرم است جهان

تو در خون من حل شده ایی

که همه ، خون مرا می جویند

یا گونه های مرا می بوسند  بر سر راه ها

بنگر به من از شیشه ی چشم هایت

که بیرونم حالا

تفاوتت با مارها ، موی بلند توست

که از همه چیزهایت گزیده شده ام

ولی هنوز هم آماس هایت را می گردانم و سنگینم

و رنگینی پوستم را دوست می دارم

 

پیراهن ـ لباس، نماد نگرش سنتی و بار و غبار عادات و روزمره گی هاست.

خون، رمز حیات.

مار، نماد انرژی و نیروی ناب ،رمز و راز ، خرد وضمیر ناهوشیار  است.

از منظر روان شناسی اما در مقایسه با " لیبیدو"قرار دارد که مظهر غرایز و شهوانیت و فساد و شّر است.

رنگ، خاصه در این متن که از رنگ بخصوصی نام برده نشده است، بیانگر تنوع و دگرگونی متناوب، عدم ثبات و استحکام درونی ست.

گوینده در پیچش سنت و عرف، و شاید بهتر است نوشت: یکپارچکی و یک شکلی و همه گانی بودن ، جهان خویش را گرم و آسوده از هر گزندی می یابد، غافل از این که با ره یافت به سوی معشوق "زن ، مادر ، زمین"به نهایت رنج که همانا منشع آگاهی ست می رسد.

این سکون اما خود ـ سفر است.سفری طولانی و دشوار. آزمون های بلوغ اندوهناک و رشد بی وقفه ی روح و تن .

هدف در این میان اما فقط و فقط جستن و یافتن خویشتن است.

...و معما ، معمای ابوالهول "انسان"است و سر نخ "دیوانه"گی.

...و دیوانگی یعنی فاقد از من و ما شدن، فنا در زمین شدن و رها ماندن در اقلیم آسمان، عقل را  به سخره گرفتن و در خردی پنهان، جهان را به تماشا نشستن، زن را و مادر را و زمین را.

دیوانگان زنجیری را بر لب ننهادند که فریادی رهایشان کند

ودیوانگان برای تو زنجیرها را می جَوَند این همه

 

دیوانه گان دیوانه اند که به تو تنها نگاه کرده اند این همه

پیش از آن که زخمی از زمین فرا گیرند

تن و زنجیرهایشان را.

"زیر پیراهنت جای من است"، شعریست عاشقانه ـ اروتیک و از دریچه و تقسیم بندی شعر اروتیک، بازگشت دارد به اروتیکِ مذهبی که جهان آفرینش و قصه ی خلقت را بهانه می کند و نه  تن پروری و تن خواهی را!

این اما چهره ی ظاهری سروده و شعر است ، در سطحی عمیق تر این شعر با جاودانگی سر و کار دارد که یکی از مایه های اساسی در اسطوره و نگرش مذهبی ست.

آدمی آنگاه که از بهشت برین رهایی یافت ، خود را و هستی را به جمالِ جاودانگی کشید!

و... جاودانگی، زیستن بود و خرد.... و زیستن در جهانی بود که با آگاهی و شناخت، هم پا و هم راه آمده بود و هست!

شاعر در بند نخست با واژگونگی از رّد دریافت های سنتی به جاوادنگی "انسان"ره می یابد.

خاصه اما زمین و زن بهانه ی این جاودانه شدگی و چالشِ جاودانگی اند.

بند نخست و دوم این شعر، طنز قدیمی "گریز از زمان"به سوی وضعیتی بهشت گونه در زمین را نمودار می کند  که عشاق  در آن می توانند تا ابد همواره و همدم با هم باشند! دست در دست هم چرخان.

با هم بودن اما نفی زیستن و تجربه ی لیبیدو (انرژی روانی) است!

آن گاه که ضمیر نا خودآگاه را آغشته به تعریف عرف کنیم و عادت... دیگر نفی بهشت معنا ندارد! ما همه در بهشتیم!... و چه خوش که همه امان هم رنگیم همیم و یک دست!

بهشت بی خردی ست! بهشت بی ارادگی ست! بهشت بی فهمی ست! بهشت تسلیم و عدم گریز از ناگزیز است!

...و این سعادت کامل و ابدی توّهُمی بیش نیست.

 در بند پایانی که گویش کاملا تغییرکرده و از شکلِ روایی جداشده ولحنی خطیبانه یافته است، گوینده تلاش دارد تا  نفی "خرد"کند  و در دستیابی به کام، پناه به جهان دیوانگان برد... این پناه چه از سر شور باشد و شیدایی و چه از سر رهایی از شّرِ خرد.... تلاشی ست مذبوحانه. چه این که نفی بندهای پیشین شعر را می نماید که همانا بازگشت به آغاز پیدایش است و جهان برّین!

از دریچه ایی دیگر اما  با این نفی ، گریزی به زمان دَوری زده و در نتیجه امکانی برای دستیابی به جاودانگی می دهد.

شاید لازم باشد پای "میر چا الیاه"را به میان کشید که نوشت : یکی از فراگیرترین مایه ها در اساطیر جاودانگی است. یعنی بازگشت به اصل خلقت یا زهدان نمادین حیات ، و این بازگشت از نظر فلاسفه (تائوئیست های چینی) بازگشت به آتش کیمیاگری و نماد انرژی ست.

قصد این نیست که بنویسم "مجیب مهرداد"با فلسفه ی تائوئیست آشناست و یا به نحوی خودآگاه کهن الگوهای جاودانگی را می شناسد. بل که می خواهم بنویم او از تصاویر و نمادین های استفاده کرده است که پُر از معانی زوال و زایش اند.

شاعر گویی تمام کیمیای عشق را وسیله ای ساخته است برای شکست دادن قوانین زمان طبیعی.

...و عشق (اروتیک) وسیله ای شده است برای شرکت در ـ و حتی تشدید ِ ضرب ـ آهنگ های ِ راز آمیزِ چرخه ی  ازلی ـ ابدی طبیعت.

اگر در باره ی عشق باید، چنان که برخی از فلاسفه گفته اند، نه از روی مدتی که طول می کشد و دوام می گیرد، بل که بر اساس شدت آن  قضاوت کرد. عشق "مجیب"در شدت بلعیدن است.

او دست کم در عشق ورزی، با "بلعیدن"پا را از قوانین زمان بیرون نهاده، به نوعی به جاودانگی دست می یابد.

در نتیجه می بینیم نمادها، القاء کننده ی یک بینش ماورای طبیعی اند و بیانگر بازگشت به مهد باستانی و نخستین آدمی.

مجیب مهرداد، شاعری جوان و توانا و جستجوگر است آن هم با نگاهی انتزاعی و متصل به زیستن.

او این مجال را دارد تا در شعر تجربه کند و از این تجربه ها آثاری را خلق وبه تماشا بگذارد.

 ادبیات حاصل ترکیب واژه هاست. ادبیات استثمار واژه هاست و اتکاء شعر بیشتر به قدرت واژه ها، به معنای چند پهلوی آن هاست.

به عبارتی شعر، ادبی ترین شاخه ی ادبیات است. بنابراین  بیشتر از شاخه های دیگر ادبی واژه ها را استثمار می کند، زیرا از واژه ها به بهترین نحو سود می جویند ، این مرتبه از سودجویی اما قرین ِ توانمندی شاعر  از به کارگیری اسباب و لوازم نگارش و کاربرد از واژگان است.

روزگاری بود که شعر فقط نوعی از ادبیات محسوب می شد و نثر را صرفا برای سوابق و قوانین و نظریه های علمی به کار می بردند. امروزه اما چنین نیست. شعر ادبی ترین شاخه از ادبیات شده است. 5

عصر معاصر ناظر تغییرات بنیادین در نگرش ادبیات شعری به زبان و ارتباط  آن با جهان و آدمی ست. به طوری که به سادگی می توان دریافت ، ادبیاتی که خود را جدا از مسائل زبان و زبان شناسی می دانند و بالعکس ، نویسندگان و شاعرانی که ادبیات را در دنیایی فانتزی و تخیلی می بینند که جدا از حوزه ی سر سخت علمی آن هاست ، سخت در اشتباهند.6

مجیب مهرداد واژه باز نیست و در خلق شعر ، با واژگان به بازی نمی نشیند. او"بازی با واژگان "را  وسیله ایی برای آفرینش نوعی هنر نمی انگارد. بل که خرد را محمل ادبیات شعری اش می نماید تا نفی آن کند و از بند آن بگسلد. 7

این گسستن شاید درک مواجه با واقعیت باشد ، واقعیتی که می رود از جهان آرمانی نقبی به رویا و خیال بزند.

باری ...من این شعر را چنین یافتم ، امید که چنین نیز یافته و دریافته شود.

---------------------------------- 

1ـ G.G.Jung.psyche und symbol / Garden City. N.Y.Donbleday.1958

2ـ منبع پیشین ص. ص 350ـ 349

3 ـ Jung. Psychological reflections / New York . Harcourt Brace Jovanovich. N.d first Published in 1933

4 ـ Romantismus / Lilian .R . F urst

5 ـ برای مطالعه رجوع کنید به: بی یرویش . مانفرد . زبان شناسی جدید. ترجمه ی دکتر محمد رضا باطنی . تهران . انتشارات  آگاه . چاپ سوم 1370

6 ـ برای مطالعه رجوع کنید به : محمد رضا باطنی . توصیف ساختمان دستوری زبان فارسی . تهران . امیر کبیر. 1365.

 و یا : نظریه ی ادبی و نقد مدرن ، ویرایش دیوید لاج. انتشارات لانگ من. 1992

7 ـ  رجوع کنید به نظریه ی های بازی ، بازی آزادانه . فرهنگ اصطلاحات نقد ادبی . از افلاطون تا عصر حاضر. دکتر بهرام مقدادی . تهران انتشارات فکر روز . 1378

 

در پشتِ پردۀ پنتاگون چه می گذرد!

$
0
0

در خبرهای خیلی خیلی محرمانه و سرّیِ حرمسرایِ «سیا» آمده است که: چون برادر حسین مبارک اوباما؛ ریش و پشمِ درست و حسابی ندارد؛ برادر ابوبکر بغدادی 333 کیلو ریش و پشم، بارِ 333 شتر کرده و به نشانیِ حسین اوباما فرستاده و برای منزل و ضعیفۀ ایشان خواهر «میشل اوباما» 333 دست مانتو و رو سری و برقع و نقابِ ابریشمی ارسال کرده و روی بسته ها با خطِ سرخِ کوفی نوشته است: «از طرفِ اخوان الشیاطین؛ قاقا لی لی یادتان نرود؛ پی لیز». به گفتۀ مأمورانِ مخفیِ پنتاگون: این محموله قدری مشکوک می زند اما عالی است محشرِ کُبراست

داشتم با خودم درددل می کردم که: ای آشغالها بترسید از خشم که چون شکافته شود آنسویش جز شمشیر و پشم... که جنابِ برادر خِپِلِه با عینکِ دودیِ مبهم به چشم و با چند طبقه غبغبِ حیرت انگیز و بشکۀ شکم، بی مجوّز واردِ آلونک ام شد و البته واضح است که: برای توضیحِ بعضی ابهامات:

اِ شمایین! چطوری «ناجا» جان؟از «ساواما» چه خبر! شما که غریبه نیستین؛ خواهش می کنم بفرمایین تُو، بفرمایین، رودربایستی رو بذارین کنار، هر جا رو خواستین زیر و رو کنین؛ تا شما جاگیر میشین، منم دو تا استکان چاییِ دِبش بیارم، راستی ببخشین نپرسیدم قهوه یا چای یا آب میوه یا... چیزِ دیگه ای میل دارین! قلیونم هست آ! و توی دلم فریاد زدم: «قیصر» کجایی که داشِ تُو کُشتن؟ و صدا آمد: «فرمون» فرمون که می گفتن، این بود؟

برادر که مانندِ پنگوئن لاتی لاتی راه می رفت و تسبیحِ شاه مقصودِ سبزِ دانه درشت می چرخاند، و برقِ چاقوی سگ دستِ صدفیِ ساختِ زنجان اش پیدا بود، گفت:

- چطوری افلاتون! بلبلِ زبون وُ تُو قفسِ دهنت نیگه دار... نه برادر همون چایی خوبه، قلیونم چاق کنی بد نیس؛ نونِ بربری و دیزی و پیاز هم می چسبه...آی لاو یُو دارلینگ

و در کاناپۀ زوار در رفته فرو رفت و جدی شوخی گفت: مالِ چرچیله؟

لبخند زدم و گفتم: کوچیک شمام، برادر تا شما به اخبار گوش می کنین من برمی گردم، تلویزیون، رادیو، مجله، اینترنت یا...

- همه اش با هم؛ همه اش با هم مُهمِه برادر افلاتون

با سماجت گفتم: بعدش با یه دست تخته یا شطرنج موافقین! اَلَک دولَک یا قایم باشک!

برادر آرام خندید و انگشتش را در هوا تکان داد یعنی که: تا ببینیم

تُو دلم گفتم: ایشالا شامِ آخرت باشه، مُرده شور برده، رو آب بخندی نسناسِ عوضی تا دیگه بدونِ اجازه واردِ خونه و زندگیِ مردم نشی... آی هِیت یُو دارلینگ

برادر به وارسیِ میزِ کارم مشغول شد: اینا چیه؟

با شرمندگیِ خاصی گفتم: پهپاد و هواپیماهای چَسبی وُ چُسکی که هی سقوط می کنن، اونم صابونِ خودکفاییه که اصلاً کف نمی کنه

برادر یک لنگه ابرویش را داد بالا و دستی به ریشِ درازش کشید و کله خوشگل اش را جنباند: رسیدگی می کنیم، شما بهتره دیگه زر نزنی

الو الو الو! رادیویِ آوای وحش، بخشِ شایعات و تزریقاتِ دمکراسی... بعله بعله بگوشم:

پنتاگون گروهِ ملعونِ داعش را به شایعه پراکنی و تشویشِ اذهانِ عمومی و بر هم زدنِ نظمِ نوین جهانی متهم کرده و گروهکِ گرسنه گدایِ ملحدِ «بوکوحرام» را تهدید به انتقامی الهی نموده و گفته است: این برادران؛ عنصر ناباب، انحرانی، منافق، مزدور، و براندازند

در خبرها آمده است که اوباما در تکیۀ کاخِ سفید، به زبانِ فصیحِ تروریستی سخن گفته و کلماتی رشک انگیز بر زبان رانده است: اَهلاً و سَهلاً بِکُم اخوانی؛ یا اُمت الواحده... و اما بعد «ابوبکر البغدادی» از برادرانِ عضوِ «موساد» است و با اسمِ سازمانیِ «الیوت شیمون» با رمزِ «لیدی گاگا، چطوری گوگولی؟» اصلاً نترسین، اَلْهَم دُلا؛ وی آر مِیْدین «مدینه»

و از کتابِ کمیاب و نسخۀ سنگیِ عمو سام به نامِ نامیِ «توضیح المسائل المعاصر»؛ خطبۀ 333 را با طمأنینۀ پُر طمطراقی قرائت کرده است و حاضران با صدای بلند و نکره تکرار کرده اند و از جنگده های مافوق مدرن و کاملاً بی آزار، همراهِ التماسِ دعا درخواست کرده اند تا به اهدافی کاملاً مشخص و خدا پسندانه یورش ببرند ولی حواسشان باشد که دلِ برادران را نشکنند و تنها معجزۀ ظهور را به مؤمنین و مؤمنات گوشزد کنند

برادر سناتور « جان مک کین» نیز در مجلسِ سنا و در یک لحظۀ بحرانی، سیانور را می بلعد و سپاهِ سناتورها به او حمله می کنند و او را از خودکشی در مهدِ آزادی و دمکراسی، نجات می دهند و هنگامی که از او علت را جویا می شوند می گوید: چون عکسِ من و ابوبکر بغدادی و دیگر برادران لو رفته. برادر «جان کِری» با عصبانیت غریده است: دانکی! آر یو کِریزی اَز هُل! و خواهر «هیلاری کلینتُن» گفته است: آی اَم اَگری ویت یُو، بات آی اُم اَنگری. و برادر «بیل کلینتُن» در حالی که می خندیده و کُلنگی در دست داشته و رسواییِ جنسی را انکار می کرده و قسم می خورده، رو به خواهر «مونیکا لِوینسکی» چشمک زده و گفته است:آی لاو یُو

و «مونیکا لوینسکی» گفته است: گورِ پدرت خندیدی نالوطیِ بچه باز

برادر جورج بوش یا همان جورج قصاب؛ از تیمارستانِ نظامیِ وگرام یا گوانتانامو یا ابوغریب پیغام داده است: من جورج بوش نیستم، من گوسالۀ مش «اُسامه بن لادن»م؛ بازی «القاعده» داره، بی قاعده داره، دادار دُودُور داره، من خودم طلبۀ کوچکی از طالبانم؛ من نمی خواستم یه چشمِ «ملا عمر» رو در بیارم، خودش گفت: یه چشم میدم، تو به جاش، دلار و اسلحه بده، ای کاش دستم می شکست... اون قُلُنبه روی پیشونیِ برادر «ایمن الظواهری» کارِ منه با قنداقِ تفنگ زدم... سرِ نماز و دعا خوندن دعوامون شد، به من گفت: کابویِ اَلکُلیِ بدبخت! منم به اش گفتم: تریاکیِ خاک بر سر. برادر مهندس اُسامه بن لادن که امامِ پیشنماز بود و مالکِ همۀ زمین های کِشتِ خشخاش و ما یه دنیا به اش اعتماد داشتیم درآمد که: خفه میشید یا با دستای خودم خفه تون کنم

اون نکبتیِ به آدم نبرده برادر «مختار بِلمختار» رو یادته؟ من یه چشم شو کور کردم، قیافه اش خیلی شبیهِ برادر «زین الدین زیدان»؛ فوتبالیسته بود که خیلی خوب کله می زد. گفتم: بذار ریشت بلند بشه، گذاشت بلند شد، دیدم نع؛ هنوزم خیلی شبیه، گفتم: به ازایِ یه چشمت؛ بمب و مواد منفجره مثه نخودچی و کشمیش میدم، قبول کرد؛ اوهو اوهو اوهو... گروگان گیری و فروشِ اسلحه و مواد مخدر و عملیات انتحاری که چیزِ مهمی نیست؛ نگا کن! من خودم جلیقۀ انفجاری دارم، بندش رو می کِشَما، می کِشَما! اوهو اوهو اوهو...

و در حالی که به شدت گریه می کرد و با تشنجیِ صرعی، سرش را به ضریحِ امام زاده داوود می کوبید و با سر و روی آشفته خودش را می خاراند ادامه داد: همه شونو مثه موش به تله بندازین وُ بکُشین، آقا یه دوایی یه سمّی یه چیزی برا این سوسکای صحرایی پیدا کنین، شبا نمی ذارن راحت بخوابم این مورچه های سرخ و سیاه و سفید که بال دارن از همه بدترن، نیش می زنن، نمی تونم کَپۀ مرگم وُ بذارم، لطفاً ویسکی یادتون نره، اگه یه کمی «گراس» هم باشه که نورِ علی نوره... من شپشا رو خیلی دوس دارم... من اُسامه بن لادن رو عمو سام صدا می زدم، شوما چی؟

و بعد در حالی که با ادوات و ابزارِ کاغذی بازی می کرده و لیفۀ تنبانش کش نداشته و از لب و لوچه اش آبِ غلیطِ سیاهی می ریخته و مورچه ها را می کُشته؛ در مایۀ دشتی می خوانده است:

تا میدهی اندر زمان، اندرزمان / رُفُو کنی تنبانکِ پُر درزمان

مدینه گفتی وُ کردی کبابم / زغالم آتشم بَنگم شرابم، جانم هاهاهاها، چهچه چهچه چهچه...

حمله کنین! امونشون ندین، کیو کیو کیو، بنگ بنگ بنگ... هفت تیر بازی رو خیلی دوس دارم، قاتل قاتل قاتل... برا من زبونک در می یاری! نشونت میدم...بیا بازیِ «سنگ کاغذ قیچی» بکنیم؛ وِلَم کنین نامردا، نمازم قضا شد، اَلا اُکبر الا اُکبر... آی اَم «خلیفه الله» به شوما چه مربوطه!

خانمِ چاقِ سرخ و سفید و تُپُلی پوشیده در حجابِ کامل پشتِ میکرفون رفته و با بلاغتی کم نظیر سخن های داوودی را به عربی تلاوت کرده است: صباح الخیر یا اهل العالم، اَنه بِنت الدَعوه

و رو به قبلۀ «قصر اَلبیَض» یا «بیت البیض» یا همان کاخ سفیدِ خودمان، فریاد زده است: برادرِ پوفیوز حالا به مکالماتِ تلفنی ما گوش می کنی، حالا منم میرم به مکالماتِ تلفنی برادر«ریجیب طییب اردوغان» گوش می کنم این به اون در؛ ما در دو جبهۀ «نبرد» و «موعظه» می جنگیم

و برادر «ریجیب طییب اردوغان» گفته است: مرحبا چوخ گُوزل صَنَم، اَلّاه چیله بُلبُولیم چیله

برادر «خالد مشعل» در حالی که مستِ مست بوده و می رقصیده؛ لبهای ریجیب طییب اردوغان؛ را 333 بار بوسیده و کلی مُشتُلُق به عنوانِ سوغاتی دریافت داشته است و برادر «محمود عباس» گفته است: من نیستم، من یه هیچکی لب نمی دَم

باری همه هاج و واج مانده اند که این خواهرِ حوری وش – اما در حجابِ کامل – چه کسی می تواند باشد! خواهرِ بزرگوار وقتی در راهروهای سازمانِ ملل؛ روسری و مانتو را در آورده و از گرما و پشه ها نالیده و آبجو تگری پشتِ آبجو تگری نوشیده و گفته است:یا یا، ایشبین

تازه همۀ ناباوران متوجه شده اند که بله: صدراعظمِ آلمان «آنگلا مرکر» نازنازی است و نخست وزیرِ انگلستان برادر «دیوید کامرون» برای خواهر «مرکر» یک کفِ مرتب و قشنگ زده و هر دو انگشتِ شست را 333 بار تکان تکان داده است: اُکی اُکی وِری نایس

خواهر ملکه الیزابت در حالی که سراپا در حجابی از حریر مخفی بوده با لبخندِ معروفِ بریتانیای کبیر گفته است:« وری گُود، آی اَم شاکینگ!»

برادر «پرنس چارلز» در حالی که رقصِ شمشیر می کرده گفته است: «جهادِ نکاح» رو من اختراع کردم تا برادرانِ ایثارگرِ جنگی در تنگنایِ جنسی نباشن

برادر «ولادیمیر پوتین» که از درِ عقب و صندلیِ جلو واردِ اتوبوسِ گردشِ علمیِ نیویورک می شده با برادر جنرال عبدالفتاح السیسی شاخ به شاخ می شود و درِ گوشی قرار می گذارند که در باغِ وحشِ «برانکس» کنارِ آغُلِ الاغ ها و روبروی قفسِ گوریل ها؛ همدیگر را ببینند و در همان جاست که پوتین در بغلِ السیسی گریه می کند و می گوید: من یه رازی دارم؛ حاضرم کرملین و «کا.گ.ب» را مهریه و پشتِ قبالۀ مِرکِر بکنم اگه فقط صیغه بشه و بگه: قَبِلتُ

السیسی نالان می گوید: نَعَم، نَعَم، من به خواهر مرکر گفتم: فقط به خاطرِ تو؛ حاضرم تمامِ مصر و سودان رو به تو ببخشم، اما خانم خانما پیشنهادم رو رد کرد و پشتِ چشم نازک کرد و گفت: نوچ

خلاصه هر دو از رؤیای هم می گویند و می شنوند و تا خرخره ودکا می نوشند تا این که نعش کشِ سازمانِ ملل می آید و این دو کبوترِ عاشق را به هتل کازینوی محلِ اقامتشان می برد؛ برای ایز گم کردن؛ رانندۀ نعش کشِ سازمان ملل حسین مبارک اوباما بوده و شاگرد راننده هم بانکی مون؛ که هر چند دقیقه پیاده می شده و با لُنگِ یزدی شیشۀ نعش کش را پاک می کرده و آوازهای دقیانوسی می خوانده است

در همان هنگام تمامِ حیواناتِ باغ وحش به جنب و جوش می افتند و گوریل ها با مُشت به سینه ها شان می کوبند به طوری که صدایشان دیوار چین را به کِش و واکش وامی دارد و 333 سنگِ آن کَنده می شود و در میدانِ «تیان آن من» فرود می آید و صدا تا هفت پرکنۀ هند هم می رسد و گاوی که از تاج محل گریخته بوده است تا خود را در رودخانۀ گنگ غرق کند، سیزدهمین رئیس جمهور هند برادر «پراناب موکرجی» را لگدکوب می کند و مجسمۀ بودا فرو می ریزد و منار جنبان 333 بار می لرزد و اهرام ثلاثه مصر؛ به اندازه ای که کافر نبیند و مؤمن ببیند، سرِ جایشان حرکاتِ موزون یا همان رقصِ سر و ابرو و لب و دهان و شکم و قرِ کمر می کنند و مجسمۀ ابوالهول از خجالت تب می کند و دماغش می شکند

برادر «مقتدا صدر» در حالی که از رژۀ جیش المهدی سان می دیده است به ندای خواهرِ محجّبه «آنگلا مرکر» لبیک گفته و او را ستوده است: برادران یاد بگیرید، لیکن خواهر »مرکر» مانندِ «مرکُورکُرُم» برای خواهرانِ ماست، خواهر خودش یه «جهادی»ست و سرمشقِ دمشق

برادر «سید حسن نصرالله» در حالی که روی صفحۀ مدار بسته سخنرانی می کرده فرموده است: خواهر مرکر! من خودمِ غلامِ حلقه به گوشِ شومام، اگه بگی بعله، عزیز اگه بگی بعله. «عزیز بشین به کنارم، ز عشقت بی قرارُم، جونِ تُو طاقت ندارُم»

برادر «مختار ابو زیبر» رهبرِ «الشباب» فرموده است: «مرکر» را به حرامسرای ما بیاورید تا به او درسِ شوهر داری و آدابِ آشپزی یاد بدهیم

در همان لحظه مجلس عوامِ انگلستان لایحۀ دوفاکتوِ «حوری حوری لب قوری» را به لایحۀ «دوژور» تبدیل کرده و به تصویب رسانده و از سویِ قهوه خانۀ مش قنبرِ زیارتنامه خوان، قلیان و تریاکِ مهندسیِ زعفرانیِ فردِ اعلا برای برادر «تونی بلر» فرستاده است تا او هم این غنایمِ اهداییِ طالبان را بین فقرای خیابانِ «داونینگ» تقسیم بکند و گویا چاقوکش های «مجلس اعیان» از طرفِ لُردها تحریک شده اند تا جو سازی کرده و آبِ آرامِ کویِ ملکه خواهر الیزاتِ دوم را به هم زده و گِل آلود بکنند که خوشبختانه با پا درمیانیِ برادر «ملک عبدالله بن عبدالعزیز» بن عزیز بن عزیز... و امیر قطر برادر «تمیم بن احمد آل ثانی» آل ثالث آلِ خامس... و با کشیدنِ یک چکِ پدر مادر دارِ محل دار «خدا دلاری» در وجه حامل؛ داستان فیصله می یابد

تونی بلر هم از 333 کارگردانِ معروفِ جهانی قول گرفته است که این بار نقشِ «لورنس عربستان» را به او بدهند چون برادر «پیتر اُتُلِ» بد ایرلندی خوب بازی نکرده است

رهبر اخوان المسلمینِ مصر برادر «محمد مرسی» از زندانِ اسکندر به حسین مبارک اوباما مورس زده که: برادر حسین جان«دامت افاضاته»، «به دادم برس، به دادم برس، تو ای ناجیِ تبارِ من». مگه قول نداده بودی منو از زندون نجات بدی نامردِ خدا! تخمِ نا بسم الله! کله پدرِ هرچی آدمِ پدرسوختۀ دروغگوی بی بُته اس؛ یانکیِ لاشخورِ دیوث! این سیاه چال پُر از موش و مارمولک و مَگَسه و سوسکه؛ دارم دیوونه میشم... از سلولِ بغلی صدای نحسِ برادر حسنی مبارک مییاد و من رو عاصی کرده، با اون عینکِ دودیش! یه بند می گیه: «هِلپ مِی پی لیز! آی فاک مُرسی، آی فاک آمریکا» ابن الحِمار مثه اینکه «میرکوفون» قورت داده: اُ مای گاد!

حسین مبارک اوباما در حالی که ریشِ مصنوعی را در صندوقِ بانکی در سوئیس به امانت می گذاشته و از عصبانیت رنگ اش مثلِ لبو سرخ شده بوده، گفته است: شاتاپ مَن! شِت

برادر «فرانسوا هولاند» از کورۀ دیپلماسی در رفته و خطاب به مُرسی گفته است: مِرسی، موسیو مُرسی! به رهبرِ آخرالزمانِ ما توهین می کنی، جاکشِ چاقوکش! تُف تُو ریشت؛ خجالت نمی کشی مردیکۀ عوضی، اِاِاِاِ؛ کسی به ولی نعمتِ خودش فحش میده، بی شرف! شرف رو خوردی حیا رو قی کردی، دسِ ننه ام درد نکنه با این عروس اُوردنش

رئیس جمهور برادر فرانسوا هولاند این سخنان را در جمعِ 333 نفریِ برادران خبرنگار ایراد کرده است و 333 زنِ عقدی و صیغه ای و دوست دخترِ ایشان نیز حضور داشته اند: می فرمایید که «شانزه لیزه» خیابانی دراز وُ لیزه! من از همین جا در کاخِ «الیزه» اعلام می کنم که دروغِ محضه

در همین هنگام برادر خروس قندیِ بادنما 333 بار دور خود چرخیده و این در حالی است که هیچ بادی از هیچ طرفی نمی وزیده و هواشناسان چنین پدیده ای را بسیار نادر خوانده و از حیرت 333 صلوات فرستاده اند و برادر «برنارد هانری لوی»  فیلسوفِ فرانسوی که فیل هوا می کند فرموده است: من فیلسوفم نه استراتژِ جنگ و آدم کُش، بهارِ عربی و دمکراسی به من چه مربوطه!

بعله؛ موقعی که در پاریس و در خیابانِ «کونکورد» داشت گوجه گندیده نوشِ جان می کرد؛ چنان او را پیش پا کردم که با سر روی آسفالت فرود آمد و نالید: داشتیم برادر افلاتون!

و من بدونِ آنکه از پلیس بترسم یا بلرزم و خَم به ابرو بیاورم گفتم: خفه شو مرتیکۀ دروغگوی دجالِ گور به گور شدۀ جنگ طلبِ خونخوار

و 333 ثانیه بعد روی جلدِ مجلۀ «تایمز» نوشته بود: یک «پسرِ شجاع»؛ فیلسوف بعد از اینِ فرانسوی را سکۀ یه پول کرد

و در همان موقع رئیسِ بسیار صادقِ صندوق بین المللی پول برادر «دومینیک گاستون آندره اشتروس کان» به 333 زنِ سفید و سیاه و زرد و آبی و بنفش و نارنجی و قرمز و... تجاوزِ جنسی کرد و کشورهای فقیر را به ریاضتِ جنسی و اقتصادی تشویق نمود و در رأسِ رهبریِ شبکۀ خرید و فروشِ فواحش مشغولِ خدمت شد

برادر «بنیامین نتانیاهو» در حالی که در بغلِ برادر «شیمون پرز» یا «شیمعون پرس» یا «شمعون بیریز» های های گریه می کرده گفته است: تو رو به جونِ جدت، به جونِ عصایِ موسی قَسَم میدم، یه کاری برای بچه ها بکن؛ این کودکان بی گناه چرا باید کُشته بشن

«شیمون پرز» برندۀ جایزۀ صلح نوبل که «یا هو» گویان در «گوگل» سرگردان بوده گفته است: حیفِ نون! جونِ مادرت برو بذار به کارمون برسیم

«نتانیاهو» هم هنگامِ رفتن جایزۀ صلحِ نوبلِ «شیمون پرز» را کف رفته و تُوی دلش گفته است: مرتیکۀ عوضیِ خُل وضع!

برادران حماس همرا با برادر «نتانیاهو» انجمنِ حمایت از آوارگان و بی سرپرستان و زخمیان و کودکانِ جهان را تأسیس کرده اند

برادر «شی جین پینگ» رهبر چین در حالی که در دستمالِ سرخ فین می کرده گفته است: وَاللهِ حزب الله خیلی خوبه، ما سردار رفسنجانی و صانعی رو از خودمون می دونیم و اصلِ رهبرِ عظیم الشأن هم از «اُم القرا» ی چینه

رهبرِ معظم از این سخن به وجود آمده و فرموده است: طلایِ سیاه رو به شکلِ لول و در لوله هایی مارپیچ به چین بکشند تا برادرانِ چینی در مضیقه نباشند

در خبرها آمده است که اصل و نسب و شجرۀ طبیۀ خواهر «آنگلا مرکل» به شیخی از اهالی «آنگولا» می رسد که می گویند شیخی مجرّب و صاحب الدعوه بوده و مشهور به «مارابوی» مار گیر که گویا با پدر بزرگِ برادر حسین اوباما سَر و سِری داشته است: وَالله اَعْلَم!

من که راویِ سراپا گناه اما بی تقصیرم از دهانِ مبارکِ امامِ راحل«مقوایی» شنیدم که در جماران می گفت: «لاکن تبارک الله»

و در همان ساعت از جمکران ندا آمد: ای وَل ای وَل، بذار از تُو چاه در بیام تکلیفِ همه رو مشخص می کنم، 333 میلیارد کافر رو از دمِ تیغِ شمشیرم می گذرونم و دریایِ خون راه میندازم

و در همان لحظه حضار را گریه گرفت و تا سرحدِ مرگ زاریدند و عربده زدند

برادر «ولادیمیر پوتین»در حالی که بندِ پوتین هایش را می بسته و در آینۀ سنگی و قدیمیِ «کاخِ کرملین» قد و بالای رشیدش را نظاره می کرده و حظِ وافر می برده؛ گفته است: «دا دا، پاسیوا تواریش» من برای سازمان سیا یه «روبلِ» سیاه هم ارزش قائل نیستم

و کمربند سیاه اش را به رسمِ هدیه به روحانی بخشیده است و چون دکتر روحانی دارای کمربندِ سفیدِ حُوزَوی است و آن را روی سرش می بندد؛ و حق ندارد از دستارِ سیاه استفاده کند؛ کمربندِ سیاهِ پوتین را به رهبرِ معظم پیشکش کرده و به پوتین گفته است: الهی نمیری تو ولادیمیر

و رهبرِ معظم هم 333 کامیون طلای سیاه همراه با 333 چفیه و اِگال و دشداشۀ فلسطینیِ حماس؛ از بیت رهبری ولی از حسابِ بیت المال برای پوتین فرستاده و او را به لقبِ «کبیر» مفتخر کرده است و از آن طرف کیسه کیسه دلارهای «بن لادنی» را از مدینه و حجاز برای داعش بار کرده اند البته به شرطِ آن که در بازارِ فروشِ زنان، سهمی مهم برای حرامسرایِ آل سعود در نظر گرفته شود و ناقلانِ ناقلای اخبار گفته اند که رهبر معظم انقلاب پیش از خُلَفای اسلامی، هزار تا از کنیزانِ بازاری و حراج شدۀ داعش را پیش خرید کرده است و برادرانِ قاچاقچیِ سپاه از خنده دل ریسه گرفته اند: ما که پیش از داعش بازارِ حراج و معاملۀ زنان و دختران را در دست داشته ایم  

باری؛ علمای اعلام و آیاتِ عظام و فقهای کرام؛ از آن دستارِ سیاه و یکه، بسیار غطبه خورده و یک صدا گفته اند: جناب! این دستارِ کم نظیر را از کجا آورده اید؟ چون آدم دلش میخواد مثه «بُروس لی» صدای اژدها در بیاره و بزنه دل و روده و شکمبۀ همۀ کافرها رو بریزه کفِ خیابون

و رهبر معظم هم نه گذاشته و نه ورداشته و گفته است: فضولی موقوف؛ ما فقط به خدا جواب پس می دهیم؛ من خودم یه پا «بروس لی» ام؛ بروس لی سگ کی باشه!

و همه را به «نرمش قهرمانانه» و زیبایی اموات در گودِ زنبورک باشگاهِ تار عنکبوت دعوت فرموده است

و همۀ آن بزرگانِ قوم و قبیلۀ هردم بیل فریاد زده اند: خدا شانس بده

در همان هنگام از پنجرۀ مُشرف به فتنه صدا می آمده است: برادرِ رُفتگر، رهبر وُ وردار ببر

و دکتر احمدی نژاد از آسایشگاهِ نور پیغام داده است: برید آب بریزیید اونجاتون که می سوزه! بدبختایِ حسود هالۀ دورِ سرِ من روز به روز داره گُنده تر میشه، بترکه چشمِ حسود

خواهر «کاترین آشتون» که در محافلِ سیاسی اقتصادی فرهنگی هنریِ اروپا او را «ونوسِ ثانی» می خوانند رو به احمدی نژاد گفته است: مِستر پریزیدانتِ سابق، برادر! شما و من چقدر شبیه همیم! ولی؛ بی وفا رفتم که رفتم... خواهر «فدریکا موگرینی» قربونِ قد و بالات، حواست به برادران باشه، مواظب باش مثه من در دامِ اون هالۀ نور نیفتی   

در همان حال برادرانِ آگاهِ سیاسی و خبرگانِ خبر گفته اند که: برادر «جیمی کارتر» را سوارِ قاطر دیده اند که به سوی کاخِ سفید در حرکت بوده و به محضِ رسیدن؛ حسین مبارک اوباما و اعضای دولت سوارِ بر شترِ جمّازِ زرد به پیشباز ایشان رفته و هر دو جام هایی را که جایزۀ نوبلِ صلح بوده، به هم زده و شراباً طهورا نوشیده و زنانِ مرموزِ نقابداری رقصِ بسیار زیبای عربیِ «بِلی دَنس» کرده و حاضران کیفور شده اند و بعداً کاشف به عمل آمده است که همۀ آنان از رجال الغیبِ داعشی بوده و ریش های قرمزشان را پوشانده اند و سپس همگی به اتفاق به محلس سنا رفته و کلاس های تفسیرِ اسلامی را از دست نداده اند و در میانۀ مجلسِ تفسیر حسین مبارک اوباما را شورِ حسینی فراگرفته و فریاد زده است: یِس، وی کَن

برادر «جو بایدن» یا «جوزف بایدن» یا همان «یوسف بایدن» بلند شده و صیحه کشیده است: لال از دنیا نری، بلند تکبیر بگو

و بعد با چفیه اشکهایش را پاک کرده و گفته است: برادران من را در چاه انداخته بودند و به اسیری بُردَنَم، ولی حالا به امیری رسیدم

و اما بعد، خواندۀ عزیز بشنوید از «جیش المهدی» که با «فرانسوا هولاند» بد بستانِ باستانی داشته و دارد و به «میشل اوباما» قول داده است که روبنده ای از عصرِ حجر و فارغ از قیمت را از رهبرِ جیش المهدی خریده و با پستِ «اکسپرس میدنایت» برای او بفرستد و برادر «صلاح الدین فاروقی» رهبرِ «جیش العدل» سوگند خورده است که: کاری بکنیم که دنیا از وحشت در خشتکش «جیش» کند و رنگ وُ رُوش مثه ماستِ شب مونده بشه؛ ما را ز سرِ بریده می ترسانید!

رئیسِ گروهِ شش هزار نفریِ «جبهه النصره» برادر «ابومحمد الجولانی» یا همان الفاتح کبیر، پیش از آن که شربتِ شهادت را بنوشد گفته است: برادرانِ غربی! اسلحه اسلحه؛ تا کارِ برادر «بشار اسد» را یکسره و اروپا را فتح کنیم انشاالله

و از آنطرف برادر «بانکی مون» یا همان «یانکی مون» به «بوکو حرام» «اُلتیماتُم» داده است که: دخترکانی را که به اسارت گرفته اید فی الفور به «وایکینگ هام» بفرستید و در عوض اسحله و مهمات و پوند و دلار و یورو دریافت دارید؛ به خدا روم سیا، منم یه مأمورِ با جیره و مواجبِ بخور و نمیر که بیشتر نیستم، هستم؟ شوما آقایی کن و تسلیم شو، من ریش گرو میذارم و قولِ مردونه میدم باهات کاری نداشته باشن، باشه پسرم! اگه تسلیم بشی جایزه ش به من میرسه بلکه با اون بتونم برم تعطیلات، بی حرفِ پیش امسال می خوام با خانم بچه ها برم جزایرِ قناری و یه سری هم بریم هونولولو

رهبرِ بوکوحرام برادر «ابوبکر شکوه» در حالی که زغال اخته مک میزده در یک تماسِ تلفنی گفته است: خر خودتی، ببین شنگول؛ ما یه خروار اسکناس و اسلحه داریم که تا قیامِ قیامت بَسِمونه؛ برو این دام بر مرغِ دگر نِه  

و برادرانِ بوکو حرامی همه با هم خندیده و 333 بار گفته اند: آی زکی

وقتی دو تا استکان چاییِ «دارجلینگ» خوش رنگ و بو و داغ آوردم، برادرِ خپلۀ مهمان رفته و رادیو را برده ولی ریشِ دراز اش را جا گذاشته بود

2014 / 9 / 10


شعرها - کتایون آذرلی

$
0
0
چند شعر از کتایون آذرلی- با صدای سراینده-و تابلوهایش

موهبت‌ِ تخيل‌

$
0
0
يادداشتي بر رمان «بانوي ليل‌» اثر محمد بهارلو
داستان‌نويس‌ خوب‌ كيست‌؟ كسي‌ كه‌ بتواند داستاني‌ را خوب‌ بگويد. با همة‌ سادگي‌ و بديهي‌بودن‌ِ اين‌ تعريف‌ همه‌ مي‌دانند كه‌ خوب‌ بيان‌ كردن‌ْ شرايط‌ و لوازمي‌ دارد كه‌ از سپيده‌دم‌ِ قصه‌گويي‌ انسان‌ تا امروز كه‌ مكتب‌ها و سبك‌ها به‌ تفسيرهاي‌ گوناگوني ‌پرداخته‌اند همواره‌ در معرض‌ِ اثبات‌ و انكار بوده‌ است‌. اما اصول‌ِ متفق‌ِعام‌ از اين‌ قراراست‌: شرط‌ِ لازم‌ داستان‌نويسي‌ نخست‌ قدرت‌ِ بينايي‌ و شنوايي‌ است‌، چيزي‌ كه ‌بيش‌تر از آن‌ كه‌ با كوشش‌ به‌دست‌ آيد يك‌ موهبت‌ است‌؛ ...

داستان‌نويس‌ خوب‌ كيست‌؟ كسي‌ كه‌ بتواند داستاني‌ را خوب‌ بگويد. با همة‌ سادگي‌ و بديهي‌بودن‌ِ اين‌ تعريف‌ همه‌ مي‌دانند كه‌ خوب‌ بيان‌ كردن‌ْ شرايط‌ و لوازمي‌ دارد كه‌ از سپيده‌دم‌ِ قصه‌گويي‌ انسان‌ تا امروز كه‌ مكتب‌ها و سبك‌ها به‌ تفسيرهاي‌ گوناگوني ‌پرداخته‌اند همواره‌ در معرض‌ِ اثبات‌ و انكار بوده‌ است‌. اما اصول‌ِ متفق‌ِعام‌ از اين‌ قراراست‌: شرط‌ِ لازم‌ داستان‌نويسي‌ نخست‌ قدرت‌ِ بينايي‌ و شنوايي‌ است‌، چيزي‌ كه ‌بيش‌تر از آن‌ كه‌ با كوشش‌ به‌دست‌ آيد يك‌ موهبت‌ است‌؛ سپس‌ عنصرِ تخيل‌ كه‌ مطلقاً موهبتي‌ است‌ ذاتي‌ و البته‌ قابل‌ِ تكامل‌، و در پايان‌ به ‌دانش‌ِ ادبي‌، احاطة ‌داستان‌نويس‌ به‌ مكتب‌ها و سبك‌ها مي‌رسيم‌، به‌ كار توان‌فرسا و آن‌چه‌ اميرِ داستان‌نويسي‌ِ قرن‌ِ ما «عرق‌ريزان‌ِ روح‌» ناميده‌ است‌.

          موضوع‌ محمد بهارلو است‌ و دو اثرِ اخيرش‌ مجموعة‌ داستان‌»حكايت‌ آن‌ كه‌ با آب‌ رفت‌» و رمان‌ِ«بانوي‌ ليل‌»، دو اثري‌ كه‌ به‌نظرِ من‌ به‌طور جدي‌ او را در عرصة ‌داستان‌نويسي‌ ما مطرح‌ مي‌كند. براي‌ دسته‌بندي‌ كردن‌ِ دلايلي‌ كه‌ ما را به‌ اين‌ نتيجه ‌مي‌رساند بهتر است‌ به‌خودِ آثار نگاه‌ كنيم‌. سه‌ داستان‌ خواندني‌ در مجموعة‌ اولي ‌هست‌؛ آن‌ كه‌ نامش‌ را به‌ كتاب‌ داده‌ است‌، سپس‌»گذرگاه‌ مردگان‌» و سرآخر«سالي‌ دوماه‌». فرصتي‌ براي‌ بازگويي‌ زيروبم‌ داستان‌ها ندارم‌ اما همة‌ آن‌ خصيصه‌ها و موهبت‌ها كه‌ برشمردم‌ در اين‌ سه ‌قصه‌ تلالو دارد. نوشتم‌»خواندني‌» و باور دارم‌ كه‌ در اين‌ مورد«خواندني‌» برابر است‌ با صفت‌ِ «خوب‌». مثلاً در داستان«گذرگاه‌ مردگان‌» مهارت‌ِ نويسنده‌ در فضاسازي‌، حالتي‌ از پيش‌آگاهي‌ به‌ واقعة‌ مشوش‌كننده‌، خواننده‌ را تا آخرين‌ سطور با خود مي‌برد. اتومبيل‌ راوي‌، غروب‌ هنگام‌، در جاده‌اي‌ متروك‌ و دربياباني‌ كه‌ عرصة‌ جنگ‌ بوده‌ است‌ خراب‌ مي‌شود. فقط‌ چند پاراگرف‌ كافي‌ است‌ كه ‌دريابيم‌ سگ‌هاي‌ بيابان‌ به‌ خوردن‌ِ اجسادِ رها شدة‌ انسان‌ها عادت‌ كرده‌اند. همراه‌ راوي‌ به‌ قهوه‌خانه‌اي‌ بي‌مشتري‌ پناه‌ مي‌بريم‌. نيم‌تنة‌ مردي‌ را به‌ شكلي‌ مرموز پشت‌ِ يك‌ دريچه‌ مي‌بينيم‌. سگ‌ها خود را به‌ شيشه‌هاي‌ قهوه‌خانه‌ مي‌زنند. مرد از قاب‌ِ روزنه‌اش‌ بيرون‌ نمي‌آيد. چرا؟ بعدها در مي‌يابيم‌ كه‌ او از دو پا ساقط‌ است‌ و اين‌ تازه ‌نيمي‌ از داستان‌ است‌. تمام‌ اين‌ عناصرِ داستاني‌ ممكن‌ است‌ از واقعيتي‌ سرچشمه ‌گرفته‌ باشند، اما به‌ ترتيبي‌ كه‌ نويسنده‌ آن‌ها را وارد صحنه‌ مي‌كند حالتي‌ از تعليق‌ داستان‌هاي‌ كارآگاهي‌ Detective يا رازآميز Mistryعارض‌ِ محيط‌ِ داستان‌ و روح‌ِ خواننده‌ مي‌شود. پس‌ به‌ نخستين‌ موفقيت‌ِ مسلم‌ِ نويسنده‌ مي‌رسيم‌ و آن‌ ايجاد فضاهاي‌ دلهره‌آور است‌ به‌طوري‌ كه‌ خواننده‌ همواره‌ در برابرِ امكان‌ِ وقوع‌ حادثه‌اي ‌ناگوار احساس‌ اضطراب‌ مي‌كند. در مقابل‌ِ خيل‌ داستان‌هاي‌ خنك‌ و منجمدكنندة‌ معاصر اين‌ امتياز كمي‌ نيست‌. بهتر است‌ در جست‌وجوي‌ خصايص‌ِ ديگر نويسنده ‌به‌رمان‌»بانوي‌ ليل‌» بنگريم‌. همان‌ تمهيد جهت‌ِ خلق‌ِ اضطراب‌ زير آستر جمله‌هاي‌ داستاني‌ پنهان‌ شده‌ است‌. راوي‌ صحبت‌كنان‌ از كوچه‌اي‌ مي‌گذرد. ساية‌ گربه‌اي‌ روي‌ ديوار درشت‌ به‌چشم‌ مي‌آيد. گربه‌ راوي‌ را تعقيب‌ مي‌كند. نمي‌دانيم‌ چرا ولي‌ بيم ‌داريم‌ كه‌ حيوان‌ به‌ انسان‌ برسد. بسيار خوب‌، كمي‌ بعد گربه‌ در ازدحام‌ جمعيت‌، يعني‌هنگام‌ تماشاي‌ مراسم‌ِ زار، خود را به‌ پاي‌ راوي‌ مي‌مالد. بيماري‌ِ عجيب‌وغريب‌ِ راوي‌ در فصل‌ِ بعد ثابت‌ مي‌كند كه‌ نويسنده‌ در هدف‌ِ خود موفق‌ شده‌ است‌. جذابيت‌ ازاين‌جا پديد مي‌آيد كه‌ هر فصل‌ِ رمان‌ به‌ ما تشنگي‌ِ آن‌ را مي‌دهد كه‌ فصل‌ بعدي‌ را نيزبخوانيم‌.

          بازگرديم‌ به‌ امتيازِ بينايي‌ و شنوايي‌. كاراكترها يا آدم‌هاي‌ قصه‌هاي‌ بهارلو به‌اندازة‌»لازم‌» توصيف‌ شده‌اند. مقصود آن‌ است‌ كه‌ او براي‌ توصيفات‌ِ خود عناصري‌ و براي‌ مكالمات‌ِ خود فرهنگي‌ را انتخاب‌ مي‌كند كه‌ در عين‌ ايجاز بيش‌ترين‌ آشنايي‌ را به ‌ما مي‌دهد. ما اين‌ آدم‌هاي‌ شگفت‌انگيز را باور مي‌كنيم‌، آن‌ها وجود دارند گرچه‌ معتقد شويم‌ كه‌ متعلق‌ به‌ زمان‌ و مكان‌ ما نيستند. هرچه‌ اين‌ اعتقاد عميق‌تر شود پيروزي ‌تخيل‌ نويسنده‌ بارزتر خواهد شد.

          باز يادآوري‌ كنم‌ داستان‌نويس‌ِ خوب‌ كسي‌ است‌ كه‌ داستاني‌ را خوب‌ بيان‌ مي‌كند، يعني‌ براي‌ هر قصه‌اي‌ قالب‌ِ مناسب‌ و سبك‌ِ مطلوب‌ را برمي‌گزيند به‌شرط‌ِ آن‌كه‌ ريتم‌ اثرش‌ تا پايان‌ متناسب‌ با نواخت‌ِ آغاز رمان‌ ادامه‌ يابد. از اين‌ لحاظ‌»بانوي‌ليل‌» به‌نظر من‌ يك‌ مشكل‌ دارد؛ نويسنده‌ تا فصل‌ِ ماقبل‌ آخر رمان‌ را از چند ايستگاه‌ جلوتر، يعني‌ سال‌ها بعد، راز به‌ راز، به‌طور طبيعي‌ و براساس‌ منطق‌ِ دروني‌ِ داستان ‌پيش‌ مي‌برد. اين‌ منطق‌ كه‌ دليل‌ِ اسلوبي‌ دارد كدام‌ است‌؟ اين‌ كه‌ هر فصلي‌ نكتة ‌ناگشوده‌اي‌ را براي‌ فصل‌ بعد باقي‌ بگذارد، با رنگ‌آميزي‌ِ نوعي‌ رآليسم‌ِ سحرآميز كه‌همه‌ مي‌شناسيم‌ و هول‌زده‌ از آن‌ استفاده‌ مي‌كنيم‌ و متأسفانه‌ نمونه‌هاي‌ موفق‌ به‌نسبت‌ كميت‌ موجود نادر است‌. فصل‌ِ آخر«بانوي‌ ليل‌» فاصلة‌ زماني‌ را طي‌ كرده‌ به‌روزگار ما رسيده‌ است‌. خواننده‌ سحر شده‌ اما منتظر است‌. در اين‌ فصل‌ راوي‌ كه‌ پس‌از سال‌ها به‌ اتفاق‌ِ همسرش‌ به‌ جزيرة‌ رازها بازمي‌گردد، شتاب‌زده‌ همه‌ چيز را توضيح ‌مي‌دهد و انگار پايان‌بندي‌ الحاقي‌ رمان‌ را مي‌بندد. هرچند اين‌ حق‌ِ صاحب‌ اثر است‌تا متن‌ را هر آن‌ گونه‌ كه‌ مي‌خواهد پيش‌ ببرد به‌ پايان‌ برساند ولي‌ نبايستي‌ منطق‌ِ ساختاري‌ و فضايي‌ را كه‌ قبلاً خودش‌ تعبيه‌ كرده‌ است‌ نفي‌ كند. درست‌ عين‌ِ اين‌ كه ‌بكوشد به‌طور شفاهي‌ نكات‌ِ مبهم‌ يا لاينحل‌ِ قصه‌اش‌ را روشن‌ كند. طبعاً نويسنده ‌محق‌ّ است‌ كه‌ نه‌تنها حوادث‌ِ بيست‌ سال‌ پيش‌ بلكه‌ ماجراهاي‌ بيست‌ سال‌ بعد را هم ‌توضيح‌ بدهد، به‌شرط‌ِ آن‌ كه‌ مرا هم‌ به‌عنوان‌ خواننده‌ قانع‌ كند. شايد بهتر بود كه‌ رمان‌در همان‌ دوران‌ِ حوادث‌ آويخته‌ در فضا، ناتمام‌ مي‌ماند.

          نكتة‌ ديگر كه‌ ذكرِ آن‌ در ارتباط‌ با پايان‌بندي‌ قصه‌ برجسته‌ مي‌شود طرزِ كاربردِ زبان‌ يعني‌ بيان‌ِ داستان‌ است‌. نويسنده‌ كه‌ در اين‌جا راوي‌ِ ماجرا نيز هست‌ زباني‌انتخاب‌ كرده‌ كه‌ به‌طور عمد به‌ كهنگي‌ مي‌زند، زباني‌ پرداخته‌ شده‌ بر بنياد ديالوگ‌هاي‌ گذشتگان‌. ناچار جاي‌ آن‌ نيست‌ كه‌ توصيف‌ يا گفت‌وگو حاوي ‌روان‌شناسي‌ِ كاراكترها باشد؛ در عين‌حال‌ از آن‌جا كه‌ واقعه‌ دو دهه‌ قبل‌ ازنگارش‌ روي ‌داده‌ است‌ لابد راوي‌(و نه‌ بهارلو) نمي‌تواند عين‌ِ مكالمات‌ را بازنويسي‌ كند. براين‌اساس‌ راه‌ حلي‌ مي‌يابد يعني‌ زبان ‌روايي‌ يا نوشتارِ ادبي‌ را با الهام‌ از زبان‌ِ گفت‌وگوي‌ افراد مي‌سازد. اين‌ تجربه‌ را در بعضي‌ از رمان‌هاي‌ ديگر فارسي‌ هم‌ داريم‌. يكي‌ ازنمونه‌هاي‌ موفق‌ رمان«كَلِيْدَر» است‌. دولت‌آبادي‌ بيان‌ِ ادبي‌ را از تركيب‌ِ زبان‌ِمحاوره‌اي‌ دهقانان‌ خراسان‌ ساخته‌ است‌. يك‌ نمونة‌ كوتاه‌: لوحة‌ آغاز«كليدر» است‌.عبارت‌ِ«پيشكش‌ِ عاشقان‌» همان ‌زبان‌ِ روستايي‌ است‌ كه‌ به‌ خاطر دقت‌ِ نويسنده‌ درايجاز مي‌توان‌ گفت‌ ادبي‌تر نيز شده‌ است‌، چون‌ حرف‌ِ اضافة‌»به‌» را نيز حذف‌ مي‌كند. «بانوي‌ ليل‌» نيز با همين‌ تدارك‌ِ مطلوب‌ پيش‌ مي‌رود، به‌جز فصل‌ِ آخر كه‌ زبان‌ تبديل‌ به‌ نثري‌ گزارش‌گونه‌ مي‌شود. هرچند كه‌ به‌خاطر كوتاه‌ بودن‌ اين‌ فصل‌ به‌ جذابيت‌ِ اثر لطمة‌ مهمي‌ وارد نمي‌آيد، ولي‌ ممكن‌ است‌ احساس‌ كنيم‌ كه‌ اغفال‌ شده‌ايم‌.

          خلاصه‌ كنيم ‌دو اثر بهارلو حاوي‌ِ اين‌ خصايص‌ است‌ كه‌ با هم‌ در تأثيرات ‌متقابل‌اند يعني‌ در حال‌ِ فعل‌ و انفعال‌ِ مداوم‌اند.

1. استعدادِ بينايي‌ و شنوايي‌

2. موهبت‌ِ تخيل‌

3. تمهيدِ هنري‌ در ساخت‌ِ بياني‌

نتيجه‌ آن‌ است‌ كه‌ با همة‌ ترديدها، داستان‌ يا داستان‌هاي‌ گيرايي‌ را مي‌خوانيم‌ كه ‌باورپذير هستند يعني‌ به‌ وجدان‌ِ خواننده‌ دروغ‌ نمي‌گويند، هرچند به‌ تعبيري‌ داستان‌ براساس‌ِ فريب‌ ساخته‌ مي‌شود ولي‌ فريب‌ بايد مؤثر باشد ولو نرود والا مثل‌ نمونه‌هاي‌ انبوه‌ در همة‌ جهان‌، چون‌ قصه‌ را باور نمي‌كنيم‌ با آن‌ هم‌دل‌ نمي‌شويم‌ و متن‌ را كسالت‌آور مي‌يابيم‌ به‌خصوص‌ كه‌ بايد توجه‌ كنيم‌ فضاي‌ جنوب‌ كشور ما، با مجاورت ‌چشم‌اندازهاي‌ صنعت‌ و بدويت‌، ريشه‌هاي‌ خرافه‌ و تحفه‌هاي‌ تمدن‌، و هم‌زيستي ‌ِثروت‌ و فقر، عرصة‌ آزمون‌ بخش‌ بزرگي‌ از نويسندگان‌ِ فارسي‌ زبان‌ بوده‌ است‌، يعني‌ جذابيت‌ِ كارهاي‌ متأخر هرگز مديون‌»اطلاع‌» يا «خبر» نبوده‌ و نخواهد بود. تكنيك‌ دراين‌جا نقش‌ كاربردي‌ خود را نشان‌ مي‌دهد؛ از جمله‌ در شيوة‌ چه‌گونگي‌ ورود عناصر، انتخاب‌ زمان‌ صحنه‌ها و تأكيد بر بعضي‌ از خصايص‌ و صفات‌ِ جسمي‌ يا ذهني‌ِكاراكترها، تا چيزي‌ را كه‌ مي‌دانيم‌ نوع‌ِ ديگر بخوانيم‌.

          آخرين‌ نكته‌ در بررسي‌»بانوي‌ ليل‌» تقرب‌ به‌ جهان‌بيني‌ نويسنده‌ است‌. جدا ازهمة‌ ابداعات‌ِ سبك‌ و سياق‌، هيچ‌ نويسندة‌ جدي‌اي‌ نيست‌ كه‌ جهان‌بيني‌ِ او توجه‌ يابحثي‌ برنيانگيزد. مارسل‌ پروست‌ كه‌ گويا از پيشوايان‌ِ فرماليسم‌ به‌شمار مي‌آيد مي‌نويسد: «نقدِ دوران‌ِ من‌ دچار اين‌ اشتباه‌ است‌ كه‌ سبك‌ را به‌ انديشه‌ ترجيح ‌مي‌دهد. كسي‌ كه‌ جرأت‌ كند فقط‌ به‌ شكل‌ِ نوظهوري‌ بنويسد ترجيح‌ داده‌ مي‌شود به‌ كسي‌ كه‌ انديشة‌ تازه‌اي‌ دارد. «بانوي‌ ليل‌» حادثه‌اي‌ را در نقطة‌ كوچكي‌ طرح‌ مي‌كند اما نگاه‌ِ نويسنده‌ به‌ كل‌ِ هستي‌ برفرازِ حوادث‌ تلخ‌ به‌ وسعت‌ِ دريا بازمي‌گردد، به‌آن‌جاكه‌ مظهر تولد است‌ و بي‌آن‌ كه‌ تأكيدي‌ يا سفارشي‌ كند نشان‌ مي‌دهد كابوس‌ها نمي‌توانند بر بيداري‌ آدمي‌ تأثير پايداري‌ داشته‌ باشند.

آهویِ نگاه

$
0
0




آهویِ نگاه

آهویِ نگاهِ تو سکوتست وُ هیاهو

این رازِ نهانی به من وُ حیرتِ شب گو

در شب چو چراغی تو برآیی همه زیبا

یک شب که نباشی چه کُنَد دیدۀ بی سو

شب را که عزیزست برای دلِ عاشق

بی دیدنِ رویِ تو نیَرزَد گُلِ جادو

تو ماهِ قشنگی وُ سبو از نفس ات مَست

روبندۀ ابر از تو چه خواهد گُلِ مَه رو!

جز گریۀ بسیار ندارد رهِ دیگر

اَبرِ حسد از دست رَوَد در بَرَت آهو

در بارشِ یکریز وُ پریشانیِ پایان

در پیشِ تو جان داده وُ از خود خبرش کو

این ست سزا آنکه تو را چهره نهان داشت

در نیستیِ خویش زَنَد بانگ که: من نیست مگر او

شب ها که جهان غوطه زَنَد در دلِ رؤیا

رؤیایِ تو می بیند وُ دلشادِ تو گُل رو

آن کس که تو را یافت مُعَطر شود از عشق

جانش همه رؤیا وُ وجودش همه گُل بو

مانندِ غریبی که رسَد در بَرِ دلدار

اندوهِ سفر می بَری از بالِ پرستو

محبوبۀ نازم نپذیرد دلِ گُلدان

در دشتِ شب آزاد برآید گُلِ شب بو

آهویِ نگاهت شده صیادِ دلِ من

خوش باد شدن بسته به آن سلسله گیسو

2014 / 9 / 17

 http://rezabishetab.blogfa.com‍

آه ؛ آینه «آخ ؛ گوزگو»

$
0
0
یوخ! گوزگونو سیندیرماق! گوزگونو سیلمک گرک!(نه! آینه را نشکن، آینه را باید تمیز کرد.)

 

 

 

 

آخ

چوخ قدیم زمانلاردا ایکی دنیز پری سی، گوم-گوی داغ کیمی  دالغالاری یاریب ایره لی اوزوردولر.

اونلارین هرهانسی بیری سی "آه"چکنده دنیزده توفان قوپوردو.

بیرایمجی پری دیدی:

- گل سؤز وره ک "آه"چکمییک، راحات ایره لی گئدک.

ایکیمجی پری اونون سؤزونه باخیب بیر-بیرینه سؤز وردیلر کی "آه"چکمیه جک لر.
آمما ایکیمجی پری عهدینی اونوددو.

ائله کی آه چکدی، دنیزده بیر ائله توفان قوپدو کی بیریمجی پرینی ساحیلین داشلارینا چالدی!

و او بیر داها دنیزه دؤنه بیلمدی.

ایکیمجی پری تک قالیب یاقیزلیق ساحیلینه دوشدو.

بیر زمان سونرا «گمیچی» کندیلری دریا قیراغیندا دوز یئغاندا، اونلارین ؤلوسونو بیر-بیرینین یانیندا تاپدیلار.
 

آه

در زمان های خیلی خیلی دور دو پری دریایی، موج های آبی کوه پیکر را میشکافتند و پیش میرفتند،

وهربار که یکی آه میکشید دریا طوفانی میشد.

پری اولی گفت:

-بیا به هم قول بدهیم که آه نکشیم، بگذاریم را حت پیش برویم.

پری دومی سخن او را پذیرفت و هر دو به همدیگر قول دادند که آه نکشند.

اما پری دومی عهدش را فراموش کرد و وقتی آه کشید چنان طوفانی در دریا به پا شد که

پری اولی را برسنگهای ساحل کوبید و او دیگر هرگز نتوانست به دریا بازگردد.

پری دومی تنها ماند و به ساحل تنهایی افتاد.

مدتی بعد اهالی روستای گَمیچی به هنگام جمع آوری نمک درساحل دریا، پیکر بیجان آنها را در کنار هم یافتند.

 

گوزگو
 «یای» =تابستان =نام پسر
«باهار»=بهار=نام دختر 

ائله کی «باهار» گوزگویه باخدی، یاییدا ؤز یانیندا گوردو. سئونج گولوشو دوداقلارینا قوندو.

پنجره آچیغیدی. اورمو گولوندن بیر دوزلو یئل اسدی. آینانین ئوزونه بیر آز توز-تورپاق قوندو. باهارین اوره یه  توتولودو.

و او بیرده ن-بیره برک هیرسلندی! گوزگونو گؤیه قووزادی. «یای»، آینادا باغیردی:

یوخ! گوزگونو سیلمک گرک!

سس دنیانین گولاغیندا جینگیلددی. امما باهار اونو اشیتمدی.آینانی ائله چالدی یئره کی هم یایی سیندیردی، همده ئؤزونو!

آینه

«بهار» وقتی به آینه نگاه کرد، در درون آینه، «تابستان» را در کنار خود دید و لبخند شادی برلبانش نشست.

پنجره باز بود. باد شوری از سوی دریاچه ی ارومیه وزید و اندک گرد و غباری به روی آینه نشست.

بهار غمگین و عصبانی شد. آینه را بالا برد. تابستان در درون آینه فریاد زد:

-نه!  آینه را باید تمیز کرد.

صدا در گوش جهان پیچید.اما بهار آنرا نشنید.آینه را بر زمین کوبید، هم تابستان را شکست و هم خود را!

---------
توضیح:متون بازبینی شده.

 

کوبانی و قساوت درندگانِ روایتگرِ خدا

$
0
0

 

کجائید

ای وجدان های راد!

بالا بلند های انسانیتِ هرگز نمیر؟

اینک،

مگر تنها،

 دل های گرم و گوارای شما،

 با کامِ شیرینِ دست ها و دوستی هایتان

بتواند

کویر خونین و سوزان داعش ها را

 دوباره "مهر"بیاراید.

بیائید

که در این میدان بربریتِ فصلِ بلند

زن و بچه ی گرسنه و تشنه ی کوبانی ِهمدرد ما،

در میانِ قساوتِ درندگان خدا

به سان دیروز و امروز ما

 یکسر تنهاست.

به پا خیزید و بیائید

همراهِ دادِ بیدادانِ سربریده باشیم

عصر ما،

 فرصت شب شکنی هاست.

بیائید

تا مگر ما

آبرویِ فروریخته ی انسان را

در دشت شقاوت مذهبیان بازجوئیم.

بیائید

شما، ای طعم شکنجه ی شیعی چشیدگان

زهرخندِتلخِ زور سرکشیدگان

ای، بالای دار با غرور سرسپردگان

داغ لعنِ کافرِ بر پشت خوردگان

جور و تبعیض زدگان

بیائید

تا مگر ما

شرافت گمگشته ی زمانه را برای بی کسی ها بیابیم.

شب، در این وادی بی رحمی

تنها

حکم هولناگ مرگ را می خواند.

بیائید

با هم، پاسدارِ مهر باشیم  

هرگز آرام نمانیم

 و از سکوت بگریزیم

که کمتر: این سان

آدمیزاده های صاحب قرآن،

اینگونه در پیش چشم جام جهان نما

بی وجدان بوده است.

یادآوریم:

در دوری از کافر کشی،

 خمینی، نماینده ی خدا شد

و در راهِ اولیا

تا توانست، کافر کشت.

و حالا

در کشتارگاهای شام و سوریه

نوبت پاکسازی زمین

با امامت البغدادی ست.

با علم و کتل او

و زیر تیغ کور مریدان،

 حالا، و پیگیر و چه آسان

هولناکتر از صحرای کربلا

کودکان و زنان کوبانی بی نوا

گروه گروه

در سرابِ های باورِ مالیخولیا

دچار کشتارِگاهِ های کافرکشی شده اند.

این دشمنان روز:

همچون شب تبارانِ شیعه ی خویش

با دست و دلی پاک،

با یاد و نام خدا و رسول خدا

 عاشقانه، مرگ کاشته و می کارند

و در صحرای بی کربلای این دورانِ پست

پیگیر وحشت می بارند.

+

پس زرادخانه بشردوستان

در این سیل مرگ کجاست؟

شرم براین زمانه ی ریا و رنگ.

+

من، ماتِ مات مانده ام،

من نمی دانم: قساوت این درندگانِ موحد را

در این درندشتِ خشکِ بی آبرو

به حساب کدامین راه و باورِ حقِ زمینی و آسمانی بنویسم؟

من نمی دانم: راه و رازِ گزینشِ انتخابِ مرگِ زنانِ کوبانی را

اینک چگونه باید

بر پای ناحقِ کدامین ستون های سست و یا سختِ باور،

 با بردباری و آزاداندیشی

برانگارم و بپذیرم.

که در این میدان

تنها و تاکنون، دار مرگ و فرصتِ انتقام، مدام شیهه می کشد.

در زیر پرچم این ننگ و بی آبروئی پاکانِ ناجی بشر

کمتر مدعیانی بوده اند

بر علیه نابودی کفار و ظفر بهشت

بی تابانه انسان بی پناه را نکشته اند

+

هر اصیل و مدعی که آمد

پیوسته

بر پیشانی کتل اش نام خدا بود

و بر دلِ تاریک اش

کهکشان ها شقاوت و قساوت

و اسم محمد رسول خدا

بر سر زبانش می درخشید.

حالا و در این وادی هولناکِ مصافِ دروغینِ عقاید

دیگر، نه مسلمان و نه ایزدی و نه نصرانی  و نه هیچکسِ همدردِ من

بالِ پروازِ نجاتش

نه در زمین و نه در آسمان موجودنیست

و نه مامنی در هیچ ناکجائی مانده است!

جز، انتخاب مرگ یا آزادی

رازِ شگرفی که گزینش نماندن دلیران کوبانی را

تنها در چنین مصافی

وینگونه ناروا، بسیار دلنشین می کند.

بهنام چنگائی 29 شهریور 1393

اوچان بالیق-ماهی پرنده

$
0
0
دلم می خواهد ماهی پرنده شوم بالهایت را برایم بفرست مادر! اوچان بیر بالیق اولماق ایستیرم بیر تهر گؤندر منه قانادلارینی آنا!
 
 
 
 
 
 
 و سونرا توتدوم اینجه بارماقلاریمین آراسیندا
 سنین ایکی بارماقلارینی
 سن گؤرنده اؤنونده منی
آیاقدا دوروب یئریمه ییمی
من ده گؤردوم سنین
دوداقلارینداکی گولومسه لرینی
ایکیمیزده بیرلیکده یئریدیک
اوطاغین دؤرد بیرطرفینی
 
اوی اوی اوی
یئریدیک یئریدیک
نه قدرده یئریدیک
او کوهنه شهرین پیادا یوللارینی
نه قدرده قورخدوم من
ماشین سیقناللاریندان
سن ده سیقنال چالانلارین
 آتماجالاریندان
"آتیل اوسته
هارا دئسن آپارارم سنی ائی
چادیرالی جئیران"
 
سونرا من آتیلدیم
آتیلدیم اللریوین ایچیندن
گولوستان باغینین
چرخی فلگینده کی صندلیسینه
فیرلانیب گئدنده چرخی فلک اوست ده
 باخدیم منه اوزانان اللرینه
و سونرا
چادیرانی ساخلایان
دوداقلارینین آرسینداکی دیشلرینه
 
دیشلرین، دیشلرین
و دیش حکیم لری
اوی اوی اوی
گزدیک گزدیک
نه قدرده گزدیک
او کوهنه شهرین دیش حکیم لرینی
حکیم آزالدیردی سنین
دیشلرینین ساییسینی
آرتیریردی منیم ده ایل به ایل یاشیمی
 
و سونرا
بالاجا قارا بالیق اولدوم
آغیزداکی دیشلرین دردیندن
سندن آیریلدیم او گوندن
بالیق آوچونون الیندن
 
وسونرا
 وسونرا نه من گؤردوم سنین
اوچوب گئتمه گیوی
نه ده سن منیم دنیزه بنزر
قوربت آدلی قبیریستانداکی
ائوه حسرت قالان قبیرداشیمی
 
اوچان بیر بالیق اولماق ایستیرم
بیر تهر گؤندر منه  قانادلارینی
آنا!
 
 
 
ماهی پرنده!

و بعد درمیان انگشتان ظریفم گرفتم
دو انگشت ترا
دربرابر چشمانت راه رفتنم را نظاره گر بودی
و من هم چشم به آن تبسم لنانت دوخته بودم
هر دو با هم راه رفتیم
چهار گوشه اطاقمان را
 
اوی اوی اوی
راه رفتیم و راه رفتیم
چقدر هم راه رفتیم
پیاده روهای آن شهر کهنه را
چقدر هم من ترسیدم از بوق ها
و تو هم از متلک های راننده ماشین هایی که بوق میزدند
"بپر بالا خوشگله چادر به سر
هر کجا دوست داری می رسنومت"
 
و بعد من پریدم
پریدم از لابلای دستانت
 روی صندلی چرخ فلک باغ گلستان
هنگامی که چرخ فلک بالا میرفت
دیدم دستان ترا که
به سویم دراز شده بودند
و بعد
دندانهایت را که
چادر سرت را لابلای خود گرفته بودند
 
 دندانهایت، دندانهایت
و دندانپزشک ها
اوی اوی اوی
چقدر هم گشتیم دندانپزشک های آن شهر کهنه را
پزشک سال به سال از شمار دندانهایت می کاست
و بر عمر من می افزود
 
و بعد
ماهی سیاه کوچولو شدم
از خوف درد دندان
از همان دم از تو جدا شدم
از بیم صیاد ماهی
 
و بعد
نه من پرواز کردنت و رفتنت را دیدم
و نه تو
سنگ قبر در حسرت خانه مرا
در قبرستان بسان دریا
 به اسم غربت
 
 دلم می خواهد ماهی پرنده شوم
بالهایت را برایم بفرست
مادر!
 ---------
*عکس دوم ، تبریز خیابان تربیت
 تنظیم ائلیار
 

لالۀ داغدار

$
0
0
 

 


گذر از ظلمت آسان بود، آسان

اگر مُزدورِ باد وُ سود وُ سودا؛

نبود وُ مُرده می بود

و در تن هر دَم این طبلِ طلبکار

نمی کوبید گستاخ وُ چنین آشفته با من

طَمَع در مُویرَگهایم چو مُوران

به سرمستی وُ خوش رقصی نمی چرخید

اگر وَرزاوِ زور وُ آز وُ قدرت را

عِنان پیچیده بودم سخت وُ سنگین

چنان اینسان که می بینی نبودم

ندیدی یُوزِ دست آموزِ آرام

که چون دریوزه در کُنجی بپوسد

و یا چون برگِ بی سامانِ در توفان

زِ هر سو رانده در عُزلت بمیرد

 

به هنگامی که باید گفت؛

نگفتم هیچ وُ در خاموش بنشستم

به هنگامی که باید رفت؛

نظر در خویش کردم در پریشانی شکستم

چو عزرائیل آوازِ دگر خواند

در وُ دروازه بگشودم به رویَش شاد وُ خندان

فریب اش طعمِ خون می داد وُ اما

منِ خوش باور این را دیر دانستم

چنان در شهوتِ شُهرَت فرو رفتم

که از یادم زُدود آخر کِه بودم

به حِرص وُ سِحرِ سکه با سُکوتم

به قربانگاه رفتم چون مترسک یا نگهبان

به شاباش وُ به نوشانوش سرگرم

نبودم آگه از قَعرِ لجنزار

پرِ پرواز بی پروا شکستم

زِ شوقِ آسمان وُ پَر کشیدن دیده بستم

قفس شد خانه وُ آرامشِ جان

زِ گلشن ها و یارانم گسسستم

زلالِ آب را از دست دادم

عطش را چاره از مُرداب جُستم

عُروجم شد حَضیضِ ذلتِ خویش

رهِ انسان نهادم، دیو گشتم

 

ندیدم داغِ لاله در دلِ دشت

زمان افسونگری آرام بگذشت

 

به قربانگاه دیگر کس ندیدم

به جز خود را که بودم؛ واپسین کس

2014 / 9 / 24

http://rezabishetab.blogfa.com‍


معجزه

$
0
0
ناگهان دنیا برایم تیره و تار شد / یک عزیزم پیش چشمم سخت بیمار شد/ ناگهان خنده ز لب هایم گریزان گریخت/ قلب من زین زندگانی کند و بیزار شد

 

 

ناگهان دنیا برایم تیره و تار شد 
یک عزیزم پیش چشمم سخت بیمار شد

ناگهان خنده ز لب هایم گریزان گریخت
قلب من زین زندگانی کند و بیزار شد

ناگهان ساکت شدم ساکت شدم ساکت آه
آسمان هم پیش چشمم چوبه ی دار شد

ناگهان از هم گسستم تارو پودم گسست 
ناگهان قوت و غذایم دود سیگار شد

ناگهان چشمم ز بارش خشک شد سوختم
بوستان هستی ام پژمرده شد خار شد

ناگهان از عالم و آدم جدا شد دلم 
آن خدا هم پیش چشمم بی وفا و خوار شد

ناگهان آری چه گویم من چه گویم من چه ؟
معجزه صورت گرفت و چون پدیدار شد

ناگهان افسانه ی موسا به چشمم خزید
همچو موسا آن عصا انداخت و مار شد

ناگهان دستی به سویم آمد از سوی خدا 
دست هایم را گرفت و یار و غمخوار شد

ناگهان آن نازنینم آن مریضم شفا یافت
زندگی در چشم من زین عشق سرشار شد

ناگهان دل این غزل را از برایش سرود
شکر یزدان می کنم یزدان مرا یار شد 

سیمین بهبهانی: شمشیر من همین شعر است

$
0
0

متن زیر، سخنرانی جلال سرفراز، شاعر نوپرداز ایرانی است که در مراسم «بزرگداشت سیمین بهبهانی در شهرداری برلین»[1] ایراد شد:

دیر یا زود سیمین بهبهانی هم باید می رفت، و رفت. جایش خالی ست. از این پس زندگی اش را در ذهن مردمی ادامه می دهد که با کلام پرشور او به زندگی امیدوارتر می شوند. لقب شاعر ملی که به او داده اند، بی تردید برازندة نام سیمین بهبهانی ست. این به معنی تایید همة ارزش ها در شعر او، و نفی ارزش در شعر دیگران نیست. امروزه در شعر ما تجربه های بسیار متفاوتی می شود که هرکدام در خورِ توجه و ارزش گزاری ست. در واقع هیچ شاعر و هنرمندی جای دیگری را تنگ نمی کند. منظور این است که گاهی شاعری از خط قرمزهای سیاسی و اجتماعی پا فراتر می گذارد و حرف هایی را عنوان می کند که بی تردید صدای اعتراض، و حرف دل بخش بزرگی از مردم است. سیمین خانم از این دست شاعران بوده و هست. زبان مردم به طور گسترده، حتا بخشی از کنده شدگان از حکومت وقت، و نه تنها در حوزة روشنفکری. روزگاری شاملو گفت: دهانت را می بویند/ مبادا گفته باشی دوستت می دارم.../ روزگار غریبی ست نازنین. و فروغ بر سیاهکاری زاهدان ریاکار انگشت نهاد. حالا حرف سیمین خانم است که بر زبان همگان جاری ست: دوباره می سازمت وطن/ اگرچه با خشت جان خویش.

چنین شعرهایی به حافظة جمع گره می خورد، و حس مشترکی می سازد که خمودگی و درخود فرورفتن را بر نمی تابد. جامعة ما، درست یا نادرست، هنوز که هنوز است، در کنار دیگر برآمدهای هنری و ادبی، بیشتر جامعة شعر است. سنت شعر از مشروطه تا امروز زمینه های اجتماعی بیشتری یافته است ما چکیدة تاریخمان را در شعر فردوسی و خیام و ناصرخسرو و حافظ و نیما و دیگران دریافتیم، و آیندگان چکیدة تاریخ این روزگار را در گفته های شاملو و فروغ و سیمین و دیگران درخواهند یافت. برخی از کسان، سیمین خانم را با فروغ مقایسه می کنند. چنین مقایسه هایی راه به جایی نمی برد. این دو گرامی، دنیاهای متفاوتی داشتند و دارند، چنان که پروین اعتصامی و دیگران. آنچه گفتنی ست، جایگاه بلند این عزیزان در بُرش های متفاوت دوران معاصر ایران است.

سیمین خانم در شعرهایش زنده است، و تا هنگامی که رویدادهای ناهنجار اجتماعی سیاسی، و تلخکامی های ناشی از آن پابرجاست، زبان اعتراض او نیز بُرایی اش را از دست نخواهد داد. سیمین خانم در ۲۸ مرداد ۱۳۹۳ بر زندگی چشم فروبست. این تاریخ خودبخود رویداد تلخ دیگری را نیز در ذهن ما باز می تاباند. در فاصلة این دو رویداد سیمین خانم هرگز ساکت ننشست. هرچند که پس از انقلاب بهمن ۵۷ فراگیرتر می اندیشید، و دورة نوینی را در شعرش تجربه کرد، که از دیدگاهی نشانة کمال و پختگی تدریجی ، و از دیدگاهی نشانة وجدان بیدار اوست، که هرگز به خواب نرفت. یعنی که ما زنده ایم هنوز، و تن به ستم نمی دهیم. بی دلیل نیست که سیمین خانم می گوید: شمشیر من همین شعر است / پُرکارتر ز هر شمشیر .

واپسین بار، سه سال پیش در خانة خانم نگار اسکندرفر دیدمش، با دولت آبادی، سپانلو، سیدعلی صالحی و دیگران. چشمهایش به درستی نمی دید، بیشتر با چشم دلش نگاه می کرد. دو سه بار از من پرسید: پس کو فلانی؟ حال آن که فلانی کنارش نشسته بود. آن شب شاهد رویداد غیر منتظره یی هم بودم: سیمین خانم آواز خواند. صدایی داشت خوش طنین و دلنشین، اما نه چندان رسا ـ که بیمار بود، و توانِ چندانی در خود نمی دید تا در صدایش رها شود. مجذوبش شده بودم. همیشه مجذوبش می شدم. محذوب بی ادعایی، سادگی و بی شیله پیله گی اش. مجذوب جسارت و شجاعت خدشه ناپذیرش. مجذوب بردباری اش. سیمین خانم اهل رقص هم بود. اهل بذله گویی هم بود. نمونه یی بود از انسانی بی تکلف، اما هشیار، که نبضش میان جمع می زد. او تنها زنی با دیدگاه های فمینیستی جاافتاده و مبارزة پی گیر در راهِ برابرحقوقی زنان و مردان نبود بلکه فراتر از آن، شاعری بود خودآگاه، و مسوول،که از مواضع انسانی اش عقب نمی نشست، و با قدرتی شگفت پای حرفش می ایستاد. به یاد آوریم درد بزرگش را پس از قتل های زنجیره یی، و یا در کشاکش جنگ خانمانسوز، هنگامی که مادری مویه کنان بند پوتین های فرزند از دست رفته اش را به گردن می آویخت. همیشه همینطور است. کمی به سحر مانده که دلهره می ریزد، در این دلِ درمانده / چگونه؟ چه می دانم. مثلن این که / از آن چه که باید کرد، هزار دگر مانده / خبر همه وحشت بود. سیاهیِ مواجش / فشرده چو کابوسی به پیش نظر مانده / هجوم خبر در سر ، هراس خطر در دل / چنان که در تهِ فنجانم رسوبِ شکر مانده.

زبانی بُرنده و تاثیر گزار، «پرکارتر ز هر شمشیر» که لرزه یی بر تن دشمن می شد. چنین بود که زن و مرد، عامی و روشنفکر، به احترامش سرفرودمی آوردند. سیمین خانم زبان حق بود. در عین حال نمی توان فراموش کرد، که سیمین خانم از دلش غافل نبود، و غزل های مردافکنش بر سرِ زبان این و آن بود.

سیمین خانم هرگز در برج عاجی جا خوش نکرد، اما جایگاهی فراتر از برخی برج عاج نشینان این روز و روزگار داشت. با او می شد راحت بود. چون برادری کوچک تر با خواهرش. چون فرزندی با مادرش. چون دوستی با دوست. راحت از خود گفت و از او راحت شنید. یک بار هم در خانه اش بودم. دستپختش حرف نداشت. سیمین خانم قدر دوست را می دانست. ممکن است ضعف هایی هم داشته بود، مثل هر انسان بزرگی، که من کمتر به آن برخوردم.

به ایران برگشته بودم و مشتاق دیدارش، مثل بسیاری از آرزومندان سرزمین مادری، و خانة پدری. قبلن در برلین یکدیگر را دیده بودیم. گفته بود: خاطراتت را بنویس! گفتم: بهتر که فراموش کنیم. چیزی نبود جز افت و خیزی کوتاه، و پرتاب شدن به دایره های تاریک و تودرتوی غربت و مرثیه خوانی بر عزیزان و فرصت های از دست رفته. اگر اشتباه نکنم، سیمین خانم دوبار به برلین آمد، و هر دوبار فرصتی برای دستبوسی ایشان. شبی که جایزة اوسیتسکی را می گرفت، اشک شوق از چشمان دوستدارانش سرازیر شد. این جایزه نصیب هر کسی نمی شد. باید به قد و قواره و شجاعت شاعری چون سیمین بودی، تا با نام کارل فون اوسیتسکی، نویسنده و روزنامه نگار ضد فاشیست آلمانی، و برندة جایزة نوبل، قَدرَت را می دانستند. با جایزة اوسیتسکی روح بیدارِ قربانیان و زخم خوردگان فاشیسم از سیمین خانم سپاسگزاری می کرد، چرا که ساکت ننشسته بود. چرا که نمی توانست ساکت بنشیند و شاهد آزادی کشی، و سقوط ارزش های انسانی در سرزمینی باشد که شیونِ مردمی خون دیده و رنج کشیده از در و دیوارش شنیده می شد. سیمین خانم در آن نشست تاریخی همراه با منیرة برادران گفتاری افشاگر داشت و در پاسخ به تفسیر و تحلیل های ستایش برانگیز سخنرانان از شعرش، به تشریح زندگی دشوار زنان و کودکان و نوجوانان ایرانی پرداخت. او بر ضرورت مبارزه با حق کشی ها و نابرابری های اجتماعی، و بویژه آزادی بیان و قلم، و زندانیان سیاسی پای فشرد. همین جا یادآور می شوم، و امیدوارم گوش شنوایی باشد. سیمین خانم پس از دریافت نشان اوسیتسکی در حضور جمع وصیت کرد که این نشان را بر آرامگاهش بگذارندّ یا حک کنند. سیمین خانم نتوانست در جایی که خود می خواست، به عزیزان و همرزمانش بپیوندد، اما نشان اوسیتسکی می تواند یادگاری از او باشد، و نسل و نسل های آینده را به اندیشیدن وادارد، که او که بود و چه کرد؟

شبی در برلین، در محفلی با زنده یاد آقابزرگ علوی نشسته بودیم. سیمین خانم غزلی خواند. بیرون که آمدیم آقا بزرگ گفت: بزرگبانویی ست این زن. زبان این روزگار است. سال ۵۵ یا ۵۶ گفت و گویی با زنده یاد نادر نادرپور داشتم – که شرح و تفصیل آن موضوع جداگانه یی ست برای نوشتن. نادرپور وسواس عجیبی داشت نکته یی نبود که از نظر دور بدارد. پیش از انتشار گفت و گو، مهمان سدار سنگور، رییس جمهور سنگال بود، که سالیانی در فرانسه با هم دوست شده بودند. از همانجا به من تلفن زد و خواست در فلان سطر و فلان صفحة گفت و گو تغییر یا تغییراتی بدهم. علت را پرسیدم. گفت: اخیرن سیمین بهبهانی در فلان جا مساله یی را عنوان کرده که نمی توان به آن نپرداخت. یادم نیست چه مساله یی بود؟ اما بُرد حرف سیمین خانم در ذهن نادرپور برایم تازگی داشت.

تا آن زمان آشنایی من با سیمین خانم در حد یکی دو برخوردی بود که در حیاط رادیو، در میدان ارک، با او داشتم. سلامی می گفتم و پاسخی می شنیدم. پس از آن طبل انقلاب به صدا درآمد و سیمین خانم هم در میان جمع بیشتر آفتابی می شد. درگیرودار درگیری های کانون نویسندگان در تابستان و پاییز ۵۸ پای سیمین خانم هم به کانون باز شد. او نیز چون شاملو، از همان آغاز نشان داد که با وضعیت موجود سرِ آشتی ندارد. نمی توانست داشته باشد. از این یا آن گرایش سیاسی پیروی نمی کرد. حرف خودش را می زد، و کم نبودند کسانی که حرفش را با دل و جان می پذیرفتند. سیمین خانم در تمام این سال ها هموندِ پویا، کوشا، و وفادار کانون نویسندگان ایران باقی ماند. نه تنها با هموندان رسمی کانون، که با اهل قلم، چه در درون و چه در برونمرز پیوندی گسست ناپذیر داشت. من شاهد سخنرانی پرشور او در بزرگداشت احمدرضا احمدی، و تلاشش برای گردآوری کمک مالی برای نجات جان شاعری جوان بنام شهرام شیدایی بودم. او در همان حال که با سایه و کسرایی و اخوان و عماد خراسانی دمخور بود نمی توانست نسبت به رشد و بالش دیدگاه های نو در جامعة هنری و ادبی ایران بی تفاوت باشد. پلی بود در همزیستی سنت و مدرن. نوشته ها و تحلیل های او دربارة نام آورانی چون یدالله رویایی، آتشی، احمدرضا احمدی، سپهری، و دیگران نشانی از توجه او به ضرورت بالندگی و گوناگونی هنر و ادبیات بود. او با حفظ دیدگاه های خود در ادامه و گسترش شعر کلاسیک، در فرم و زبانی امروزی، می کوشید میان دیروز و امروز، میان نیما و دیگران پیوندی برقرار کند. سیمین خانم همراه با شاعرانی چون حسین منزوی از مدار بستة غزل، دریچه یی به سوی دنیای نو گشود.

از دیروز و امروز، تصویری روشن از فروتنی، و در عین حال جسارت سیمین خانم در ذهن من به جا مانده است. مهم ترین ویژگی این بزرگ بانو، آزاد اندیشی و آزادی خواهی او بود و هست. حضورش را حس می کنم. اعتراض به رنج ها و شوربختی های مردم در هر مقطع زمانی، و انعکاس آنها در شعر، از ویژگی های دیگر او بود، که از دل برمی آمد و بر دل می نشست. سیمین خانم دچار رودربایستی و ملاحظه کاری های مرسوم نمی شد، در واقع خطر می کرد، و کمترین پی آمد این خطرهای پی در پی، تیغ سانسور بود که با قاطعیت بر کلماتش فرود می آمد. اما سانسور نمی توانست مانع انتشار شعرهایش شود. شعرها زبان به زبان می چرخید و به سرعتِ برق در درون و بیرون مرزها بر سر زبان ها می افتاد. سیمین خانم زبان مردم بود. و بُرد شعرش فراتر از برخی همگنان دیروزی و امروزی اش بود. زبان ساده و ملموس سیمین خانم مخاطبان وسیع تری می طلبید، بی آن که از دید ارزش های شاعرانه کم بیاورد. سیمین خانم بی تردید در این دور و زمانه شاعر ملی ما بود و هست. یادش گرامی باد!

پانوشت:

[1] http://feministschool.com/spip.php?article7591

 

دست من،دست تو، زیباترین خیانت است*

$
0
0

 

 

دست تو،دست من،زیباترین خیانت است*

تحلیلی بر مجموعه شعر« آدرس»، مهرداد عارفانی

«غالباً این عبارت را شنیده ایم که شعر، نوعی تجربه است، یا به صورت مشخص تر گفته می شود؛ شعر، نوعی تجربه با زبان است» اما معنای حقیقی این عبارات روشن نیست و بی گمان خواننده شعر را به مقصد مشخصی رهنون نمی سازد و تعاریف دیگر فلسفی یا هنری نیز چندان توجیح پذیر و تعریف شونده نیستند تا از چیستی شعر پرده بردارند و نمایانش کنند.

اما شاید بتوان گفت؛ شعر همان متنی ست که خوانده می شود و تلنگر حسی و تعقل پذیری اش در« لحظه» انجام می یابد، لحظه ای که متن در آن نوشته می شود تا در تقابل دیگری با خواننده، مورد خوانش قرار گیرد.این خوانش اما مورد قضاوت قرار می گیرد و به هنگام قضاوت در مورد اشعار این یا آن شاعر، بارها شنیده می شود که« این شعر بیانی موفق ندارد»یا« شعر از لحاظ بیانی ناقص و نارساست» یا حتی بدتر« بیان شعری ماهیت حقیقی تجربه ی نهفته در آن را مخدوش ساخته است

این قضاوت ها در واقع بر تفسیری خاص از تجربه و رابطه ی آن با زبان استوار است،تفسیری که بر اساس آن،« تجربه» هم از لحاظ « زمانی» و هم از لحاظ وجودی بر« تصویر» زبانی یا بیان خود مقدم است و همین تقدم است که تجربه را به عنصری اصلی یا اصیل تر بدل می سازد که برای بیان شدن باید در آینه زبان انعکاس یابد. بدین ترتیب« بیان» در واقع نسخه دست دوم « تجربه» است، و این حقیقت که بیانِ هر تجربه ای خود نوعی تجربه است، فقط تا آن جا پذیرفته می شود که اولویت ِ تجربه را بر بیان( به منزله ی تجربه ای تکراری و دست دوم) به اثبات رساند.

البته در این تفسیر، خودِ تجربه نیز بر حسب مفاهیمی چون «اصیل»، «مبتذل»، «سطحی»، «عمیق» و «ناب» مورد قضاوت قرار می گیرد. اما لازم به تذکر است که کاربرد مفاهیمی چون«سطحی» و یا «عمیق» در واقع به معنای استفاده از یکی از «ساختارهای پدیدارشناسانه» تجربه برای توضیحِ کفایت ذاتی آن به طورکلی است، حال آن که تجربه می تواند تمامی سطوح با درجات مختلفِ کفایت یا عدم کفایت مشخص شود.»1

آن نگرشی که تجربه را آگاهانه و منحصراً در سطح محدود می سازد، اهمیت و معنای خاص خود را دارد.این دیدگاه، یعنی همان نگرش امپرسیونیستی2،می تواند درنقاشی،شعر، و حتی در زندگی روزمره ی اجتماعی ـ به ویژه در عصر جدید، حضوری بارز داشته باشد و ندیده گرفتن آن فقط می تواند به فقر و جمود فکری منجر شود.برای روشن تر شدن مسئله به سراغ یکی از از بینش های اساسی فلسفه هنر«هگل» می‌رویم.

هگل،زیبایی،به ویژه زیبایی هنری را نمودِ حسی ایده می دانست.برای او هرگونه قضاوتِ هنری مستلزم توجه به کفایت و تعین ذاتیِ شکلی بود که می بایست به منزله ی نمود حسی ایده، آن را به نمایش گذارد.اما این شرط تنها به بیان یا شکل هنری محدود نمی شود.زیرا ایده نیز برای نمایش و بیان شدن باید از تعین، کلیت و روشنیِ ذاتی برخوردار باشد.3

این تفسیر از شعر یقیناً مشکل آفرین خواهد شد.از جمله مهمترین این مشکلات،مسائل برخاسته از تفاوت میان تجربه عادی و تجربه ی زیست شده، و نادیده گرفتن« قدرت کلام» در فراتر رفتن از تجربه ی حسیِ موجود است.زیرا زبان،همان قدرتی ست که به ما اجازه مکی دهد به یاری خاطره و خیال یا تاًمل و نقد،از واقعیت و تجربه ی موجود فاصله بگیریم.

با این مقدمه،اکنون«آدرس» را از کدام منظر و با کدام تعریف از شعر مرور کنیم؟ جهان شعر را در « آدرس» چگونه دنبال کنیم و هر شعر را در مبنای یک اشارت چگونه تعبیر نمایم؟

در خوانشِ نخستِ « آدرس» به مکتب « پسا ساخت گرایی» رجوع کرده و آن را از دریچه ی زیباشناسانه و حفظ « واژه» و « زبان» مرورش می کنیم: هر شعر در این مجموعه، منظر بُعدی در زمان است که زبان را نادیده نمی انگارد و تجارب عادی و زندگی روزمره را در قلمرو وسیع تجارب درونی و زیست شده مد نظر می آورد.زبان در شعر اگر چه در حد محاوره تقلیل می یابد، اما آسیبی به نظام بندی معنا نمی رساند.4

الو سلام مامان \ چطوری بچه ها خوبن؟ \ ما هم خوبیم همه سلام می رسونن \ الو. الو \ به خون گلوی حسین \ به دو دست بریده ی ابوالفضل \ به حق پنش تن \ آب خوش از گلوتان پایین نره \ الهی سر تو نو ببرن بزارن رو سینه تون \ دستتون قطع بشه \ بال. بال بزنین \ مامان \ روی گردن ما هر کدام یه تصویر آویزونه \ هر روز اونا رو \ به آدم ها نشون می دیم \ امضاء می گیریم \ من با حزب سوسیالیست کار می کنم \ میانه خوبی با اکولو ندارم \ اکثر و یک اندها می ریم یه اکتیوتیه انجام میدم \ چی؟ \ آدم گفتی نمیشم ؟ \ نشدم \ بچه های دیگر را من از راه به در کردم؟ \ من گوسفندم؟ \ قبول \ تمام این ها اوکی \ نفرینم نکن \ قبول \ تمام این ها اوکی \ نفرینم نکن \ الو مامان \ بیب \ بیب\ بیب\ شعر تلفن به ایران ص 83

دوری، گریز، عدم مشارکت ها و تفاهم های نسلی، فراق و فراغ از نخستین کانون مهر یعنی مادرـ مام وطن، فاصله بین خودی و بیگانه،شکاف میان سنت و مدرنیته ، عدم درک و تقابل دیگری ، ناگزیری و ناگریزی از انتخاب ها و گزینش های شخصی و اجتماعی و سیاسی، رنج و درد، دوری و تبعید و دوشقه شده گی جهان ذهنی و عینی ست در شعر.

«شوسور»معتقد به کلام محور بود و بر این نکته پافشاری می کرد که ترجیح و ترفیع کلام شفاهی بر نوشتار، دال و مدلول را می توان در یک مقطع زمانی معین، در گفتار جمع آوری کرد.« دریدا» بر این کلامِ محوری تازید و مدعی شد که نوشتار، دال همیشه مولد است و به این ترتیب، جنبه ای« در زمانی» به آن می بخشد که هرگونه دلالت دال بر مدلول را ناممکن می سازد. نشانه های نوشتاری، از استقلال نشانه شناسانه برخور دارند و متنی از شاعر به طور قطع پذیرفته می شود که خواننده توسط نشانه گذاری ها آن را بتواند سهل تر بخواند. با این توصیف که اگر چه معنا، به جهت روابط اختلاف برانگیز نشانه ها تولید می شود اما استقلال نوشتار متضمن آن است که معنا همواره به تعویق افتد و پایانی آزاد را در برگیرد و نتیجه از آن برعهده خواننده واگزار شود.5

بنا بر این گزینش،« آدرس» اعلام می دارد که شعرهای این مجموعه هرگز از حالتِ «سخن» نمی توانند بگریزند.زیرا هر روایتی متضمن یک ارتباط میان من( نویسنده) و تو(خواننده)است.

چشم های برّراقم گواهی می دهند فقط جنگلی بوده ام \ می شود از عکس های سیاه و سفید \ بوی دختران رشت را از کتاب خاطرات جنگل بیرون کشید \ عطر پارچه ی تازه جیت در ایوان چوبی \ و ریسه های پیاز در تابستانی دور \ تاب می خورند در بالا خانه ی چوبی \ چقدر در لندن مه گرفته گریه کنم؟ \ خیابان های پاریس کوچکند \ کوچک تر از خطوط مالرو در فومن \ یک کوچه سیاهکل را طاق نمی زنم با تمام نیویورک \ چقدر ضجه کنم در فرانکفورت دهاتی \ من کجا و شعرهای عاشقانه کجا \ دوستت دارم، دل می خواهد \ چیزی بین این همه چیز در تاریکی دارد برق می زند \ شعر دوستت دارم، دل می خواهد ص 34

واژه های جنگل، عکس های سیاه و سفید، دختران رشت، پارچه چیت، و کلیت شعر، بی آن که شعاری را در خود نهفته داشته باشد، خواننده را مستقیماً با رویداد سیاهکل رجوع می دهد.

«لاکان» بر این نکته تاًکید داشت که ذهن و عین هرگز قابل تفکیک از یک دیگر نیستند، و دانش همیشه از « سخنی» بر می خیزد که بر تجربه ی ذهن تقدم دارد. « میشل فوکو» نیز که از عاملان نحله ی پسا ساخت گرایی و نظریه پرداز است، رابطه ی میان سخن و قدرت را در هم ـ خویشی قرار داد و بر جدایی ناپذیری آنان صحه گذاشت. فوکو معتقد است که « سخن» ابزار تنظیم هر نهادی است. این « سخن» است که تعیین می کند چه چیزی قابل گفتن است؟ معیار حقیقت چیست؟ چه کسی مجاز است با قدرت سخن بگوید و در کجا !

من پوتین هایم را در می آورم \ تو سینه بندت را \ من فانوسقه را باز می کنم \ تو نارنجک سینه هایت را \ من قطار فشنگ را از شانه ول می کنم \ تو موهایت را \ من از خط مقدم در می روم \ تو بیا کنار اولین جاده \ اولین آبادی \ با جیپ ارتشی \ سرعت در اتوبان \ جریمه می شویم و \ مست رانندگی می کنیم\ شب \ مه بر شیشه ها و دست روی دنده \ دست تو، دست من\ زیباترین خیانت است \ در قهوه خانه ای بین راه \ با تو زندگی می کنم روی دو صندلی \ قول می دهم \ از چشم ها ی تو دفاع خواهم کرد \ از اشک هایت \ مثل مصدق از نفت \شعر بیا ص76

شعر هم صحنه عشق بازی ست هم میدان جنگ. هم وصال است و هم فراق\ هم تمناست و هم گریز. هم کنایه است و هم تمثیل. هم یاد آوری خیانت به انقلاب مشروطه است و هم به خاطر سپردن جنگ هشت ساله بین ایران و عراق. هم دوگانگی و تضاد است و هم اتحاد و تفاهم. کنایه در شعر فقط گواهی از یک واقعیت می دهند؛هر وصلی در حکم یک دروغ بزرگ، یک سوئ تفاهم کامل است. چه آن جا که سودای وطن به سر داریم، چه آن جا که آرزوی یار.

اساساً در متن اشعار« آدرس» هیچ چیز حقیقت مطلق نیست. از قداست و اعتدال گرایی ماورالطبیعه به دور است،هم چنان که از برگزیده گرایی و نو گرایی عاری ست. و این همان نظریه «رولان بارث» است که در مقاله ی مرگ نویسنده ( شاعر)،با اتخاذ موضعی پسا ساخت گرایانه، به خوانندگان این اجازه را تفویض کرد که بدون توجه به مدلول، در دال های یک متن غرق شوند و از هر کجا که می خواهند سر بر آورند. یعنی؛ این خواننده است که ابتدا و انتهای فرایندِ دلالتی متن را مشخص می کند و نه نویسنده

چرا شعرهایی می نویسی که من نمی فهمم؟ ران های برهنه و سینه های لخت \ موهای سینه و خودارضایی \ چشم خمار \ شعرهای ساده می خواهیم \ بدون عکس \ گالش با چوقای شبانی چه می داند پست مدرن چه جانوریست؟ \ من می گویم این روستا برق ندارد و مدرسه \ این ها کفش می خواهند و نیمکت \ بخاری های بی خطر \ پل هایی که با طناب بافته شده \ برای این بچه ها خطرناک است \ مردم در صف های ط.لانی روزانه \ الکساندر دوما نمی خوانند \ تو محتوایت را از فیلم های هالیوود می گیری\ گورکی هم کهنه است \ گاهی چخوف در مترو زخمی تازه را باز می کند \ اما کافی نیست \ هیچ کس صادق هدایت نمی شود \ اما مردم نمی خوانند \ ای کاش می شد اسم تمام خیابان ها را خیام بگذارند \ خیام 1 \ خیام دو \ خیام سه \ ولی این فقط یک اسم است. دلنوشته های کوچکت را برای خودت نگه دار \ با خط های کج بازی نکن \ هیچ کارتن خوابی به نمایشگاه نقاشی نمی رود [ پشت ترازوی وزن \ در پیاده رو باد می وزد \ این کودک برشت را نخوانده ولی می فهمد \ تو خوانده ای و نمی فهمی \ حرفی بزن که ما بفهمیم \ چیزی بگو که: این زخم های بدون پانسمان درد را تحمل کنند. \ شعر،شعرهایی که من نمی فهمم. ص 67.

بدین ترتیب میان دال و مدلول هیچ رابطه خویشاوندی موجود نیست، و این گونه هم نیست که مدلولی برای همیشه در خدمت یک دال باقی بماند. به بیان دیگر، اگر فرایند معناسازی و معنارسانی را در زبان به یک بازی تشبیه کنیم؛ هیچ نتیجه ای در آن از پیش معلوم نیست.

در دهه های میانی قرن بیستم، تغییرات ژرف و بنیادنی در مفاهیم و موضوعات رایج در نقد ادبی صورت گرفت. در این دوران، توجه صاحب نظران و نظریه پردازان در زمینه نقد ادبی به اهمیت و اعتبار خواننده معطوف شد و به علت تحولات فلسفی و روان شناختی، ماهیت ی روندِ ذهنی ِ خواننده اهمیتی چند برابر یافت. زمانی تصور رایج بر این هموار بود که: یک اثر ادبی به موضوع خاصی می پردازد و در چهارچوبی مشخص، بر موضوع مشخصی دلالت دارد. اما در قرن حاضر دیدگاه های جدیدی پا به عرضه نهاده اند که چنین نظریاتی را نسبت به هنر ندارند. در گذشته از ادبیات انتظار می رفت پیام مشخصی صادر کند. بیانیه بنویسد. شعار دهد. نسخه تجویز کند. نگرش نویسنده را حاکم بر رای و نظر خواننده قرار دهد. قانون بتراشد.واقعیت را عینی کند. حقیقت را بنا به ظن و گمان خویش از پشت سایه ی وَهّم بیرون کشد.وظیفه مندی و مسئولیت را شیوع دهد و چنان که «هوراس» می گفت « آموزش و لذت را با هم همراه سازد».اما در مکاتب جدید و در عصر حاضر چنین توقعی از ادبیات نقب به تکرار مکررات می زند و از آن بهره ای نمی جوید، مگر ادبیات عامه پسند!همان ادبیات و هنری که قشر توده ی مردم مدّ نظر دارند و پسندی که بیشتر بر پوست ظاهر هنر و ادبیات پافشاری دارد و بر آن تاًکید می کند و نه بر کُنه و محتوای آن.ادبیات عامه پسند، صورت ظاهر را می طلبد نه جانِ متن را. اما در عصر حاضر و در مکاتب ادبی جدید، نقش خواننده به عنوان اصلی ترین تعیین کننده ی پیام اثر هنری، مورد تاًکید قرار می گیرد.

«ولفگانگ آیزر» و منتقدانی چون اوف بر این اصل پافشاری دارند که فقط خواننده یک اثر ادبی و هنری است که می تواند به آن اثر معنا دهد و از آن پیام ویژه ای استنباط کند.در نتیجه نویسنده ی یک اثر ادبی، با خلق آن اثر و با انتشار آن در میان مردم، دیگر نمی تواند دیدگاه های خود را به خواننده تحمیل کند. بدین ترتیب نویسنده(شاعر) بعد از خلق اثر، به اصطلاح خواهد مُرد.به بیانی دیگر، نویسنده (شاعر) تا زمانی صاحب اثر هنری ست و می تواند بگوید که این اثر چنین و چنان پیامی دارد، که آن اثر را در اختیار خوانندگان قرار نداده باشد. در نتیجه به محض این که اثر در اختیار مردم قرار گیرد، دیگر صاحب اثر در بیان معنی و مفهوم و پیام آن نمی تواند سخنی بگوید،زیرا هر خواننده نسبت به خواننده دیگر، برداشت های متفاوتی از یک اثر ادبی ـ هنری خواهد داشت.

از آغاز قرن بیستم تا کنون نویسندگان و شاعران به نوعی اجماع در این زمینه رسیدند که آثاری را ارایه دهند که نتیجه گیریِ قطعی از آن بر عهده ی خواننده باشد. عملی که در مجموعه شعر« آدرس» روی می دهد.این رویکرد از سوی شاعر چه آگاهانه صورت یافته باشد و چه ناآگاهانه، خواننده را در برداشت قطعی از متن، آزاد می گذارد.

حمام قدیمی شهر \ طاق های بلندی دارد و شیشه های شکسته \ با آن که به جای آن مسجد ساخته اند \ پُر از سینه های برهنه ی حاج خانم هاست \ چل تاس و بوی حنا \ صابون گلنار و صدای آب \ آخ اگر به مادرم نگویند \ این بچه بزرگ شده است.امام زاده شیر علی ح درختی دارد بزرگ\شاخا اش را که بشکنی \ دستت قرمز می شود \ دخترهای پانزده ساله ای \ پشت دیوار چادرها\ که سینه بر ضریح می سایند \ آخ اگر که عاشقم بشود\ پنچره مدرسه پرده ای از باران دارد و دریا\ زنگ که می خورد \ دبیرستان شاهدخت \ نمی داند دارد بنت الهدی می شود \ این هم کلاسی، یواشکی سیگار می کشد \ می گوید عاشق خانم معلم است \ بلوک های سیمانی و صدای اذان \ آخ اگر دختری با کلاسور بیاید در کوچه بعدی \ این خیابان ناگهان بدون مجسمه \ امام آدم ها مشت شده اند \ گل یا پوچ فرقی نمی کند \ سلول هم که می دانی \ یک پتو هست و یک درب آهنی \ چند میله در پنچره \ مهتاب جنده ای که بالای برجک سیگار می کشد توی ابر \ آخ اگر می توانستم مثل سینمای هالیوود تونل بزنم \ دخترهای جنگ، دخترهای افغان \ من با کاپشنی بلند و سوراخ از ترکش ها \ با سیگاری در دست تکیه داده ام به \ با جه ی تلفن \ به جای مرا ببوس سرودهای شیلی را می خوانم \ سرم گرم است با ستاره ی چه گوارا \ آخ اگر می شد بوسیدن بلد بودم \ مثل سربازی که از جنگ برگشته است \ با شهوت ناتمام سنگرهای هذیان \ در حیاط خلوت دختر همسایه می ریختم \ باید به کلاس رقص بروم \ و بوسیدن را که هیچ گاه یاد نگرفته ام \ تمرین کنم \ باید لب هایم را آموزش چریکی بدهم \ ریشم را هر روز اصلاح \ آن قدر جوان بشوم \ تا وقتی که برق می رود \ توی تاریکی \ قادر باشم \ با دختری که با موهای بافته شده اش \ می شود از دیوار پادگان بالا رفت \ آخ اگر سی سال برگردم به عقب \ شعر عاشقانه ای در جهنم ص 17

در « آدرس »، شاعر با ساده کرده زبان و تصاویر شعری، نوعی تعدل میان جنبه های ذهنی و عینی شعر ایجاد می کند تا هر احساسی یا حالت ذهنی با مجموعه و ترکیب خاصی از کلمات تناظر مستقیم یابد،به نحوی که خواننده در مواجهه ی با آن ترکیب، همان احساس یا حالت را به مثابه ی نوعی« هم بسته ی عینی» تجربه می کند.از سوی اما رابطه ی میان کلمه و شیء را معکوس می سازد.به عبارتی، شعر بدل به شیء نمی گردد بل که اشیاء و هر آن چه در پیرامون آدمی ست، حتی خود انسان، تبدیل به شعر می شود.جای آن که شعر بکوشد تا اشیاء را به شعر بدل کند و یا حتی حالت های انتزاعی بشر را، تقریباً به اشیاء نزدیک سازد، با خودِ کلمات به منزله ی اشیاء بر خورد می کند.

حمام عمومی و پستان های زنان شعر می شود.لب و سیگار و دست و ناخن و رُژ ِ لب نیر.جبههی جنگ و دوره ی سربازی و چه گوارا و سرود جنگا شعر می شود، بخاری و نیمکت مدرسه و حقوق بشر و دفاعیه از آن نیز. تیر باران و اعدام و عشق بازی در حیاط پشتی شعر می شود، نروریست و گوسفند و لعن و نفرین مادر و آدم شدن نیز.

------------------

* عنوان منتخب این جستار،برگرفته از بندی از شعر « بیا» در مجموعه اشعار « آدرس » است.

1ـ برای مطالعه بیشتر مراجعه کنید: عقل افسرده ـ تاًملاتی در باب تفکر مدرن. فرهادپور. مراد.نشر طرح نو. تهران.1378

2- POST-STRUCTURALISM

برای مطالعه مراجعه کنید به: کی ام. نیوتن.نظریه های ادبی قرن بیستم \ و یا: هانورن جرمی،فرهنگ نظریات ادبی معاصر.

3- فلاسفه بزرگ. کرسون آندره\ ترجمه عمادی کاظم. انتشارات صفی علیشاه. 1363

4- مراجعه کنید به فرهنگ اصطلاحات نقد ادبی از افلاطون تا عصر حاضر \ دکتر مقدادی بهرام \ تهران \ انتشارات فکر روز 1387

5- Open -Endedness / A Minnis Medieval . theory of authorship.London.1984

6ـ سلدن، رامان. راهنمای نظریه های ادبی، مترجم عباس مخبر. تهران

احمدی، بابک.ساختار وتآویل متن. نشرمرکز. تهران

7ـ فرهاد پور. مراد. عقل افسرده. تآملاتی در باب تفکر مدرن. طرح نو. تهران.

 

 

زلزله

$
0
0
بخاطر کسالت و استراحت اجباری مجبور شدم وسط روز به کمپ برگردم. توی اردوگاه هیچ اثری از دانشجویان امدادگر به چشم نمی خورد، همه برای امداد و کمک رسانی به روستاهای اطراف اعزام شده بودند. اما آنچه که چشمگیر بود، اکثر کادرجهاد سازندگی توی اردوگاه بودند. هر کس برای خودش توی اردوگاه می چرخید. گویا اینها سرکارگرانی بودند که تنها وظیفه شان اعزام دانشجویان کارگرشان به محل کار بود، وبه خاطر آمدنشان به مناطق زلزله زده حق ماموریت مفتی هم دریافت می کردند.

ای کاش همان عصر، کله آن آخوند لجن را می کوبیدم به شیشه اتوبوس که چشمهایش از حدقه در می آمد و فقر و فلاکتی را که امثال او بانی اش بودند و از در و ودیوارهای کاهگلی روستاهای کنار جاده آویزان بود را نظاره گر می شد.

خیلی خسته ام، خسته از این تحتخواب لعنتی و درد روماتیسمی که تمام مفصل های تنم را پر کرده  است. انگار این بار تا مرا از پای درنیاورد دست بردار نخواهد شد.

- ژاله! ژاله!

- گلدیم، گلدیم (آمدم)

- منیم  موسککینیمی گتیر( مسکنم را بیاور)

زل زده ام به کمانچه ام که ازبالای دیوار روبروی تختخوابم آویزان است و دوباره نگاهم را به کامنتی که روی صفحه لب تاب بغل دستم پیداست می دوزم.

- اسمشان را هم گذاشته اند فعال سیاسی. میروند امریکا و اروپا وترکیه دنبال عیش و نوششان . هر از گاهی هم نوشته ای توی اینترنت مینویسند در حسرت وطن. جانم! فعال سیاسی توی چهاردیواری وطن معنی میدهد.

- آل حببی و بودا بیر بارداق سو، ناراحات اولما دوزه له جکسن(بیا این قرص را و این هم لیوان آب، ناراحت نباش خوب خواهی شد.)

زل زده ام به کمانچه روبرویم بالای دیوار. اما روماتیسم خوب شدنی نیست که ژاله. توی زندگی دردهایی هستند ابدی و هیچ وقت هم ترمیم نخواهند شد. درد فعالیت توی چهاریواری های وطن، درد آنهایی که توی خارج مشغول عیش و نوشند، درد روماتیسم.

زل زده ام  به کمانچه ام بالای دیوار روبروی تختخوابم

آی داغلار سنده گؤزوم وار

آی منده درده دؤزوم وار

خبر وئرین یار گلسین

آی اوره گیمده سؤزوم وار

(ای کوهستان نگاهم به توست

من به درد و رنج تحمل دارم

به آن نگارم خبر دهید

ناگفته های زیادی توی دل دارم)

 چندین ساعت طی کردن مسیر کوهستانی منجیل تا جاده زنجان- تبریز، آنهم با یک کامیون، هم من و هم مسلم دوست هم دانشکده ایم را خسته و کوفته کرده بود. شانس آورده بودیم راننده کامیون آدم خوش صحبتی بود و به قول خودش"یولا نردیوان قویدو"تا توی این مسیر طولانی حوصله مان سر نرود.

بالاخره ساعت های حوالی عصر رسیدیم لب جاده. ازراننده کامیون که راهی تهران بود خداحافظی کردیم و لب جاده منتظر شدیم بلکه یکی ما را سوار کند. نهایت اتوبوسی از دور پیدایش شد و وقتیکه نزدیک شد، خیلی خوشحال شدیم. شانس ما اتوبوس تهران- تبریز بود، زود پریدیم بالا و عقب اتوبوس روی صندلی های خالی نشستیم. من نشستم کنار آخونده و مسلم پشت سرم.

- کارگری؟

- چی؟

- پرسیدم، کارگری؟

آخوند  زیاد هم اشتباه نمی گفت. با این سر و و ضع کثیف و گرد و خاکی بی شباهت هم به عمله ها نبودیم. گفتم:

- نه حاج آقا، امداد گریم، از مناطق زلزله زده منجیل و رودبار می آییم. آنقدر خسته بودم که دیگر ادامه ندادم و فرو رفتم توی صندلی ام. خستگی از تمام تنم می ریخت و چشمانم خسته تر از تمام وجودم.

- موسلوم! جهننمه گورا ایمتاحان وار، میللت تورپاق آلتیندا قالیب جان وئریر، من دؤزه بیلمیرم، گئتمه لی یم.(مسلم! به جهنم که امتحانه، مردم زیر آوار جان می دهند، من دیگر تحمل ندارم، باید بروم)

- یاخچی او زامان، ایندی کی دؤزه بیلمیرسن گئدک ( خوب حالا که تحملت به لب رسیده، برویم)

بعد رفتیم اداره جهاد سازندگی استان و ثبت نام کردیم. فردای آن روز با یک اتوبوس راهی مناطق زلزله زده شمال کشور شدیم.

هر روز صبح دو گروه می شدیم. یک عده برای آوار برداری و عده دیگر برای پخش مواد غذایی و پوشاک و چادر از اردوگاه خارج می شدند. شب که می شد، همه امدادگران که عمدتا دانشجوها بودند خسته و کوفته خودشان را به چادر هایشان می رساندند.

یکی از روزها، بخاطر کسالت و استراحت اجباری مجبور شدم وسط روز به کمپ برگردم. توی اردوگاه هیچ اثری از دانشجوهای امدادگر به چشم نمی خورد، همه برای امداد و کمک رسانی به روستاهای اطراف اعزام شده بودند. اما آنچه که چشمگیر بود، اکثر کادرجهاد سازندگی توی اردوگاه بودند. هر کس برای خودش توی اردوگاه می چرخید. گویا اینها سرکارگرانی بودند که تنها وظیفه شان  اعزام دانشجویان کارگرشان به محل کار بود، وبه خاطر آمدنشان به مناطق زلزله زده حق ماموریت مفتی هم دریافت می کردند. وسط اردوگاه یکی از آنها را که از قبل هم میشناختم و از فارغ التحصیلان دانشکده خودمان بود، سر یک دیگ بزرگ دیدم. گفتم :

- دوست عزیز! چرا برای کمک رسانی نرفتی؟ داری چیکار می کنی؟

- من  دارم اینجا برای برادرهای امداد گر دوغ درست میکنم

کانکس حاوی لباس و چادرهایی که بایست بین زلزله زده ها پخش می شد، نزدیک چادر ما بود. راننده  جهادی لاغر و نحیف ضمن سلام و احوالپرسی  از کنارم رد شد و وارد کانکس شد وموقعی که از آنجا بیرون آمد، دیگر آن آدم لاغر و مردنی نبود. پف کرده بود و از پشت گردنش یقه چند تا پیراهن تازه و کاپشن نویی که زیر کاپشن کهنه خودش پوشیده یود، دیده می شد.

 آهی کشیدم و توی چادرم خزیدم.

- دور آیاغا، دور(بلند شو)

- نه اولدو ژاله (چی شده ژاله)

- هئچ بیر شئی، قورخما، ایینه نین واختیدی (هیچ، نترس، وقت آمپولت هست)

راست میگفت. فکر میکنم دیگر با این مسکن قوی و آمپول متاتوراکسی که میزنم بتوانم از فردا کلاسهایم را دوباره دایر کنم. بخصوص اینکه هفته آینده شاگردانم کنسرت دارند. علاوه از آن توی این کشورغریب تنها وسیله امرار معاش مان کسب درآمد از راه تعلیم موسیقی است. باید از فردا دوباره مشغول به کار شوم. به سختی از تخت بلند شدم و آمپول حاضری را خودم تزریق کردم و یواش یواش دوباره زیر لحافم خزیدم.

زل زده ام به کمانچه بالای دیوار و صفحه مونیتور لب تابم و آن کامنت پر از عیش و نوش فعالین خارج از کشور.

نه عشق اولایدی  نه عاشیق ( ای کاش نه عشقی  بود و نه عاشقی)

نه درد اولایدی نه درمان ( نه دردی بود و نه درمانی)

با صدای چیک چیک دانه های تسبیه و پچ پچ سبحان الله، سبحان الله آخونده از خواب پریدم. گفتم :

- حاج آق کجا هستیم؟

- بستان آباد، هنوز تبریز نرسیده ایم.

بعد ادامه داد

- خوب پسرم گفتی که از مناطق زلزله زده می آیید.

- بله حاج آقا

- میدانی پسرم! زلزله مظهر قهر خداوند متعال است، زمانیکه بندگان فاسق او در تباهی شان تعدی می کنند، قهر و غضب او آشکار می گردد. مطمئنا مردم این منطقه هم گناهان بزرگی مرتکب شده بوده اند که این بلا بر سرشان نازل شده است.

خیلی خسته ام، درد تمام وجودم را فرا گرفته، ای کاش همان عصر، کله آن آخوند لجن را می کوبیدم به شیشه اتوبوس. نه نه  ای کاش می توانستم شیشه  این عیش و نوش را  بر سر آن دیو جهل و نادانی بزنم که همه مان را از درون می خورد. ای کاش زلزله ای توی سرمان می آمد و این درد روماتیسم مرا و این درد های ابدی و بی درمان را از بیخ زیر و رو می کرد.

 اووچو وورما یارالییام

من بو داغین مارالییام

 قوربته، درده دؤزه رم

عاشیقم من بورالییام

( شکارچی مرا نشانه نگیر که زخمی ام

من آهوی این کوهستان هستم

درد و غربت را تحمل می کنم

من عاشقم، اهل این سرزمین هستم) 

سروده‌یی از بهرام مشیری

$
0
0
تقدیم به دکتر اسماعیل خویی
بر دهان‌ها قفل بربستند و خاموش است شهر/ نکته‌ها را عالمی مشتاق بر تبیینِ توست/ خوش به میدان تاختی ای تک سوارِ پارسی/ شکر ایزد را که بر اسب بلاغت زینِ توست

 

 

*******

ای خراسانی که مُلک شعر در تمکینِ توست

کام جان شیرین مدام از چامه ی شیرینِ توست

"اُطلبُ العِلمُ وَلوبالسّین"که آن تازی نوشت

علم نِی در چین که زیر خامه ی رنگینِ توست

در گلستان سخن ای باغبانِ چربدست

چامه‌های نغز و شیرین لاله و نسرینِ توست

من نه تنها مِهر می‌روزم بدان طبع ِ بلند

اهلِ فضل و معرفت را گفت‌ و‌گو تحسینِ توست

هیچ خَر از خواندن یاسین نشد آدم ولیک

گوش ملایان بدین امید بر یاسین ِ توست

رهرو عشقی و راه کعبه‌ی دل می روی

راستی دینِ تو و حب‌الوَطن آیین ِ توست

بر دهان‌ها قفل بربستند و خاموش است شهر

نکته‌ها را عالمی مشتاق بر تبیینِ توست

خوش به میدان تاختی ای تک سوارِ پارسی

شکر ایزد را که بر اسب بلاغت زینِ توست

Viewing all 2474 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>